تعدادی از
مطالب ِ سايت ، لينک به سايت هایِ قديمی "خلوت" می دهند : xalvat.com
; xalvat.org لازمست که آنها را تبديل به xalvat.info
کرد . واگر
صفحه ای بازنميشود ، لطفا، مطلعم کنيد.ـ م.ايل
بيگی
در این مملکت بدترین انواع متصور بدبختیها و فلاکت و ذلت و بیخانمانی و
آوارگی و گرسنگی و برهنگی و ناخوشی و بیسوادی و کثافت ناشی از فقر و اطفال
علیل گرسنه - که رنگ میوه و شیرینی نمیبینند - و نهایت پستی در معاش به طوری
خارج از حد تصور است و به قدری عام است که بیش از نُه عُشر [=نه دهم] هموطنان
من و شما بهتر از حیوانات باربر و بعضی حتا بهتر از حشرات زندگی نمیکنند.
پس در چنین مملکتی مخارج پراسراف و برافراشتن عمارات شدّادی و پاریسی اعظم
گناهان کبیره و کفر است و اگر موردی نمایان برای حدیث «مَن تَشَبّه بقومٍ فَهوَ
مِنهُم» باشد همین تقلید از فرنگیهای مُتموّل است در این امور. در
صورتی که آنها صدها سال به تدریج در این کار ترقی کردهاند و
ما که لولهء آب خوردنی در پایتخت و دارالخلافهء ممالک محروسه نداریم باید
عمارتی داشته باشیم معادل عصری که در پاریس و لندن هم لولهء آب نبوده است.
اگر، چنانکه اشاره فرمودهاید، من مردم را بیست و هفت سال قبل به اخذ «تمدن
فرنگی» از ظاهر و باطن و جسمانی و روحانی تشویق کردهام هیچ
وقت قصدم این گونه تقلید مجنونانه و سفیهانهء تجملی نبوده، بلکه
قصد از تمدن ظاهری فرنگ پاکیزگی لباس و مسکن و امور صحی [=بهداشتی] و تمیزی
معابر و آب توی لوله و آداب پسندیدهء ظاهری و ترک فحش قبیح در معابر و تف
انداختن به زمین و تقید به آمدن سر وقت و اجتناب از پرحرفی بیمعنی و بیقیمتی
وقت و هزاران اصول و آداب که میتوانم ده صفحه در شرح آنها بنویسم بوده و مراد
از تمدن روحانی میل به علوم و مطالعه و بنای دارالعلومها و طبع کتب و اصلاح
حال زنان و احتراز از تعدد زوجات و طلاق بیجهت و زناشویی ده ساله و پاکی زبان
و قلم و احترام و درستکاری و دفع فساد و رشوه و مداخل و باز هزاران (به معنی
حقیقی کلمه) امور معنوی و حقوقی و اخلاقی و آدابی دیگر بوده که تعداد آنها هم
ده صفحهء دیگر میشود.
اگر جوانان ما مخیر باشند در اخذ ظواهر بیمعنی یا کممعنی «تمدن فرنگی» و یا
اخذ معنویات و ترک ظواهر، من بدون یک ثانیه تردید ترجیح میدهم که وکلای مجلس
قبای قدک و لباس گشاد هفتاد سال قبل را بپوشند و ریش داشته باشند ولی اگر جلسه
ساعت سه و نیم اعلان میشود ساعت پنج نیایند ...
ادامه
انبوهی از اندوه، گلوی ما را میفشارد تا فریادی برآوریم؛ فریادی كه
نمیدانیم آن را چه باید نامید. زیرا شعر، كه یكی از شادیهای
انگشتشمارِ زندگی ما بود، دارد صحنهِ زندگی ما را ترك میكند، بیآنكه
ما را خبر كند و یا از دور بدرودی بگوید. ما كه خود را ملّت شعر مینامیم،
شاهد سقوط یكی از واپسین سنگرهای خود هستیم، بی آنكه میلی به مقاومت
از خود نشان دهیم.
بارها و بارها، در لحظههایی كه روح نیازمند تغنّی بوده است، به سوی
صدای خود (= شعر) شتافته اما صفحه را متراكم از سفیدی یافته است. چه
روزهای آرام تعطیلی كه از تزاحمِ تلخیها بركنار بوده است و دشمنمایگی
اینگونه شعرها، آن روزها را بر ما كدر كرده است. چه بسیار كه در
كسالتهای جسمانی مشتاق آن بودهایم كه سرودی یا شعری ما را به نشاط
یك جشن ببرد یا دریا را به سوی ما بیاورد، ولی آن كسالت به بیماری
انجامیده است.
چه لحظههای حماسی بزرگی كه از فرود آمدن سنگی، كه روزگار بر سر ما
ریخته، به وجود آمده و ما به حصار این پهلوان ناتوان پناهنده شدهایم
تا سرودی سركنیم و او را همچنان خاموش و لبفروبسته یافتهایم تا به ما
بگوید: اشیاء -- به همانگونه كه بر روی زمین قرار دارند، در همان صورت
طبیعی خود -- شاعریتِ بیشتری از شعرِ این روزگار دارند؛ روزگاری كه روح
در آن از ارائهِ اندهگزاریها و شكایتهای خود ناتوان است. گویی جهان
روِیا، نف-س روِیا، یكباره به انحطاط گراییده و از آن آزادی -- كه
جز تشویش برای او به حاصل نیاورده است -- سرِ توبه كردن دارد.
چرا چنین عذری به پیشگاه شعر تقدیم میكنیم؟
آیا به این دلیل كه یك موسیقی نازل، نسبت به یك واقعیتِ نازل، در
جایگاهی فروتر میایستد؟ آیا به دلیل این است كه بدمزگی یك شعر،
آزاری بیشتر از خشخش جاروبِ رُفتگران در خیابان دارد یا به آن دلیل كه
قافیهای نابهنجار از دیدار یك زندانبان آزاردهندهتر است؟ یا به این
دلیل كه خارج آهنگ بودنِ یك نغمه جراحتی بر روح وارد میكند كه از
آژیرهای خطر، با آن صداهای گوشخراش، آزاردهندهتر است؟
شاید. و شاید به این دلیل است كه شعر نرمشی دارد كه اگر خللی در آن
وارد شود، كلام را ناگوار و زشت میكند. آیا میخواهیم چنین ادعا كنیم
كه شعر از آن روی موردِ عشق و علاقه قرار نمیگیرد كه این روزها
تحقّقپذیر نیست جز در كمال نسبی آن كه آن هم خود در صورت تحقّق كمال
نسبی دیگری قابل تصوّر است: لحظهای كه در آن روشنایی بر دل میتابد و
سبب میشود كه پس از قرائت شعر احساس كنیم كه ما چیز دیگری شدهایم
جز آنچه قبل از قرائت شعر بودهایم.
صبح روز بعد با صدای
فریادھا و گلوله ھای تفنگ از خواب پریدیم. سربازانی را دیدم که از سه کامیون
پیاده میشدند و چاقوکشان ھم از کامیون چھارمی پیاده میشدند و به جان مردم
افتادند، یکی کتک میزد، یکی لگد میزد، یکی مغازهھا را آتش میزد. گفتند که
مرتجعان علیه مصدق انقلاب کردهاند. چه ملت عجیبی! آن صدھا ھزار نفری که چند روز
پیش در حمایت از مصدق به خیابان آمدند و تھران را به لرزه درآوردند کجا بودند؟
با مقامات حزب توده تماس گرفتم تا ببینم چرا ساکت ماندهاند و در برابر این
کودتایی که ۶۰ـ۵۰ سرباز اجرا کردهاند ھیچ کاری نمیکنند. با تودهایھا که حرف
میزدم تأکید کردند که میتوانند زاھدی را تا ابد زیر پا له کنند. گفتم: خب، پس
چرا لھش نمیکنید؟ رفیق تودهای خندید و بعد از کمی سکوت با لحنی جدی گفت: ببین
رفیق عرب، ما لب مرز شوروی ھستیم. گفتم: خب، میدانم. جواب داد: اگر ما قدرت را
به دست بگیریم، فکر میکنی آمریکا ساکت میماند؟ معلوم است که نه، دخالت میکند و
چنین دخالتی برای شوروی ھزینه دارد. خون در رگھایم ایستاد، با عصبانیت داد زدم:
«اما شما ایرانی ھستید نه اھل شوروی، باید از مصالح ملتتان دفاع کنید نه مصالح
شوروی. شوروی خودش بلد است از مصالح خودش دفاع کند.» رفیق تودهای باز خندید،
اما خیلی زود لبخندش نقش باخت و با جدیتی که در چشمھای فیروزهایاش متمرکز شده
بود گفت: «تو که کمونیست ھستی باید بدانی که ٴ وظیفه اول احزاب کمونیستی جھان
در این شرایط حساس دفاع از صلح است. دفاع از صلح بر مصالح ملی مقدم است و
چارهای جز قربانی کردن مصالح محدود ملی و قومی در مسیر صلح و حفظ آن نمی ٴ ماند
و شوروی قلعه نفوذناپذیر صلح و سوسیالیسم در جھان است. اگر به این قلعه آسیبی
برسد، پیروزی بیست میلیون ایرانی چه فایدهای خواھد داشت. رفیق، ما میدانیم چه
میکنیم.
اولین کاری که زاھدی پس از
پیروزی کودتا انجام داد، منع ھر گونه مسافرت، حتی میان روستاھا، به مدت پنج روز
بود. بعد از پنج روز، توده ای ھا فرستادهایی به قبله گاھشان، مسکو، فرستادند و آن
فرستاده اوضاع و احوال کشور و حزب و ٴ اعضای بلندپایه آن را با ایشان در میان
گذاشت. جواب این بود: «اگر میتوانید قدرت را از زاھدی بگیرید این کار را بکنید،
ما حاضریم کمکتان کنیم.» اما وقتی این فرستاده به ایران بازگشت، زاھدی دیگر
قدرت را قبضه کرده بود و ھر گونه قیام و انقلابی عملا ناممکن بود. بدین ترتیب مصالح ملت
ایران در راه مصالح مادر مھربان و بلکه صرفا به سبب نگرانی از مصالح آن قربانی
شد.