xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr           

                                                                                                                              

                       

... با گذاشتن دلم برای ِ انسانهايش

29 سال از 53 سالکی ام را در خارج از ايران گذرانده ام ، پس از چه رو اينهمه دلبستگی ام به ايران ؟ منی که به "خاک " ايمان ندارم و اگر هزار تکه پاره ام کنند ، نه برایِ اضافه کردنِ چندين و چند وجب خاک به آن و نه برایِ پس گرفتن ِ چندين و چند وجب ِ خاکش ، با احدی نخواهم جنگيد . و به هرکسی که برای ِ خود " قوميتی " ، "مليتی " قائل است و خواست از آن جدا شود ( اگر واقعا خواست ِشان اينست ) ، خواهم گفت : " بسم الله ! " _ اگر چه بهتر باهم ماندنست ( با داشتن ِ تمام ِ حق و حقوق ) ، تا هزارتکه شدن ...

خواهند گفت که " بی وطنم ! " و خود را به " اجنی " فروخته ام ! و چه و چه های ِ ديگر ... باکم نيست با صراحت ِ تمام بگويم که به وطن به معنای ِ خاک هيچم اعتقاد نيست و اما هرگز خود را به " اجانب " ( جمع می بندم تا خيالشان راحت شود ! ) نفروخته ام و نخواهم فروخت .

آنچه برايم مهم است ، " انسان " است بطور ِ عام و در بهترين رفاه زيستن او _ حال خاکش در هر کجا که می خواهد باشد ، باشد . اگر خدائی را نمی ساختند تا از او "ضعفاء" اطاعت کنند و قدرتمداران کيف ِ دنيا را ، زايش ِ انسان معنائی پيدا می کرد :

زيستن با يکديگر و گرفتن و دادن و ...

... و نه به سرو کلهء هم زدن ؛ تارو مارکردن ؛ همه چيز برای ِ خود خواستن و هيچ برای ديگری نگذاشتن ؛ خاک ِ اين و آن را گرفتن و برخاک ِ خود افزودن؛ مال ِ اين و آن گرفتن و بر مال ِ خود افزودن ؛ " يک عقيدتی " بودن و پشيزی قائل نشدن به عقايد ِ ديگران؛ حمام ِ خون راه انداختن و درميانش گشتن برای ِ دستيابی به مال ومنال ؛ نفرت از ديگری داشتن که به رنگ و آئين و دين و مذهبم نيست و هميشه زياده و زياده (بسيارها و بسيارها و بيش و بيش ها از نيازم ) خواستن و ندانست که چه بايد کرد با اين بسيارها ( ی گرفته از گلوی ِ ديگران ) و ناگزير بدور انداختن ِشان ...

زاده شدم در جائی که ايرانش می نامند و شد " مملکت " ، " وطن " و " ميهن "م . اين من نبودم که آگاهانه تصميم گرفته باشم در انجا بدنيا بيآيم تا بعد "  فخر " بفروشم به ايرانی بودنم ! زاده شدم در آنجا و بدين خاطرست که هميشه ، در نوشته هايم ، از " زادگاهم " سخن می گويم و هرگز ميهن و وطن و ... را بکار نمی برم .

زاده شدم درآنجا ، باانسانهايش زيستم ، زبانش را ياد گرفتم ، تاريخش را ، کم و بيش ، فراگرفتم ، در گسترهء خاکی اش روان شدم ، بهرمند شدم ( اگر چه کم ها و کم ها ) از ثمرهء تلاش ِ انسانهايش ، مرا به مدرسه ( بطور  ِ اعم ) فرستادند و از همه مهمتر دردهای عظيم ِ انسانهای ِ خوبش را تا به نوک ِ ناخن حس کردم و از درد به خود پيچيدم و هنوز که هنوزست ( بعد از اينهمه سالها در خارج بودن ) به خودم می پيچم  ...

آيا تنها به انسانهای ِ زادگاهم می انديشم ؟ حاشا و حاشا ! آيا بی تفاوتم نسبت به درد انسانهای ِ ناهمزادگاهيم ؟ حاشا و حاشا ! پس چرا ِ فکر و ذکرم بيشتر با انسانهایِ زادگاهم  هست ؟ خاطرات ِ کودکی ام مرا به آنجا می کشانند و انسانها به کودکانی می مانند که نه می خواهند و نه می توانند " بزرگ " شوند ! تنها به زبان ِ آنها می توانم بنويسم و خواننده گانم تنها آنها می توانند باشند ...

پيوستگی  ام به " خاک ِ وطن " نيست و زمانی که انسان در خاکی خوشبخت نباشد ، خاک را ترک می کند و من نيز ، به ناگزير ، چنين کردم ...

... با گذاشتن دلم برای ِ انسانهايش .

26 خرداد 83 / 15 ژوئن 04