من کارگرم!
(تقدیم به
کارگران آگاه و مبارز ایران)
نام اَم مرتضا حجازي
است و بر پيكرم جاي زخمهاي فراواني از شكنجهي رضاشاهي. از كودكي وارد
چاپخانه شدم و با رنج و زحمت آشنا گرديدم. 10 ساله بودم كه به عضويت
اتحاديهی كارگرانِ چاپ درآمدم و مبارزهی طبقاتي را از آن دوران
آموختم. در سال 1306 به دست دژخيمان رضاشاهي دستگير شدم و
سياهچالهاي سرد و تاريك را تجربه كردم اما تجربهام زياد طولاني نبود
زيرا در زير شكنجههاي مجريان قانون جان سپردم.
ناماَم محمد تنها(اسماعيلي)
است. من كارگر چاپخانهام و فعال كارگري. قربانيِ ديگري از
سياهچالها و زندانهاي پهلوي اول. در سال 1309 در اصفهان دستگير شدم
و دو سال را در سلولهاي تاریک و نمناك زندان قصر تهران سپري كردم.
فشارهاي روحي و شكنجه مرا به جنون كشانيد و در سال 1311 جان سپردم.
من يوسفافتخاري
كارگر سوهانكارِ كارگاههاي شركت نفتِ جنوب
هستم. در مكتب شوراها آموزش ديدم و در مبارزات طبقاتيِ كارگران ايراني
شركت نفت حضور يافتم: همان روزهايي كه بر سَر درِ باشگاه
امپرياليستهاي انگليسي جملهي "ورود سگ و ايراني ممنوع" حك شده بود،
از سازماندهندهگان اعتصاب كارگري 1308 در آبادان بودم و در همان سال
توسط پليس رضاشاهي دستگير و به زندان قصر تهران منتقل شدم. از آن روزِ
دستگيري تا 12 سال از نعمت آزادي محروم ماندم تا استبداد و استثمار
آزادانه حركت كند.
نامِ من رضا ابراهيم زاده است، كارگر لوكوموتيو-ران. از نوجواني رنج و درد
و مِهنت را تجربه كردم و از اين رو تنها راه را در مبارزه ديدم. به
همين جُرم در سال 1316 دستگير و 4 سال را در پشت ميلههاي زندان به سر
بردم. جرماَم توطئه عليه سلطنت بود. اتهامي كه معنيِ ديگرش عشق به
طبقه كارگر است.
ناماَم ابراهيم طاهري است، كارگرِ كفاش، فرزند رنج. من داغِ زندان هر دو پهلوي را بر
سينه دارم. در نوجواني به اتهام سازمان دادنِ محفلي از كارگران كفاش به
زندان رضاشاه افتادم و در ميانسالي و پيري در مسير آموزش انديشهی
رهايي كارگران به سياه چالهاي آريامهري دچار گرديدم. بارِ دوم روزهاي
متمادي را در زير سايهی حكم اعدام گذرانِ عمر نمودم. هيچ نيندوختم و
هر چه را به دست آوردم در راه آزاديِ كارگران نهادم. در آخرين زمستان
سرد سلطنت پهلوي از فقر و بيماري در كنار جعبهی كارم در كنار خيابان
جان سپردم.
اسم من حُجتمحمدپور
است. كارگر پروژهاي. بسيار كار كردم و به همان اندازه انديشيدم. به
همين دليل ساليان بسياري را در مبارزه عليه نابرابري و استثمار
گذرانيدم. شهرهاي خوزستان را زيرِ پا نهادم و كار و مبارزه در تهران و
مازندران را تجربه كردم. در سال 1364 به دست دژخيمان جمهوري اسلامي
گرفتار شدم و در سال 1365 افتخار برپا داشتن اول ماه مه در زندان اوين
تهران را داشتم. شكنجه و سلول انفرادي و گذر خوفناك زمان را در زندان
تجربه كردم. مرا در خرداد 1366 اعدام كردند و با دو اعداميِ ديگر در يك
گور نهادند.
نام من جمال چراغويسي
است. كارگر اداره آباَم. اهل سنندج، شهر خون و مبارزه و رهايي. مانند
خيل عظيمي از كارگرانِ جهان، رنج را و درد را و استثمار را با تماميِ
وجود تجربه كردم. به جُرم برپايي و سخنراني در مراسم اول ماه مه 1368
در شهر زادگاهاَم به چنگِ سياهرويانِ اداره اطلاعات افتادم و پس از
تحمل 6 ماه رنج و شكنجه در زندانهاي رژيم سرمايه اعدام شدم.
من محمود صالحياَم.
كارگر اخراجي خباز. درد و رنج و مبارزه و زندان تار و پود زندگي من
هستند. سرمايه هميشه در پي خاموشي من و هَمطبقهايهايم بوده است. به
جُرم برپايي مراسم اول ماه مه 1383 در سقز به زندان افتادم. به همت خيل
بيشماري از انسانها رها شدم. مرا به دادگاه فرا خواندند اما از آنجا
ربوده شدم و دوباره به زندان فرستادند. زندان بخشي از زندگي من است. از
انفرادي و زيرِ هشت تا بندِ عمومي از اتاق بازجويي تا اتاق ملاقاتِ
زندان هر كدام ثانيه ثانيه زندگي مناَند. بخشي از كليهاَم، سلامت
جسماَم را در زندان از دست دادم واكنون روزهاي بسياري است كه با
بيماري و درد دست و پنجه نرم ميكنم.
اسم من افشين شمس قهفرخي
است. كارگر پروژهايام. در سال 1387 به جرم تلاش براي ايجاد تشكل
كارگري از محل كارم ربوده شدم. زندان را تجربه كردم و 8 ماه را در كنار
دزدان و قاتلان كه از ديگر قربانيان نظام سرمايهاند سپري كردم. من
براي تمام عمر بيماري تنفسي را از زندان به يادگار دارم.
مرا همه ميشناسند. من منصور اسانلو
هستم. كارگر شركت واحد تهران. بر تنم
زخمهاي فراواني است. يكي بر زبانم، ديگري بر گوشهايم و آخري بر قلبم.
هر روز صبح كه در زندانهاي سرمايه چشم ميگشايم انتظار حملهاي تازه
از سوي مزدوران اين نظام را دارم. من عاشق انسانم و تلاشگرِ راهِ
بهروزيِ طبقهی كارگر. آنها مرا رها نخواهند كرد.
و من تازهترين قربانيام و البته نه آخرين كه جديدترين هدف براي
تيراندازي مزدوران اسلاميِ سرمايه. ناماَم
رضا شهابي است
و كارگر اتوبوسراني تهران و فعال سنديكايي. درد را و رنج را هم در سطح
جامعه تجربه كردم و هم در زندان.
ما بسياريم. خيل عظيم كارگران زنداني كه مبارزهمان بر سرِ بهروزي
انسان است. سياهچالهاي قاجاري، زندانهاي رضاشاهي، شكنجهگاههاي
آريامهري و كشتارگاههاي جمهوري اسلامي برايمان يك معنا دارد. زندگيِ
تكتكِ ما از يك خط ميگذرد. خط سرخ و خونين. ما را به اتهامات بسياري
به پشت ميلههاي زندان ميفرستند: دَهري، اشتراكي، نقض كنندهی قانون
امنيت سلطنت، خرابكار، ضد انقلاب، اقدام كننده عليه امنيت كشور، محارب
و . . . اما همهي ما يك اتهام داريم: ما كارگريم.
ساعات ملاقات زندان، زنگِ تفريح كودكانمان است و آرامش زندگي روياي
مادران و همسرانمان.
گسستن زنجيرهايي كه بر پاهاي ما قرار دارد كارِ يك تن نيست. گسستن
زنجير همتي ميخواهد جمعي، دور از تفرقه و بدبيني، دور از جدايي و
خودبيني.
گسستن زنجيرهاي ما خيزي بلند ميخواهد. خيزي ايراني و جهاني كه خود
گسستن از زنجيرهاي تعصب و باور فرقهاي را طلب ميكند.
كارگر زنداني، زنداني سياسي است زيرا كه هر مبارزهی طبقاتي الزاما
مبارزهاي سياسي است. پس هر كه در راه رهايي و بهروزي و شادكامي
كارگران گام بردارد در برابر مجموعهي عظيمي از نهادهاي سرمايه
ميايستد:
كارفرما را به مبارزه ميطلبد، در برابر پليس قرار ميگيرد. با دم
ودستگاههاي امنيتي پنجه در پنجه ميشود و در نبردي عظيم با دادگاه و
زندان درگير ميشود. ما كارگرانِ زنداني آخرين قربانيان سرمايه نيستيم
زيرا تا سرمايه زنده است ميلههاي زندان نيز بر جاي خود باقي خواهد
ماند.
(گروه پروسه)