xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

             

                                  

                                                                                          

 

 

چهار سخن به یاد  و  با یاد پوران بازرگان (1385 –1316 /2007 -1937)

 

 این سطور حاصل بازنوشت سخنانی است گفته شده  در مجلس یادبود پوران بازرگان در روز شنبه 26 اسفند  1385  / 17 مارس 2007 در پاریس.

 

این کلمات را در همدردی می‌گویم.  و از جمله در خطاب به آن وجود حاضر غایب. روشن و آشکار است که چقدر می‌خواستم که هرگزچنین نمی‌شد که چنین کنم.

درست است که آن "رفت آنکه رفت، آمد آنکه آمد...." را در مدرسه خواندیم  و از آن پس هم تکرار کردیم  که روال زندگی است اما "از سنگ ناله خیزد..." هم روی  دیگر همان واقعیت است.

پس هرچه می گویم سخنانی است از سر  اندوه  و در همدلی و همدردی. سخنانی از همدردان و دربرابر همدردان.

 

نخستین سخن، از راه دور است، پیام  دوستی که پیام‌رسانی را بر عهدۀ من گذاشته است. پیام درد و همدردیِ  بهروز معظمی  خطاب به تراب حق‌شناس و با عنوان "به یاد یک پیشکسوت! به یاد پوران بازرگان":

 

"تراب عزیز،

با احترام و به یاد پوران عزیز خواستم مجدداً با تو ابراز همبستگی و همدردی کنم. از راه دور می‌توانم حدس بزنم که درچه حال  و روزی هستی. چندی پیش از فوت پوران، از دوستی مشترک در صحبت تلفنی شنیدم که حال تو هم به اندازۀ پوران وخیم است، اما با شناختی که از پایداری و بردباری تو دارم مطمئنم که این بحران طاقت فرسا را نیز پشتِ سر خواهی گذاشت.

سی و دو سه سال پیش در مقاله‌ای در باختر امروز نوشتی "مفهوم زندگی در عرض آن است و نه در طول آن"  و کار به سرانجام رسانیدن انقلاب را همچون کشیدن جنازه‌ای بر دوش تصویر کردی. ما جنازۀ خودمان را بر دوش می کشیدیم. سرنوشت لعنتی مان ـ نمی توانم واژگان بهتری را برای بیان اوصاف حالمان بیابم ـ، ما را تبدیل به رهروان دایمی این راه کرده است. خاوران "لعنت‌آباد" ، بهشت‌زهرا، پِرلاشِز، تّلِ زَعتَر، صَبرا و بغداد همچنان ما را در خود می‌بلعند.

پورانی که با لهجۀ شیرینش دربارۀ مشکلترین مسائل زندگی روزمره، همچون حقیقتی ساده و پیش پا‌افتاده صحبت می‌کرد، پورانی که کیک دست پختش بخشی جدایی‌ناپذیر از میهمانیهای گاه بیگاه ما در پاریس دوران دربدری بود، پورانی که بر ماتم کودکان فلسطینی اشک می‌ریخت و همواره عضوی ثابت در جمع کوچک ما تبعیدیان بود، دیگر در میان ما نیست و جای خالی او بیش از هر چیز دیگر برای تو دردناک خواهد بود.

تراب عزیز،

از آغاز آشناییمان در بغداد (تابستان 1972)، من به تو به چشم یک پیشکسوت نگریستم. بعدازظهر داغی بود و ما منزلی را اجاره کرده بودیم که هیچ چیز نداشت و تو برای انجام کاری به دیدنمان آمده بودی. یکی دو ساعتی در حیاط‌خلوت خانه و در سایۀ دیوار  ـ تنها جایی که می‌شد از گرمای آفتاب گریخت ـ با هم بحث کردیم. آنوقتها مجاهد بودی و اگر اشتباه نکنم روزه. بعد از صحبتهایمان، من با دوچرخه به دنبال خریدن یخ و درست کردن شربت برای افطار تو به خیابانهای شهری رفتم که درست نمی‌شناختم. هیچ وقت خوشحالی خودم را از یافتن یک تکه یخ در آن تابستان گرم فراموش نمی‌کنم. انگار یک دنیا را به من داده بودند. اولین موفقیت در کار مشترک! آه که همه چیزمان چقدر معصوم و پُرشور بود،  من که دلم برای آن معصومیت، آن پُرشوری لک زده است. بار سنگین این سرنوشت لعنتی، ما را در درون خود نیز درهم شکسته است.

از طریق تو با پوران در پاریس دوران تبعید آشنا شدم (1983).‌ البته پیش ازین دربارۀ او از دوستانی که در ظُفار داشت شنیده بودم. دیدار اولیه‌مان در ایستگاه مترو سَن‌لازار و قرارمان برای رد و بدل کردن مُهر تمدید پاسپورت بود (آن روزها هنوز این کارها دِمُده نشده بود). رفتارش آنقدر ساده، صمیمانه و دوستانه بود که من را مجذوب خودش کرد. در طی سالها آنچنان او را محکم و استوار در جایگاهش دیدم که چاره ای نداشتم بجز ادای احترام به او، مواضع و حرفهایش، حتی زمانی که به نظرم کاملاً نادرست می‌آمدند. پوران از آن معدود آدمهایی بود که حتی اشتباهش نیز صمیمانه بود.

من همیشه به شوخی به هر دویتان می‌گفتم که اگر ما مسلمان بودیم، من حتماً پشت سرتان نماز می‌خواندم.

تراب عزیز،

جالا که جنازۀ این پیشکسوت را بر دوش می‌کشیم، من همان حرف را تکرار می‌کنم.

یادش گرامی باد. "

سخن همدردیِ بهروز معظمی، از راه دور، از نیویورک.

 

سخن دوم حدود نیمه شب 21 اسفند / 12 مارس، از دوست دیگری از تهران رسید. آن بانوی گرانمایه‌ از جمله نوشته بود:

"... نیم ساعت پیش شنیدم پوران بازرگان مرد. و من که نه سر پیازم و نه ته آن، غصه دار شدم. راستی برای غصه دار شدن باید سر و ته پیازی بود؟ شخصاً نمی شناختمش به جز تک و توک دفعه ای که اینجا و آنجا، گهگاه به پست هم می‌خوردیم. .فقط  قصه زندگی او و نسلش را می دانستم که شد برگی تراژیک از تاریخ تراژیک معاصر ما. قصه ای که هنوز که هنوز است پس لرزه هایش جامعه ما را می لرزاند. شاید همین دانستن نیم بند بود که هیچ وقت برای بیشتر دانستن پا به جلو نگذاشتم. شاید هم مطمئن بودم اگر پا به جلو بگذارم، یک پا عقب خواهد نشست. در هر دو صورت، گفتگو ناممکن بود. غصه من احتمالاً به همین دلیل است: حسرت از کنار گوشه ای از تاریخ روزگارت بگذری و بی اعتنا. از کنار معلم قرآنی که مرتد شد. مؤمن بود و کافر شد. چریک بود و تبعیدی شد. پر هیاهو بود و تنها شد، جغرافی بود و  تاریخ شد.  «شدن» هایی را که بسیاری از دوستان و شاگردانش  هرگز بر او نبخشیدند . آیا معلمی را که اعلام می کند هرچه تا به امروز آموزانده بی فایده و دروغین بوده است می‌شود بخشید؟ ... "

 

سخن سوم، حاصل کلماتی است که در پاسخ به فکرم رسید و بر قلم رفت:

"... نامۀ شما با آنهمه درد و همدردی خوشحالم کرد. بالاخره پس از این همه هفته ها و ماهها بیخبری، خبری بود.  امیدوارم که این کلمات هم به دستتان برسد.

مرگ پوران مرا هم بسیار متأثر کرد. در دام  بیماری نادر و پردرد و رنجی گرفتار آمده بود. بی اغراق شش ـ هفت ماهی در بیمارستان بستری بود. و یکی دو سالی بود که از درد دست  و استخوان بی‌امان می‌شد. می‌پرسیدی در پاسخ می‌گفتند که آب بدنش خشک می‌شود. بیماری غریب و نادری بود.

این سالها و با گذشت زمان و ورق خوردن تقویمها، مرگی که دوردست می‌نمود به همین حول و حوشها رسیده. و هر بار خبری از کسی می آید که دیگر نیست. شاهرخ مسکوب، مولود خانلری، فرخ غفاری، عبدالله جاویدی،  بهروز منتظمی و آدمهای دیگری از دور و نزدیک. و حالا هم پوران!

بهروز منتظمی خواسته بود که سوزانده شود و در انتظار آن لحظه، یکی از جوانان خانواده متنی را ازو خواند دربارۀ مرگ و اینکه  پرندگان و جانوران با مرگ چه می‌کنند و آیا از مردن خود آگاهی دارند یا نه؟ هم پرسش جالب بود و هم متن او خواندنی!

در مرگ پوران با خود به  راه پر پیچ و خمی فکر می‌کردم که او را تا روی تخت بیمارستان هانری موندور شهر کرتی آورده است و با خودم می‌گفتم که نیم قرنی تلاش و پایداری بیهوده نمانده است. تغییر و جابچائی اجتماعی را از جمله همین سنت‌شکنیهای نافرجام پدید می‌آورد. دخترکی که در سالهای جنگ جهانی دوم پا به مدرسه گذاشته است از لابلای چه جزر و مدها و و در زیر چه  خسوف و کسوفهایی. همچنان ناآرام به تلاش خود ادامه داده است و از کجاها گذشته است تا به این آستانۀ هیچی پرهیبت رسیده است.

صبح دوشنبه که کامپیوتر را روشن کردم تا متنی را که دوستانی برای مشورت و رایزنی برایم فرستاده بودند  بخوانم نخست نامۀ همسرش در برابر چشمم آمد که یک کلمه بود نوشته  با حروف لاتینی: "یادش بخیر". همین.

بگذریم... " .

نه، نگذریم!

پوران. معلم، پرستار، فعال سیاسی، فعال اجتماعی، فعال جنبش زنان. این همه که اعتراض بود و مبارزه و عصیان. همۀ آنچه در آن جامعه و در این زمانه سنت‌شکنی بود و سرپیچی و لعن‌پذیری بود. ودر همه حال و همواره با بی اعتنائی، ادامۀ راه بود با سربلندی و سرسختی و پایداری.

مرگ پوران، پورانها، مرا به دنیای افسانه‌ها می‌برد. یا بهتر بگویم: گوئی چنین می نماید که افسانه ها هم واقعیتند. قُقنوس، پرندۀ آتش. هر لحظه افتادن و همزمان برخاستن. افتادن و برخاستن. و برخاستن و افتادن.. از پا ننشستن. همچنان استوار ماندن. تلاش. بازهم تلاش. همواره تلاش!

پوران هم از تبار قُقنوسها بود. پرندۀ آتش. یا پرندۀ آتشین!

بگذریم؟

 نه، نگذریم که همچنان هستیم!

 

 و درین همچنان بودن، به این سخن واپسین، سخن چهارمین،سروده‌ای ازناظم حکمت (1931) گوش فرا دهیم که یاران و همراهان را بدرود می‌گوید؛ گوش فرا دهیم با یاد بیدار آن گرامی بانوی همیشه و همواره در تلاش برای بهترینها و برابریها و بهروزیها!

 

 

 

" بدرود!

آسوده بمانید، یارانم

آسوده بمانید!

من ازینجا می‌روم

با شمایان در دل

و با پیکارم در سر.

آسوده بمانید!

یاران خودم

آسوده بمانید!

نمی‌خواهم شما را بر کرانۀ دریا ببینم

ردیف، همچون پرندگان کارت‌پستالها

نمی‌خواهم شما را با دستمالی به دست ببینم

نه! نه، چنین کاری.

من خودم را به تمامی در چشمان دوستانم می‌بینم.

 

ای یارانم!

همرزمانم!

 همراهانم!

بدرود و نه سخنی بیش.

شبها چفت در را خواهند شکست

سالها پردۀ کتان خود را بر روی پنچره خواهند بافت

و من سرود زندانم را همچون سرود پیکار

خواهم خواند.

ما یکدیگر را خواهیم دید، یارانم، ما یکدیگر را خواهیم دید.

با هم به خورشید خنده خواهیم زد

شانه به شانه پیکار خواهیم کرد.

 ای یارانم!

همرزمانم!

همراهانم!

بدرود. "