xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

                                                                                                                              

                       

م. آزاد - اين شاعرِ محجوب - هم رفت ...

رفتن برایِ همه است ... اما رفتنِ م. آزاد ، بيش از همهء رفتن های شاعران و نويسنده گانی که ساليان اخير رفتند ، بر رويم تاثير گذاشت . و مرا به سالهایِ کودکی و نوجوانی و اولين سالهایِ جوانی ام برد ...

مسئله ای را بيان می کنم و هيچ خيالِ اين بر سرم نيست که « فخر » بفروشم ( که جايش نيست ) : به جرات می توانم بگويم که از 10 ، 12 سالگی ، از طريقِ « فريدون » ، تقريبا تمامی « ادبا » ( به ويژه شاعران ِ ) نامدار اوايلِ سالهایِ 40 ( که امروزه بالایِ 60 سال تا 80 و چند سال دارند - يا داشته اند ) را از نزديک شناخته ام . از سالِ 39 تا سالِ 49 ( که فريدون ايران را برایِ هميشه ترک کرد و به راهِ «سياست » افتاد و رابطه اش را با « ادبا » قطع ) ، روز وشبی نبود که خانه مان از 1 تا بيش از 10 شاعر و نويسنده پُر نباشد و زحمتِ پُخت و پز با مادرم ( و به ندرت با خواهرانم  ) بودو پذيرائی و سفره چينی با من و برادرم حسين  ...

در ميانِ شان همه جور آدم يافت می شد : از پُر مهر وصفايان بگير و پُر به کلاشان ... اسم نخواهم بُرد که کارِ هنريشان را نبايد با خصوصياتِ زندگیِ شخصیِ شان قاطی کرد ...

در اينان کسانی بودند که انگار در « خانهء خالهِ » شان هستند و دائما ( و حتی روزها و ماه ها ) خودِ شان را در خانه مان « ولو » می کردند و با پُر روئیِ تمام « خُرده فرمايش » : صبحانه چه هست ؛ نهار چه هست ؛ شام چه هست ؛ من امروز هوسِ هندوانه کرده ام ! ...

... و اما م. آزاد ، محجوب بود ، خجالتی بود ، سر بزير بود ، تا اگر بدادش نمی رسيديم تقاضایِ هيچ چيز نمی کرد - حتی ليوانِ آبی يا چای ای ! و دائما از تک تکِ ما - به ويژه از مادرم - سپاسگزاری می کرد ؛ يک پارچه « آقا » بود ، « خالص » بود و انسان ...

خانهِ مان قصر نبود و کوچک بود و در نتيجه صدایِ شاعران را در هنگامِ شعر خوانی ، براحتی می شنيديم و من از ميانِ تمامِ شاعران ، تنها صدایِ شاملو ( که بسيار زيبا بود ) و صدایِ آزاد ( که از تهِ چاه در می آمد ، با حجب بود ، بی ادعا بود ، آبادانی ؟ بود - هرچند که زيبائیِ خاصی نداشت ) را دوست داشتم . به بهانه هایِ مختلف ( از جمله بردنِ چای و ميوه ) ، به هنگام ِ شعر خوانی اين دو نفر ، به اتاقِ فريدون می رفتم ...

زمانی که آزاد شعر می خواند ، تا واردِ اتاق می شدم ، با اشارهء دست فريدون در گوشه ای می نشستم تا صدایِ صعيفِ او به گوش برسد - و منهم همين را می خواستم ...

بعد ها که فريدون به فرانسه رفت ، گاهی ، برایِ انجامِ بعضی از کارهایِ فريدون ، بديدنش در « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان » ( که محلِ کارش بود و دفتری را داشت با سيروس طاهباز ) می رفتم و با گشاده روئی پذيرايم می شد .

م. آزاد شعر هایِ خوبِ بسياری دارد ، اما برایِ من ، بالاتر از اين ، انسانِ خوبی بود ...

30 دی 84 / 20 ژانويه 06