در عظيم خلوت من               در عظيم خلوت من / هيچ غير از شکوه خلوت نيست ... ـ فريدون ايل بيگی            به سراغ من اگر می آئيد / نرم و آهسته بيائيد / مباد که ترک بردارد / چينی نازک تنهائی من

        m.ilbeigi@yahoo.fr                      

                                                                                                                              

                       

چرا "آراد" و نه "محمد " ايل بيگی ؟

 

ديروز ، گپی بود تلفنی با دوستی به بسيار تازگی آشنائی . چندين بار ، تلويحا ، به فهمی و نفهمی ، اشاراتی کرده بود به "آراد" و پرسش هائی ناپرسيده در بارهء چرائی انتخابِ آن از جانب ِ من . و من ، انگاره ، ناشنوا ! ...

... تا ديروز ، اشاره ای کرد به نامِ خلبانِ اسرائيلیِ  به گمانم بازداشت شده در لبنان توسطِ حزب الله و به نوعی اين پرسش ( بی گفتنش ) : که آيا از تبارِ يهودم ؟ ...

گفتمش : نه خوشبختانه و نه بدبختانه ، از يهوديان نئم ؛ نه خوشبختانه و نه بدبختانه ( اگرچه ، امروزه ، بيش و بيش : بدبختانه ) ، از مسلمانانم و مرا نه خفت و خواری از آنست و نه افتخار به اين ! ...

گفتمش : که "آراد " از نام های اصيل ِ  ايرانی ست و می تواند به اين نگاه کند : نامهای اصيل فارسی

گفتمش : که مرا اعتقاد به هيچ دين - و هر آنچه که نزديکی به اديان داشته باشد - ، نيست - و که نيست ...

گفتمش : جدائيم از اعتقاداتِ دينی تا بدان پايه است که زمانی که ديدم به اصطلاح معتقدانِ به "مارکسيسم"هم ، پُشتاپُشت ، از آن "آياتِ قرانی" بيرون می دادند ، از آنهم بريدم - بی آنکه لحظه ای از دادخواهیِ اجتماعی بدور شوم ...

نگفتمش ، اما در اينجا بگويم : مادرم ، که در اوايلِ قرنِ 14شمشی ، در سنِ 15 سالگی با پدرم ( که به ناگزير و از رویِ اجبا ر ِ زندگی ، نتوانست سوادی بيآموزد ) ، ازدواج کرد و هميشه "فرماندهء" خانه او بود ، شش کلاسی سواد داشت و به اصطلاح ِ آنروزی ها ، از "روشنفکران" و بی حجابان  و نام هایِ فرزندانِ اوليه اش را ، به رسم ِ زمان ؟ ، "فريدون" و "نسرين" و "فرامرز" انتخاب کرد ، اما تا "پا به سن" گذاشت  گرچه ، منِ آخری ، در 27 يا 28 سالگی اش بدنيا آمدم) ، نام هایِ ما چهارتایِ آخری را به ناب ترين وجهی "اسلامی" انتخاب کرد و با نامِ پدرم ( حسن ) ، به يکباره شديم "پنج تن" ! ...

مجالِ اين نبود که در تلفن بگويمش ، اما در اينجا می گويم : اگر چه تا 10 ، 11 سالگی ، برسمِ دلقک بازی هایِ کودکانه ، "مسلمانِ معتقد" بودم و حتی روزه می گرفتم (به هزينهء روزی يک تومانِ والدين-  که نثارِ پدر و مادرِ شان می کردند !) ، اما از سنِ 12 سالگی ( بعد از آنکه شروع کردم به خواندنِ کتاب هایِ کتابخانهء فريدون ) ، از هر چه دين و مين ( که واقعا به اين سلاحِ مخرب می ماند ) بريدم و برایِ هميشه - لااقل تا به امروز و اميدم اينست که زودتر از آن بميرم تا خِرفت شوم و دوباره به آن برگردم ! ) ...

... و از آنزمان ، تا به امروز  ، "کينه" ای از مادرِ از دست رفته ام ( اين بهترين ، اين فداکارترين ، اين تمامِ زندگی ام به پايش هيچ) به دل گرفتم که چرا خِفتِ نام ِ"محمد" را برایِ هميشه بروی دوشم گذاشت  ! ...

بعد از رفتنش ، " آراد " را انتخاب کردم که  هيچ "رسميت" ندارد  و  در هيچ کجا ثبت نشده است و هنوز "مليتِ "  ايرانی  دارم و "تابعيتِ" هيچ کجا را ( عليرغم اقامتِ بيش از 30 ساله ام در فرانسه و داشتنِ همسرِ خوبِ فرانسوی ) نپذيرفته ام - کس چه می داند : شايد که بگيرم... که در آنصورت ، به" آراد" ، "رسميت"خواهم داد ...

 2 آذر 1384 / 23 نوامبر 2005