... و اين انگارمنم
نشسته برلبِ آب
_کنارِدريا_؛
جويایِ پاکی!
(پاکنددرياهاامروزه روز؟)
انزلی!انزلی!
که تنهامرادوسال به تن گرفتی
چقدرميخواهم که دوباره انزلچی شوم ؛
-چقدر!...
وپانهم درآبهایِ کثيفت!
واين انگارمنم که کودکيم رامی جويم
درورایِ آبها.
انزلی!انزلی!
توکه آزاده گان هميشه در سرزمينت بودند
چه شد
چه شد
که تن به وحشيانِ آخوند دادی ؟
و اين انگارمنم
(باموهایِ کمتر
بادندانهایِ بسيارکمتر
باقوزی بيشتر
باچشمانی بسيارها کم سوتر
وباقلبی شکسته
که حتی ترا
=انزلی-
مرحمی برايم نيست ! )
2
تير83/ 22ژوئن04
|