xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
چقدر دلم می خواست ... |
23 مهر 88 / 15 اکتبز 09
چقدر دلم می خواست در زادگاهم می ماندم نانی - هرچند کم - ، بخورم (نانی از حلقوم ِ کسی بر نمی داشتم تا در حلقومم کنم) آزادکی - و نمی گويم "آزادی" (چه گزافه گوئی !) - داشتم می گفتم هرچه دلم می خواست - و می گذاشتم که هرکس ، هرچه دلش می خواهد بگويد ، بگويد - ، می خواندم هرچه دلم می خواست - و می گذاشتم هر کس ، هرچه دلش می خواهد بخواند ، بخواند -، می نوشتم هرچه دلم می خواهد - و می گذاشتم هرکس ، هرچه دلش می خواهد بپويسد ، بپويسد = ، ترانه ها می خواندم و می رقصيدم و قهقهه ها سرمی دادم - و نه نعره های ِ "مرگ برتو" ، "مرگ بر او" ، "مرگ برهمه گان" - - و می گذاشتم که ترانه ها بخوانند و برقصند و به جز زندگی ، هرگز از مرگ نگويند ... تمام ِ آرزوی هايم برباد رفت چرا نمی توانم - لااقل - ، در زادگاهم - بی درد ، بی شکنجه ، بی تجاوز - ء بميرم بميرم بميرم ... بميرم !
|