m.ilbeigi@yahoo.fr       

                                                                                                                              

                       
ميانِ « فوتبال » و « کتاب » ، کتاب را انتخاب کردم ...

« چرا » اينهمه کتاب و نشريه در « روزانه ها ... » می آورم ؟ برایِ « پاسخگوئی » :

     تا سنِ يازده ساله گی ، بجز زمانِ خواب و مدرسه ، تمامِ وقتم مختص بود به فوتبال ( در کوچه هایِ خاکی و اسفالتیِ « خانی آباد» ، « تهرانچی » و « ميدانِ ثريا »  - و گاه در زمين فوتبالِ باشگاهِ « راه آهن  » و بعدها در زمينِ خاکیِ « تيراندازی » در « باغ صبا » ) ... و [ بی ربط بگويم که : ] « تختی » را ، در همين زمانها ، دوبار از نزديک ديدم ؛ يکبار در سالنِ سرپوشيدهء باشگاهِ « راه آهن » و بار ديگر در « سلمانی » اش در خانی آباد برای اصلاحِ سر و خيلِ جمعيت ...

 ... واز يازده ساله گی به بعد ... برادرم - فريدون - ، اتاقِ کاری داشت که هميشه آنرا به قفل می بست . گاه « فراموشش » می شد که به قفل کند و من ، در ابتدا ، از رویِ کنجکاوی سرکی می کشيدم و روزی کشيده شدم به قفسهء کتابهايش و ديگر نتوانستم دل برکنم از « يواشکی » خواندنِ کتابهايش ... تا روزی که « مُچ » ام راگرفت و مرا هراس در دل که « واويلا ! » ... چند روز بعد کليدی ديگر ساخت و من شدم « هم اتاق- کاريش » و تمامِ کتابهايش در اختيارم   کم کم شدم « منشی » اش و پاکنويسی نوشته ها و اشعار و ترجمه هايش بامن ( بعد از رفتنش ، تعدادی از اين « پاکنويس » ها را يافتم در ميانِ اندک مانده های نوشته هايش ) ... و بدينگونه می دانم که در کجاها منتشر کرد و چه ها . و علاوه بر « منشيگری » ، شدم « ميهماندارِ رسمیِ » دوستانِ بيشمارِ شاعر و نويسنده اش - معروفترين هایِ آنزمان و تا چند دههء بعد ... و تا امروز ...

     ... اما تا پانزده ساله گی ، فوتبال را ول نکردم و در واقع ، دو « محبوب » داشتم : فوتبال و کتاب ( گاهی « آن » در « رتبهء» اول و گاه « اين  ») .  تقريبا تمامِ مسابقات را در « امجديه ( زمينِ شمارهء 1 و 2 ) ،  در « زمينِ شماره 3 » ( شهباز ) ،  در « نيرویِ هوائی » ، و حتی در « راه آهن » و ... می ديدم ( در غالبِ مواردِ با برادرم « حسين » و گه به گاه با فريدون ) . از فوتبال دل نمی توانستم برکنم و گويا بد هم بازی نمی کردم و عليرغمِ سنِ پائينم نسبت به ديگر بازيکنان « تيم » ، هميشه ، برایِ « نگه داشتنم » ، مرا « کاپيتن » می کردند و حتی کسی از باشگاهِ « تاج » بسراغم آمد که ( بعد از ديدنِ دوره ای ) در آن تيم بازی کنم ... و اين همزمان بود با  دوره ای که از فوتبال « عُقم » گرفت :  با ديدنِ تمام آنچه هائی ( که بايد ديده نمی شد ) در روبرویِ « جايگاه » ،  با « ممد بوقی » و دارو دسته اش - که هوادارِ « شاهين » ( و بعدها « پرسپوليس » ) بودند و « حسن بوقی » و کم دارو دسته اش در گوشهء دستِ راست ِ « جايگاه » - که هوادار « تاج » بودند ... و هنوز « ملوان » ( باشگاهِ محبوبِ شهرِ زادگاهم - انزلی ) وجود نداشت ( شايد اگر وجود می داشت ، دل از فوتبال نمی کندم ؛ ) اما کندم و برایِ هميشه و تا سالها ، نه بازی کردم ونه پا در ورزشگاهها گذاشتم تا دورانِ دانشگاهی که در چند مسابقه شرکت کردم ، اما ديگر آنی که بودم ، نبودم ...

     نيازی نداشتم  « چيز »ی را به جایِ فوتبال بگذارم ؛ کتاب اينجا بود و حی و حاضر . اتاقِ کارِ فريدون ( و « من » ! ) پُربود ازکتابهایِ گوناگون و نشرياتِ ادبیِ بسيار و بسيار و گاه ( و چه بسيار مواقع ) بی لحظه ای خوابيدن ، بمدتِ 48 ساعت ، می خواندم و می خواندم ... « کيهان » ( حتی  پيش از آنکه با آن همکاری کند ) ، « جيرهء » روزانه يمان بود  ( افسوس که « مشکلاتِ » زندگی ، فريدون را وادار کرد که آنهمه کتاب و نشريه را ، پيش از ترک کردنِ ايران ، در سالِ 49 ، به هيچ و پوچ بفروشد ) ...

     چندماهی بعد از رفتنِ فريدون ، واردِ « دانشگاهِ ملی » شدم و همزمان شروع کردم به کارکردنِ در شرکت-کارخانه ای با حقوقِ ماهانهء کارمندیِ 700 تومانی ( که در آنزمان ، کم پولی نبود ) . بيش از نيمی از آن برایِ قسط هایِ شهريهء گرانِ دانشگاه می رفت ( گرچه خواهرم « نسرين » هم در اين مورد خيلی کمکم می کرد ) ، و کمتر از نيمی بر ایِ مخارجِ رفت و آمد ، « بالزام » ، « چاپ سياه » ، « 55 » ، « شمس » ( جوانهایِ سالهایِ 50 می دانند که چه دارم می گويم ! ) ... و بويژه و بويژه کتاب و نشريه .

      « پاتوقم » کتابفروشی های روبرویِ « دانشگاهِ تهران » بود ( محيطِ « الواط » گريم هم ! ) . تا می شنيدم در « نارمک » کتابفروشی ای باز شده است می دويدم ، در « نظام آباد »  هم ؟ پس بايد دويد ! به « شهر ری » و « قم » برایِ خريدِ کتابهایِ دينی می رفتم و چقدر در « بازار » گُم می شدم برایِ يافتنِ حجره هایِ کتاب ...تا بودجه ام اجازه می داد ، برایِ فريدون ، گه به گاه ، کتاب و نشريه ( بعد از خواندنِشان ! )  به فرانسه می فرستادم تا در جريانِ نشريافته ها باشد ... تا در سالِ 54 آمدم به فرانسه ...

     ... تا اوايلِ سالِ 58  هرچه کتاب و نشريه و اعلاميه از سالهای 20 و 30 به بعد در داخل و خارج از ايران منتشر شده بودند ، تهيه کردم ( از راست ترينِ نويسنده گان و احزاب و سازمانها ، تا چپ ترين ها ) . مجموعهء نفيس و بی نظيری بود و همه را در اوايلِ سالِ 58 ( کمی بعد از آنچه که خيلی ها « انقلاب » اش می خوانند و من - بی آنکه ادعائی داشته باشم - ، آنرا نه تنها « انقلاب اجتماعی » نمی دانم که حتی« انقلابِ سياسی »  اش هم نمی خوانم و حداکثر قيامی می خوانم که متاسفانه منجر شد به « عصرِ حجر » ! )  با پست فرستادم به ايران و بعد از مدتی که آنها را از پستخانه تحويل گرفتم ، متوجه شدم که تعدادی از کتابهایِ گرانقيمت  ( از جمله « فرهنگِ معين » )  را پستچی های ِ  « خوب و مهربان » ( حتما برایِ « خواندن »  و نه  برایِ  « فروش » ! ) ،  « کِش » رفته اتد ...

     در تقريبا يک سال و نيمی که در ايران بودم ، تا توانستم کتاب خريدم و خواندم و هرچه روزنامه و مجله و نشريه ( بازهم از راست ترين تا چپ ترين ها ) را می خريدم و اگرنه تمامِ صفحاتِشانرا ، لااقل مطالبِ مهمِ شانرا می خواندم و بعد که ايران را ترک کردم ، همه را ( با قبلی ها ) گذاشتم و دستِ خالی برگشتم  و بکارِ فريد ون  ( که هفت هشت سالی در ايران بود و بخاطرِ فعاليت هایِ سياسی اش کمتر در کوچه و خيابانها ظاهر می شد  ) آمد در نوشتنِ کتابها و مقالاتِ بيشمار ( « فدائيان اسلام » و ... ) .

     ... و برگشتم به فرانسه و در حين و بعد از کارِ طاقت فرسایِ 10 ، 11 ساعتهء « تاکسی » ، دويدن بدنبالِ کتاب و نشريه ... تا سالِ 67 که با تلفن خبرم دادند که مادرم سخت بيمار و امروز و فردا رفتنی ... ومن که نمی توانستم ، حتی اگر يک لحظه باشد ، بی ديدنِ برایِ آخرين بار اين خوب ترين ، زنده بمانم ، عليرغم خطرهایِ رفتن به ايران و « گرفتاری » هائی برای هرکس که چون « آنان » نمی انديشد وجو دارد ، تن به خطر دادم و رفتم و خواهرم ، نسرين ، هم ار آمريکا آمد و خوشبختانه که رفتيم و مادرم را با پول و بکارگيریِ « آشنائی » ها ، از آن محيطِ وحشتناکِ بيمارستان نجات داديم و ديگر ماندنش در آن محيطِ بی امکاناتِ پزشکی امکان پذير نبود و تصميم گرفتيم که اورا به خارج بيآوريم و خوشبختانه که چنين کرديم و اوئی که در سالِ 67 تا مرزِ رفتن بود ، در خارج با بهترين مداواهایِ پزشکی ( يکی دو سالی پيشِ من و يکی دوسالی در آمريکا با خواهرم ) ، تا سالِ 78 دوام آورد ... اما به خارج آمدنِِ مادرم ، مشگلِ « چه کنيم با آنهمه کتاب و نشريه و  روزنامهء " صاله " و غيرِ ضاله ؟ » را بوجود آورد . فريدون گفت که با « فلانی » تماس بگيرم و « فلانی » ، يکروز با يک کاميون و چهار « فلانیِ » ديگر به خانه مان آمدند و هرچه « ضاله و نيم صاله » بودند در کارتن هائی گذاشتند و به خانهء « فلانی » بردند و « غيرِ ضاله » ها را به جائی ديگر و قرارشد که روزنامه هائی چون « آيندگان » ، « کيهان » ، « اطلاعات » ، « پيغام امروز » ،  « آهنگر » ( بعدها « چلنگر » ) ، « کار » های ِ  اقليت  و  اکثريت ، « پيکار » ، « راهِ کارگر » ، « بامداد » ، « مردم » ، « انقلابِ اسلامی » ، « جمهوریِ اسلامی » و ... و ... و ... را در خرابه ای سربه نيست کنند . متاسفانه ، « فلانی »  چيزی را که قرار نبود که سر به نيست شود را هم به اين سرنوشت دچار کرد و آن « بريده » هایِ  تمامِ مقالاتی بود که به زحمت از تمامِ نشرياتِ فرانسویِ زبانِ جهان ( فرانسه ، بلژيک ، سوئيس ، لبنان ، کانادا ، الجزاير ، مراکش ، تونس و ... )  در موردِ دو « انقلابِ » همزمان ( ايران و نيکاراگوئه ) تهيه کرده بودم و تصميم داشتم چيزی بنويسم در مقايسهء ايندو .

      آنچه از « ضاله » ها در خانهء « فلانی » بودند ، با « قدم رنجهء پاسدارانِ مهر و محبت » به خانه اش و روانه کردنش برای مدتی به « هتل ( يا « دانشگاهِ » ) اوين » ، برای هميشه رفتند و آنچه از « نا ضاله » ها که در جایِ ديگر بودند ، بخشی را برايم فرستادند و بخشِ ديگر، به بهانهء « نمی گذارند » هرگز بدستم نرسيد ...

     ... واز آنزمان تاکنون ، علاوه بر از دست دادنِ پدر ، مادر و فريدون ، بسيارها بر من رفته است ؛ حدودِ چهل عملِ قلب ( از جمله دو عملِ « قلبِ باز » و پيوندِ رگها ) ، چشم ( از جمله سه « پيوندِ قرنيه » و چهارمی در ماهِ آينده ) ، معده و ... يکی دو سالی ست که ديگر ، تقريبا ، هيچ نمی خوانم - نه چشمش را دارم و نه خالش را ( تازه چه « فايده » دارد که به نوعی « نسيان » گرفتار شده ام و به جز خاطراتِ کودکی و جوانی ، کنونی هارا بفوريت از ياد می برم و بخاطر ندارم محتویِ اينهمه کتابهائی که خواندم ) ... با اوصاع و احوالِ جسمانی ای که دارم ، می توانم سالها بمانم و می توانم هرلحظه بروم ... به بچه هايم فارسی ياد ندادم ( به « عمد » يا از رویِ « تنبلی » ) و بعد از رفتنم حتما کتابهايم را دور خواهند ريخت و از همينرو عجله دارم که هرچه زودتر ، کورمال کورمال ، آنها را در « روزانه ها ... » بيآورم ، شايد به کارِ کسانی بيآيد ...

9 مرداد 85 / 31 ژوئيه 06