دريا دل بودم
و نه از دلم چيزی ماند و نه از دريا !
باور ِ تان شود يا که نه :
هزگز نخواستم از دريا ـ از دلم ـ دل کَنم ؛
هرگز نخواستم روياروی ِ شب شوم ؛
هرگز نخواستم که تنهاترين ِ تنهايان شوم
ـ اما شدم ـ ؛
واز اين گويا گريزی نبود !
هرگز نخواستم که نظاره کنم برکثافت ها
و بجز اين گويا سهمم
ـ هيچ ـ نبود .
زاده شدم در يک کثافکده و گندزار
و بوی ِ تعفن اش
ـ حتا در اين پنج هزاری کيلومتری ـ ،
حتا ، حتا
هر لحظه در دماغ ِ بو حس نکرده ام هست !
کافران را ايمان به کافری
دينداران را ايمان به دينداری
کافران را " سعهء صدر "
دينداران را هيچ تحمل ِ ديگری ؛
زاده شدم در کافرستانی که دينداران حکم می رانند :
" پايت را بشور
دست را بشور
وضو بگير
و بُکش ! "
اينان ايند :
" پاکترين ِ " کثافت ها !
همزادگاهانم
نماز را اگر که می خواهی که بخوانی
به روی ِ قبله نخوان
پشت به قبله کن
تا با کثافتان در يک خط نباشی .
25
ارديبهشت 83
/ 14 مه
04 |