|
در من ، آه ! دريا ... |
درمن ، بهار هم شکوفه نمی دهد . - که پائيز به تسخيرم فخر به عالم می فروشد .
درمن ، هوا هميشه بارانی ست - که خورشيد فاخرانه از من تن می زند .
در من ، شب جا خوش کرده است - و اين روزست که به من دهن کجی می کند .
در من ، زمان تهی از ساعت ها و دقيقه ها و ثانيه هاست ؛ در من زمان ديريست که مرده است .
درمن ، گُل هرگز نتوانست جوانه زند - که خارها تمام ِ شاخه هارا پُر کرده اند .
درمن ، شهر پُر ازکوچه های ِ بن بست است ؛ در من ده راهی به شهر ندارد .
در من ، آه ! دريا ...
در من ، عشق بی جوابست دوست داشتن بی جوابست دوست داشته شدن بی جوابست .
درمن - بجز تُهی - ، هيچ نتوان يافت . 28 سهريور 83 / 18 سپتامبر 04 |