![]() ![]() ![]() ![]()
|
|
||||||
* اين ترجمه ها ، در اصل ، ميبايست به مجلهء کتابِ هفته، نگين يا خوشه فرستاده ميشد ـ و شايد هم شد ؟ يکی از آنها "قرنِ وحشت" در "کتاب هفته" منتشر شد که آنرا در آخر می آورم و از باقی خبری ندارم ـ ميمالف
(۱) مقالهء "کامو و خوشبختی" اثرِ آندره روسو ، ترجمه خانلری ـ سيدجسينی ، مجله سخن . (۲) مقالهء "کامو و بد بينی" اثرِ ويلی دواسپن، ترجمه نگارنده ، کتاب هفته . (۳) نگاه کنيد به اينجا ـ ميمالف: (۴) روزنامهء نبرد (combat) با زيرِ عنوانِ روزنامه پاريس ، در زمانِ جنگِ جهانیِ دوم ، بصورتِ مخفی و بعنوان ارگان جنبش مقاومت نبرد ، ازسالِ 1943 منتشر شد و تا سالِ 1974 ـ با تغييراتی وسيع در سال هایِ پس از جنگ و با سلسله جرياناتی ، گاه به کاه دگرگون ، ادامه يافت . از سالِ 1944 آلبر کامو همکاريش را با آن شروع میکند. از کسانی که در ابتدا با آن همکاری می کنند می توان ريمون آرون ، آندره برتون ، آندره مالرو و ژان ـ پُل سارتر ... را نام برد.ـ ميمالف
"ديگر نمی توانيم اميدوار باشيم انسانی که طی [... جهل و شش سال] ، در ميان سکوت و در طولِ روز ، در ميانِ هياهویِ آسمان و تفنگ مبارزه کرده، راصی شود که جبر و فشارِ منفور و مطرود ، مجددا آفتابی شود ، و ظالمان و ستمگران با قيافه ديگری قد علم کنند . ديگر هيچ انتظاری از "برگزيدگان" نداريم و نمی توانيم به اين برگزيدگان و پاکان اجازه دهيم که اعمالی را که [به] مدت [... قرنها] انجام ميدادند ، دوباره از سر بگيرند. " چند نقطه ها و حذفياتِ تاريخ ها و جابجائيشان از منست . ـ ميمالف |
حرفی بعنوانِ مقدمه کامو ، سوایِ دنيایِ خاصِ خويش ، داستانهای: "طاعون" ، "بيگانه" ، "سقوط" ؛ تحقيقاتِ ادبی اش : "عروسی ها" ، "تابستان" ؛ کاوشهایِ فلسفی اش : "افسانهء سيزيف" ، "انسانِ عاصی" ؛ و نمايش نامه هايش : "حکومتِ نظامی" ، "گاليگولا" ، "عادل ها" ، "اشتباه"؛ دنيائی که بعضی آنرا فوق العاده و خوش بين (۱) و عده ای ديگر آنرا سخت منفی و بدبين (۲ و ۳) يافته اند ؛ دنيای ديگری دارد که مربوط به زندگیِ سياسی اوست . زندگی سياسیِ کامو ، با انتشار روزنامه "نبرد" (۴) در سالِ 1944 آغاز شد . اين روزنامه ، پس از دو سال تعطيل ( سالهایِ 45 و 46) دوباره در سالِ 1947 منتشر گرديد. مقالاتِ سياسی و ادبی و فلسفی و انتقادی و مذهبیِ کامو ، مقالاتی که در روزنامه "نبرد" انتشار يافته بود ، بعدها بوسيله ناشرِ آثارش ، بنگاه انتشاراتی La nouvelle Revue française] N.R.F ] در سه جلد منتشر شد . اگر بخواهيم "نامه هائی به يک دوستِ آلمانی" و "خطابه هایِ سوئد"را به اين کتاب اضافه کنيم [... قابلِ خواندن نيست ـ ميمالف] مجموعه آثار کامو را بدست داده ايم. ولی از سه جلد کتابی که مورد بحث ماست ، دو جلد آن در بينِ سالهایِ 1953 ـ 1944 در روزنامه نبرد انتشار يافته و جلد سوم ، مجموع مقالاتی است که کامو ، در بين 1958 ـ 1939 ، در باره الجزاير نوشته است . قصد بر اين بوده است که منتخبی از اين مقالات ، برایِ خوانندگان عزيز ترجمه شود ، ولی مطلب اينجاست [،] خودِ اين مجموعه ، منتخبِ مقالاتی است که کامو ، شخصا برگزيده است . از اين نظر بهتر آن ديديم که در هر شماره چند مقاله ای را ترجمه کنيم ، زيرا کامو ، يکی از انديشندگان بزررگ عصر ما بود ، او در ميانِ آدمهائی زندگی ميکرد که متاسفانه به فکر کردن عادت نکرده اند و يا شعاع انديشه شان آنچنان کوتاه هست که می توان [از] آن شعاع ، دائره مشخص و کوچکی ترسيم کرد . باری ، در چنين عصری ، شناختنِ گوشه ای از زندگی آدمی که می کوشيد در حدِ خود برایِ مسائلِ بزرگِ زندگی راه حلی پيدا کند ، جالب و شنيدنی است . بعصی حرفهای کامو ـ که در اين سلسله مقالات مطرح خواهد شد ـ موردِ پسند نگارنده نيست و بعض از آنها نيز ممکن است مطابق سليقه مجله نباشد ، همانطوری که خود کامو بعدها از پاره ای از اين عقايد ، تجاوز کرده است . اين نکته بدان جهت آورده شده که بعض نظرات را نبايد موافقِ پسند و سليقه مترجم و مجله تلقی کرد ، بلکه اصل براينست که گوشه ای از دورانِ پُرشور و التهاب انديشمندی که در تصويرِ انسانِ عصر ما ، نقشِ برجسته ای داشته است ، با زير و بم هايش ، نمايانگر شود . فريدون ايل بيگی
آزادی پاريس ۱ خونِ آزادی روزنامه نبرد ، 24 اوت 1944 درشبِ ماهِ اوت ، پاريس ، همه گلوله هايش را آتش کرده است . در اين دکورِ گسترده از سنگها و آبها ، در گرداگردِ اين رود و امواج سنگين تاريخ ؛ يکبار ديگر، سنگرِ آزادی ، قد علم کرده است . يکبار ديگر بايد آزادی با خونِ انسانها خريداری شود . ما اين نبرد را خيلی خوب می شناسيم ، بی آنکه خم به ابرو بياوريم ، به آن درآميخته و با همه گوشت و قلب خود اين وضع وحشتناک را پذيرا شده ايم . ولی همچنين به چاره و واقعيتِ رد کردنِ اين تقدير دشوار ، تقديری که بايد به تنهائی آنرا بدوش بکشيم نيز واقفيم . زمان شهادت خواهد داد که انسانهایِ فرانسوی نمی خواستند آدم بکشند ، اينان با دستهائی نيالوده و پاک به جانبِ جنگی کشانده شدند که در گزينش آن نقشی نداشته اند . با اينحال ، اينان را از اينکه ناگهان دست به تفنگ برده و لاينقطع گلوله شليک کردند ، نبايد سرزنش کرد ؛ مدت دو سال ، هدفِ گلوله هایِ شان ، سربازانی بودند که جنگ را کار سهل و ساده ای می پنداشتند . آری ، دلايلِ اقدام به چنين کاری متعدد است . اين دلايل ، وسعتِ اميد و عمقِ طغيان را با خود بهمراه دارد . اين دلايل از آنِ کشوری است که ميخواسته مدتهایِ مديد ، با آهنگی يکنواخت ، گذشته اش را نشخوار کند . پاريس ، امروز بخاطر آن نبرد می کند که فردا بتواند لب بسخن بگشايد . ملت ، امروز بخاطر آن مسلح شده است که فردا بتواند عدالت را برپا دارد . بعضی ها ، ممکنست تحمل اينهمه رنج و بدبختی را عبث بشمارند و چنين استدلال کنند که با قدری صبر و تحمل ، پاريس ، آزادی خودرا باز می يافت . ولی همين عده نيز بطور مبهم احساس می کنند که اگر اين مصيبت بنحو ديگری سپری ميشد ، چه چيزها که موردِ تهديد قرار می گرفت و چه عواقبی بدنبال داشت . اکنون بايد اين مطلب کاملا روشن شده باشد که : هيچکس نمی تواند جز به آن آزادی که درميان آشفتگی و هرج و مرج مغلوب و فسخ شده و چهرهء آرام و مطعيیِ کسانی که بعضی ها دوست دارند، در رويايشان آنرا بچشم ببينند بخود گرفته است ، [،] فکر کند . اين نوزادِ خوف انگيز زائيده انقلاب است . ديگر نمی توانيم اميدوار باشيم انسانی که طی چهار سال ، در ميان سکوت و در طولِ روز ، در ميانِ هياهویِ آسمان و تفنگ مبارزه کرده، راصی شود که جبر و فشارِ منفور و مطرود ، مجددا آفتابی شود ، و ظالمان و ستمگران با قيافه ديگری قد علم کنند . ديگر هيچ انتظاری از "برگزيدگان" نداريم و نمی توانيم به اين برگزيدگان و پاکان اجازه دهيم که اعمالی را که مدت بيست و پنج سال انجام ميدادند ، دوباره از سر بگيرند . کارِ برجسته اينان اين بود که در سکوت ، کشورشان را دوست بدارند و در سکوت ، رهبرانشان را تحقير کنند . پاريسی که امشب دارد نبرد می کند ، ميخواهد فردا ، فرمانروائی کند . نه بخاطر قدرت ، بلکه بخاطر عدالت ؛ نه بخاطرِ سياست ، بلکه بخاطرِ اخلاق ؛ نه بخاطرِ برتری ، بلکه بخاطرِ عظمتِ خود . اعتقاد ما بر اين نيست که اين آرزو ، در آينده صورت تحقق بخود خواهد گرفت ، بلکه اعتقادِ ما بر اين است که همين امروز ، در ميانِ اين سماجتِ نبرد ، اين آرزو را درآغوش خواهيم گرفت . اين اعتقادِ ما در ميانِ شکنجه انسانها ، با وجود خون و خشمِ اين قتل و عام هایِ جبران ناپذير ، اين جراحاتِ غيرعادلانه و اين گلوله هایِ کور ، کلامی تاسف بار و اسف انگيز نيست ، بلکه کلماتِ اميد ، اميدِ وحشتناکِ انسانهائی است که با تقديرِ خويش تنها مانده اند و چاره ای جز ابراز اين کلمات ندارند . اين پاريسِ عظيم و سياه و گرم ، با طوفان و غليانی که در آسمان و کوچه هايش بچشم ميخورد ، در مرحله نهائی ، بسيار نورانی تر آن شهرنوری بنظر می رسد که ما آرزو داشتيم و همه جهان را چنان ميخواستيم . از ميانِ همه آتشِ گلوله ها ، اميدواری و رنج منفجر میشود، [در] شعله اين آتش ها ، شهامتِ شفاف و روشن بچشم ميخورد ، از درون آن ، نه تنها اميدِ رهائی ، بلکه آزادی ، در آينده نزديک ، شعله ور است .
۲ شبِ واقعيت نبرد ، 25 اوتِ 1944 هنگاميکه توپ هایِ آزادی در شهر طنين می اندازند ، هنوز گلوله هایِ رهائی ، در ميانِ فريادها و گلها ، درهایِ پاريس را به لرزه در مياورد. در زيباترين و گرمترين شبهایِ اوت ، آسمانِ پاريس ، با ستارگانِ مداومِ توپ هایِ کمانی شکل ، با دودِ آتش سوزی ها ، فشفشه هایِ رنگارنگِ مردمِ خوشحال درهم می آميزد . در اين شبِ بی نظير ، چهارسال از تاريخِ دهشتناک ، چهارسال از يک نبردِ خارج از وصفی که فرانسه با شرم و خشم در آن شرکت جسته بود ، خاتمه می يابد . آنانی که هيچگاه از خودشان و از کشورشان نااميد نشده بودند ، در زيرِ اين آسمان ، مزد و پاداش خودرا باز می يابند . امشب به دنيائی می ارزد . امشب ، شبِ واقعيت است . واقعيت با اسلحه و نبرد ، واقعيت با قدرت ، پس از مدتهای درازِ داشتنِ واقعيتِ دستهایِ خالی و سينه باز . در همين شب است که همه جا ، ملت و توپ باهم می غرند . در صدایِ همين مردم و همين توپ ، چهرهء پيروزمند و کوفته جنگندگان کوچه، در زيرِ زخم و عرق منعکس است . بله ، امشب ، شبِ واقعيت است . تنها شبی که با ارزش است . شبی که رضايت داده اند نبرد کنند و پيروز شوند . چهارسال است که انسانها ، از ميانِ خرابه ها و نااميديها بيدار شده اند و با آرامش و ملايمت ثابت کرده اند که هيچ چيز از دست نرفته بود. اينان گفته اند که بايد به نبرد ادامه داد ، زيرا ايمان داشتند که نيرویِ خوبی [،] بشرطه آنکه بهایِ آنرا بپردازند ، هميشه به نيرویِ بدی غلبه می کند . اينان بهایِ آنرا پرداخته اند . و اين بها بدونِ ترديد خيلی سنگين بوده است ، همه سنگينی آن از خون و گرانیِ زندانهایِ وحشتناک بوده است . بسياری از اين انسانها مرده اند ، عده ای از آنها ، پس از سالها هنوز با چشمهایِ کور در کنارِ ديوارها زندگی می کنند . اين بود بهائی که می بايست پرداخت می شد . ولی همين انسانها اگر توانائی آنرا می داشتند ، ما را از بابتِ اين شادی وحشتناک و شگفت آور که مانند جز و مدی ما را سرشار می کند ، سرزنش نمی کردند . زيرا اين شادی نسبت به آنها ، ناسپاس و بی وفا نيست . بلکه آنها را تبرئه می کند و به آنها حق ميدهد . اتحاد و همبستگیِ ما در ميانِ رنجهائی که در اين مدت چهار سال تحمل کرده ايم ، اتحادی که هنوز از نعمتِ آنرا برخوردار و بهره منديم ، سبب و علت پيروزیِ ما شده است و با تعجب و شگفتگی ، در اين شبِ منقلب ، متوجه می شويم که در اين مدتِ چهارسال بهيجوجه تنها نبوده ايم . سالها با برادری و اتفاق زندگی کرده ايم . خشونت و زمختی نبرد هنوز در کمينِ ماست . ولی صلح و آرامش ، بسویِ اين سرزمينِ درهم پاشيده و در اين قلبهایِ شکنجه ديده از اميدواری و خاطرات ، باز خواهد گشت . انسان هميشه نمی تواند با آدمکشی و زور زندگی کند . زمانِ عدالت ، خوشبختی ، مهر و نوازش فرا خواهد رسيد . ولی اين صلح مارا فراموش خيال نخواهد يافت . چهره هایِ بعض برادرانِ ما براثر توپ ها آسيب ديده است ولی برادری ها و اتحادهایِ مردانه اين سالها ، هيچگاه مارا ترک نخواهد گفت . رفقایِ از دست رفته ما ، در افتخارِ صلحی که در شبِ راحت باش به ما وعده داده بودند و ما اينک به آن رسيده ايم ، سهيم خواهند بود . پيروزیِ ما ، پيروزیِ آنهاست . هيچ چيزی به انسانها داده نشده است و چه چيزی می تواندجایِ خالیِ انسانهائی که ظالمانه کشته شده اند ، بگيرد . ولی عظمتِ انسان در اين نيست . بلکه عظمتِ او در اينست که تصميمش قوی تر از موقعيتش باشد . و اگر موقعيتش غيرعادلانه است ، چاره ای جز اين نيست که خودش عادل باشد . واقعيتِ امشبِ ما ، واقعيتی است که آسمانِ ماهِ اوت را صيقل می دهد و بما تشفی خاطر می بخشد . آرامشِ قلب ما ، آرامشِ قلبِ رفقایِ از دست رفته ماست که قبل از آنکه بتوانند پيروزیِ بازآمده [را] ببينند ، بدونِ اميد و توقعی گفتند : " آنچه از دستمان برمی آمد ، آغاز کرديم."
۳ زمانِ تحقير نبرد ، 30 اوت 1944 سی و جهار فرانسوی را پس از شکنجه ، در ونسان [ونسِن = Vincennes؟] بقتل رسانيدند . اگر تصور، به کمک مان نشتابد ، خودِ اين کلمات به تنهائی چيزی را بيان نتوانند کرد . آيآ تصور ، چه چيز را خواهد ديد؟ ـ دو انسان در مقابلِ هم قرار می گيرند ، يکجا يکی از اين دو ، خود را آماده می کند که ناخن های ديگری ، ناخن های انسانی که دارد به او نگاه می کند ، از جا بکند. اولين بار نيست که با چنين تصويرهایِ باورنکردنی ، روبرو می شويم . در سال 1933 ، زمانی آغاز شد که يکی از برزگترين انسانهایِ عصرما، آنرا زمانِ تحقير نام نهاده است . و درطیِ اين دهسال ، از هر خبری مطلع شده ايم که انسانهایِ برهنه و بی سلاح ، براثرِ شکنجه ، با تحمل و بردباری ، عضوی از اعضایِ خودرا از دست داده اند . آيا شکنجه دهندگان چه کسانی بودند؟ ـ آدمهائی به شکل و قيافه ما . در اينجا، در مقابلِ اين ناروائی ها و بيعدالتی ها سرمان را برمی گردانيم و از خود می پرسيم : آيا چنين چيزی ممکن است؟ بهرتقدير ، چنين چيزی ممکن بود . طیِ دهسال چنين چيزی ممکن بود ، و امروز ، پيروزی اسلحه ها ، بطورِ کلی چيزِ خوشحال کننده ای نيست ؛ اين اسلحه ها ، در مقابلِ همه چيز پيروزی بدست نياورده است ؛ رفقائی وجود دارند که شکمشان چاک خورده ، اعضایِ بدنشان از کار افتاده و چشمهايشان زير قنداقِ تفنگ له و لورده شده است . و همه آنانی که به چنين کارهائی دست می زدند ، مثلِ هاملر ،خوب می دانستند که جایِ خودشان را در تویِ ترو [? Terreau = خاک برگ ؟ کود؟] از بين ميبرند ، و به علم و حرفه ای آسيب می رسانند؛ با اينهمه ، شباهنگام ، با خيالِ راحت ، از درِ عقبی به خانه شان وارد می شدند تا قناریِ محبوبشان از خواب بيدار نشود . بله ، چنين چيزی ممکن بود و ما آنرا بچشم ديده ايم . با آنکه تعدادشان کم نيست ، ولی بجایِ اينکه به چنان کارهائی دست بزنند ، چرا عناصر ديگری برنگزيدند؟ فی المثل چرا به کشتنِ روح و تحقير کردن روان نپرداختند؟ وقتی که آدم به قدرت و جبر می انديشد ، دشمنش را خوب می شناسد . هزار تفنگ اگر بجانبِ انسان قراول رفته باشد ، اين تفنگ ها مانع آن نخواهند شد که او ، در خويشتنِ خويش آن هزار تفنگ را به عدالت [به] يک دليل ترجيح دهد . و اگر مرده شود ، تا زمانی که جبر و زور از پا در نيفتد ، آدمهای عادل ديگر باز : "نه" خواهند داد. بنابراين کشتن آدمهایِ عادل ، کافی نيست . پس بايد روانشان را کشت ، زيرا وقتی که يک آدم عادل تا به حدِ يک موجودِ بزدل تنزل کرد، بالنتيجه ، پايه هایِ ايمانِ عادل ها ديگر و بطور کلی عدالت متزلزل می شود . طیِ دهسال ، ملتی به انهدام و نابودی روان ها کمر بست . آنچنان به قدرت و زورِ خود اعتماد داشت که می پنداشت [...] اين روان ، تنها مانع و سدِ راهِ اوست و از اينجهت بايد همِ خودرا مصروفِ نابودی آن کند . دست به کار شد و متاسفانه تا حدی هم موفقيت پيدا کرد . اينان نيک دريافته بودند که ساعاتی در شب و روز وجود دارد که شجاع ترين و با شهامت ترين انسانها ، خسته و کوفته اند . اينان ، همواره مترصدِ فرارسيدنِ چنين ساعاتی بودند . در ميانِ اجسادِ مجروح شدگان به جستجویِ آن می پرداختند ، جراحت ديدگان جنون و وحشيگری و در پاره ای مواقع دروغ و خيانت را به آنان عرضه داشتند . دراينجا چه کسی جرات دارد که از عفو و بخشش حرف بزند؟ زيرا بهرتقدير ، روان دريافته بود که خنجر را جز با خنجر شکست نتواند داد ، زيرا که او اسلحه بدست گرفته و در انتظارِ پيروزی بود ، چه کسی توقع دارد که او آنرا فراموش کند؟ آنچه که فردا درباره آن سخن خواهند گفت ، نفرت نيست ، بلکه عدالت است ، عدالتی که برفرازِ خاطره ، آب شده است . و اين جاودانه ترين و مقدس ترين عدالتی است که شايد برایِ همه کسانی که قبل از آنکه حرف بزنند ، با آرامش عالی و بی نظير قلبی که هيچگاه خيانت نکرده ، کشته شدند ، بتواند طلبِ عفو و بخشش کند ، ولی برایِ شجاع ترين و باشهامت ترين کسانی [که] روانشان را به حقارت و پستی کشانده اند و درميانِ نااميدی ، درحالی که قلبی سرشارِ تنفر از ديگران و تحقير خويشتن را باخود بهمراه برده اند ، بطور وحشتناکی زننده و متاثرکننده است .
بخشِ ديگرِ اين سلسله ترجمه ها ، قرنِ وحشت نام دارد که آنرا پيش از اين در اينجا آورده ام . ـ ميمالف نبرد ، شمارهء نوامبر 1948
|