نوشتمش
در 7 آبان
81 . امروز با آنچه که در هر گوشهء
اين دنيايِ دراندردشت ميگذرد ( حاجت به بيان ست ؟ ) ، نه چيزي بر دردم مي
افزايد و نه چيزي از آن مي کاهد - که يعني تا خرخره پرم و تا بوديم و هستيم ،
همين رذالت ها را ديديم و وقيحانه خواستند و مي خواهند به خوردمان بدهند که بشر
- يعني به اصطلاح مارا - دفاع اندر دفاعند ! لقمه آنچنان بزرگ ست که حلق را مي
تپاند و راه بندان بوجود مي آورد .
نوشتمش در 7آبان 81 . در آنزمان ، هنور تارهاي ِ صوتي ام " خفقان " نگرفته
بودند و به اصطلاخ تصويري بود و ايماژي و امروز ، اما حقيقي ست . فردا ، براي ِ
چند روزي ، به بيمارستان مي روم تا عملي شوم ( يکي ديگر بر دانسته هاي "خدا " -
که حسابشان از دستم در رفته اند !) ، تا شايد بيماري ِ جديدي بر بيماري هاي نه
چندان کمم بيفزايند : سرطان ِ گلو .
اگر برگشتم ، دوباره " سرخر " مي شوم ، ورنه ، به درک ! بهرحال ، من يکي
، تا بودم و هستم ، نتوانستم " خفقان " بگيرم – يعني آنچنان کوچک بودم که به
فکرشان نرفت پوزه بندي برايم فراهم کنند !
6 فروردين 82
براي ِ که بنويسم
براي ِ چه بنويسم
که چه بشود
- که هستم ؛ -
و خوشانه !
هيچگاه از خود نگفتم
- تظاهر مي کنم ؟ -
اين « درد ِ مشترک ِ »
*
را جستن
از نفسم
انداخته است .
که اين آن کسست که به فکر ِ منست
که اين آن کسست که بياد ِ منست ؟
چرا نمي توانم قناعت کنم
به هم بالينم
به ثمره هاي ِ اين هم باليني
به چهارديواريم
به خودروئي که ميرانم
به سگي که ندارم
و به گربه اي که دارم ؟
( ايده آل ِ خيلي ها ، همين ها نيست ؟ )
چرا نمي توانم کودکي ام را فراموش کنم :
کودکان ِ گرسنه را
ناداران را
بي خانهِ مانان را ؟
خيال مي کنم که داخل ِ آدمم
و گفتن از ديگران
يعني
از ماو من گفتن !
چرا نمي توانم بتمرگم در يک گوشه
و نبينم هيچ ، به جز :
همسرم
فرزندانم
خانه ام
ماشينم
سگي که ندارم
و گربه اي که دارم !
7 آبان ِ 81
*
وامي از شاملو
|