xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

                                

           

كوبنده باشيد كه كوبيدن كارتانست  !         ( نه در دفاع از سركوهي كه در ذمِ  نوعِ گفتن ِ منتقدانش )

14 خرداد

فرج سركوهی را يكبار بيشتر نديدم و اين مصادف بودباكمي بعداز"درد نامه" وآزادي ش .  با كلهُ داغم باو گفتم : " چرا شما روشنفكران خفقان نمي گيريد ! " وبعد رو كردم به ناصرِ پاكدامن – كه بغل دستمان بود : " اين بلايِ خانمانسوز را  شما روشنفكران با امام! امام! كردنتان به سرماآورديد ! " و پاكدامن با پاكدامنشي اش نگاهي اندر سفيه برمن كرد و هيچ نگفت .  منهم زياده روي مي كردم ؛ انكار تغيير وتحول جهان به چند روشنفكر وابسته است ! اين درست كه در آنزمان ، خلق ماورايِ همه چيز بود ونمي بايست جريحه داركرد خواسته هايِ خلق را – ورنه مي شدي  ضدِخلق : بهمين سادگي ! وبه قولِ  شاملو : جه ساده گفتند و / چه ساده كشتند ... ( واينرا من اضافه مي كنم : )  اميدهايمانرا !

فرج موضوعم را نگرفت وخيال كرد كه قصدم از خفقان يعني اينكه روشنفكران را بايد خفه كردو شكنجه داد و به دارشان آويخت و نفهميد كه قصدم اين بود : " وقتي  مي گوئيد ومينويسيد ، لختي درنگ وكمي سبك و سنگين كنيد و هر چرندياتي را ننويسيد و نگوئيد و خودرا دانا برهرهمه چيز ندانيد و خاك برسرِ ما نپاشيد و گرفتارمان نسازيد  برهر رژيمِ كون نشسته وناپاك ! " و چون نگرفت در جوابم گفت : " من اصلا با خفقان مخالفم ! " – مرحبا !

15 خرداد

پرويزخان قليچ خاني را براي اولين بار در زمينِ شمارهء 2 امجديه ديدم – اگر اشتباه نكنم در سالِ43كه دانش آموز سالِ دوم ِ دبيرستان بودم ودبيرِ ورزشمان عزيز ِ اصلي ( دروازه بانِ تيمِ مليِ فوتبال) بود وگاه مارا به امجديه  مي برد . درآنزمان ، پرويزخان و  علي ِپروين  - كه به گمانم هردو جوانهاي 17/ 18 ساله - ،  بسيار گل كرده بودند ودر باشگاهِ كيان  به مربيگري ِ  امير آصفي  بازي مي كردند وطولي نكشيد كه هردو از تيم ِملي  سر در آوردند . من كه ساعات ِ بعداز مدرسه و روزهاي ِفراغتم را اختصاص به تماشايِ تمريناتِ تيم هايِ محتلفِ باشگاهي وتيم ملي داده بودم ، دريكي از روزهايِ يخبندانِ زمستانِ شايد 44 بلافاصله بعد از مدرسه به برايِ تماشايِ تمريناتِ تيمِ ملي - كه درآن زمان مربي ش آقافكري (حسينِ فكري) بود ، رفتم - ساعات ومحل و روزهايِ تمرين را از پيش مي دانستم  .  به قاعده  -  مخصوصا در   تابستان - ، ما عدهُ قليلي بوديم كه دورِآقامبشر (حسينِ مبشر رئيس ِ فدراسيونِ فوتبال در آنزمان وسالهاي بعد ) ، رويٍ سكوهاي ِ دستِ راستِ جايگاه مي نشستيم و تمرينات را تماشا مي كرديم و آقا مبشر ، درتمامِ مدت ، سيگارِ وينستون بود كه باسيگارِ درحالِ تمامِ ديگر روشن  مي كرد . اما درآن روزِ يخبنداني ِ تمرينات  به جراُت مي توانم  بگويم كه من تنها تماشاگر بودم و روي زمين  ،  جلويِ  جايگاه.  ناگاه ديدم كه كاپيتن ِآن روزگارِ تيم ِ ملي -  محمدِ رنجبر -  و  پرويز خان  ( كه  در آنزمان پرويز صدايش  مي كردند و  وهنوز خان  نشده بود ) ، با توپ به طرفِ  من آمدند و گفتند :  "  سه تائي توپ بچرخانيم " ( حتما  دلشان  برايم  سوخته بودكه درآن هوايِ سرد تنها يك كت وشلوار و پيراهن به تن داشتم - و ازكفش هايِ كف سوراخم نميگويم كه نميتوانستند ببينند . و واقعا از سرما مي لرزيدم . بهرحال اگر خيالشان اين بود كه گرم شوم ، حسابي گرم شدم ! وخيلي هم ممنون ! )                                                            

.پرويز خان ، اگر اشتباه نكنم ، بعدها به باشگاهِ عقاب ( باشگاهِ ورزشي ِنيروي ِهوائي كه كاپيتن ش  مصطفي عرب  بود ) رفت و چند سالي ماندگارشد و نزديك بود كه با جلالِ طالبي سر از تركيه بيآورند كه گويا شاه مانع ِ رفتن ِشان شد و بجايِ تركيه سراز باشگاه  تاج ِتيمسار سرلشگر پرويزِ خسرواني  درآورد ( بخوبي بياد ندارم كه اول به پرسپوليس رفت وبعد به تاج ويا آنكه اول به تاج وبعد به پرسپوليس ؟). اما اينرا مي دانم – تازه اگر اشتباه نكرده باشم -  ، بعد از قضايايِ زندان ش بود كه به تاج رفت . واما در موردِ زندان :

ما چند نفري بوديم كه هرروز در تريايِ دانشكدهُ ادبيات و علومِ انسانيِ دانشگاهِ ملي ايران دورِ هم جمع مي شديم . يكي از اين چند نفر ، محمدِ صفي زاده بود كه چيزي ( يا كسي ) بود - كم و بيش - ،  در حدِ قيصر ِپرويزِكيميائي ( اصلا كيميائي بچه محلش بود و قيصر هم گويا در همان محله فيلمبرداري شده بود )  ؛ داش مشتي وباتمايلاتِ مذهبي و بيان ميكرد كه پيرو  ِ شريعتي ست . بعدها گويا - يعني شنيده ام - ، كه درسالِ 55 به بيروت رفت و بعد از جرياناتِ 22 بهمنِ 57 شد يكي از معاونينِ هاشميِ رفسنجاني در وزارتِ كشور  و پس از آن  صاحب امتياز و مديرِ روزنامهُ ابرار - و هنوز هم .

از طريقِ صفي زاده  با مهديِ خبيري (  كه بچه محلش بود و بازيكنِ باشگاهِ  هما و بعدها تيمِ ملي ايران و در ضمن دانشجويِ روان شناسي در دانشكدهِ مان و بعدها به آمريكا رفت ودكترش  پس از تيربارانِ برادرش حبيبِ خبيري   -  اوهم بازيكنِ هما و تيمِ ملي و حتي كاپيتنِ آن   - ، بي هيچ دغدغهُ خاطري  شد يكي از مسئولانِ بلندپايهُ فدراسيونِ فوتبال ) آشنا شديم و از طريقِ خبيري با نادرِكاشاني – افسرِ شهرباني و كاپيتنِ باشگاهِ پاس و تيمِ مليِ بسكتبالِ ايران و دانشجويِ  جامعه شناسي درهمان دانشكده . شبي كاشاني به محفلِ ما آمد و خبريِ دستِ اول آورد – گفتم كه افسرِ شهرباني بود و هنوز اين خبر پخش نشده بود : " امروز در  دانشسرايعالي ، پرويزِ قليچ خانی و مهديِ لواسانی دررستورانِ دانشسرا ، بعداز سخنراني و شعار دادن ، ميز وصندلي ها را شكستند و... دستگير شدند ! "

فردايش به دانشسرا و به پلي نكنيك رفتم و در خيلِ جمعيت ديدم هر دو جا را سوخته و درب و داغان  – وحتما  نيروهايِ نظامي وساواك ، بگفتهُ دوستِ عزيزمان عليِ ميرفطروس ( كه قبايِ ديگرگونه دارد امروز!) هيچ نقشي در اين خرابكاري ها نداشتند !

پرويز خان  و لواساني باجناق بودند ( نمي دانم اين با خواهرِ آن ويا آن با خواهرِ اين ازدواج كرده بود) و هميشه باهم در يك باشگاه بازي مي كردند تا... دستگيري و برويِ صفحهُ سيمايِ آقايِ ثابتي آمدن ! بعد از اين جريان ، ديگر اين دو را نه در زمينِ فوتبال و نه درجايِ ديگر باهم نديديم . و پرويز خان  بعدها به آمريكا رفت و دريكي از باشگاهايش -  بگمانم در سان خوزه  -   بازي كرد   و كمي  پيش   از جرياناتِ 22 بهمنِ57  جزوهِ كوچكي بيرون داد با نام ِ– بگمانم :     "پوزش خواهي از خلقِ  قهرمانِ ايران" يا جيزي شبيه به اين ..

16 خرداد

 فرجِ سركوهي راگفتم كه يكبار بيشتر نديدم . پيش از آن فردِ شناخته شده اي نبود . من مشتركِ آدينه بودم و هرماه ( كه چه عرض كنم ! با تاخيراتِ گاه چند ماهانه ) بدستم مي رسيد ، اما اگرچه دبير ِتحريريه : فرجِ سركوهيِ اصل بود، اما بنظر نمي آمدكه پايه واساسش باشد – بيشتر نام هايِ ذاكري و بهنود و ايرجِ كابلي به چشم ميخورد تا او . و منهم پشتِ پردهُ قضايا نبودم تا بدانم  - آنسان كه فرج نوشته است : اين او بود كه نافِ زمين و زمان و گردانندهُ همه چيز– چه در آدينه ؛ چه در كانونِ نويسندگان؛ جه در محفل هايِ سياسي وچه در ... ودرتمامِ اين ها از سنِ پانزده سالگي !

در ياس و داس  رديف مي كند نام هايِ مختلف را و خود را  مي چسباند به همهُ آنها و نه تاريخچه كه تاريخي برايِ خود مي سازد . درست به همين روست كه  ، به تعمد ، منهم نام هايِ گوناگون در اين نوشته مي آورم –  نه ار آنرو كه تاريخي ويا حتي تاريخچه اي برايِ خودم بسازم ، بل از آنرو كه بگويم كه ما – هر كه باشيم - ، روزي روزگاري با انسانهائي – حتي از نامدارترين ها -  ، برخورد كرديم و خواهيم كرد واين مطلقا به آن معني نيست كه از نزديكانشان بوديم و فخر ( و در مواردي خجل )  به آن بفروشيم . من به جراُت مي توانم بگويم كه  نام هايِ بسياري از ادب و فرهنگ وگاه سياستِ غيرحكومتي  -  تقريبا قريب باتفاقِ ادبايِ مشهور - ، در اواخرِ سالهاي 30 و سالهايِ چهل ، هرروز و هر شب ، به خانهُ ما مي آمدند ودائما مي ديدمشان و حتي نامدارترينشان ماهها بامازندگي كرد و در زيرِ يك سقف – آري در زيرِ يك سقف و چه عظمتي ! - ، اما اگر بخواهم رو راست باشم وبرزو گوزو نباشم  ، بايد اضافه كنم كه برايِ من نمي آمدند ونه در آنزمان مرا شناختند و نه امروز مرا مي شناسند – چه معني دارد نام رديف كردن ؟! اگر بتوانيم خود  باشيم ،  ديگر نه به نامِ خود احتياج ست ونه به نامِ ديگران .

پرويز خان ، سالها بعد از جرياناتِ 22 بهمنِ57 ، دوباره به ناگزير راهيِ فرنگ شد – ونمي دانم مستقيما يا از بعد از گذري از خانهُ دائي يوسف .  و رو آورد به كسب وكار ومدتي بعد داد بيرون "آرش"  را.

نمي دانم  پيش از زندان يادر زندان شد از[ نزديکان ِ ] فدائيان . در هر يك يا چند شمارهُ آرش  نظرسنجي هائي مي كند در مورد مسايلِ خاص و مخاطبانش هستند در غالبِ موارد اكثريتي ( يا كشتگري  يعني كه به قولِ عربها كيف كيف ) و در مواردي اقليتي  ومابيني ها  - يعني همه كم وبيش در يك راستا ! من اگرچه دارم كمي به طنز از اين موضعگيريِ پرويز خان صحبت مي كنم ، اما به دينِ ناداشته ام سوگند كه از كوچكترين حقوقِ او مي دانم بيرون دادن نشريه اي با تمايلات خاص –  از من بدور باد سخره و بي حرمتي !

گفتم كه پرويزخان برايم پرويز خان ست و پرويزخان مي ماند . اما نگرانم از اينكه كه پرويز خان راهي گزيده است   - پرويزخانِ عزيزم با يك دنيا معذرت : - كه شباهت به برنامهُ هويت  دارد . شروع كردي در يك شمارهُ آرش ت  حملهُ جانانه به يك دردكش كه جراُت كرد از خانهُ دائي يوسف سخن بگويد و به لجن كشيدي اورا - بامدد از كساني كه خود غرقه در لجن اند ! وادامه دادي برنامهُ هويت ات درمورد فرجِ سركوهي كه از محفلي ها نيست .

پرويز خان ، اگر خوب سطورِ بالا را خوانده باشي مي بيني كه از  سينه چاكانِ فرجِ سركوهيِ اصل  يا نااصل  نيستم .  اما با اينهمه از راستهُ كساني نيستم كه به جايِ نقدِ به پرونده سازي مي پردازند  – همان كاري كه فرج هم در مواردي كرد !

پرويزخانِ عزيزم ، از شما بدور باد هويتي

                               16 خردادِ 81

منتشر شده های ِ ساليانِ پيش