xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
663 [ عکسهای آمده در اينجا ، در "نگين" نيامده بودند]
«ياد، نوار و تاريخ». نوار که معلوم است. اشارهام به نوار ضبط صوت است. اما ياد کی؟ و تاریخ کی؟ اين پرسش در آغاز هر سخنی ناگزير است. پاسخ چنين میتواند باشد: ياد ما و تاريخ ما و يا ياد ما از تاريخ ما. و ما کيستيم؟ اين پرسش ، پاسخ يگانهای ندارد. دستکم پاسخ سهگانه است. میتوانيم غرض از ما را «مای تاريخی» بدانيم و يا «مای جمعيتشناختی» و يا «مای جامعهشناختی» و هر زمان جلوهای ديگر از پرسش پديدار میشود. ما، "مای تاريخی". مای اين دوران تاريخی. و در اين حال "ما" همان میشويم که از ديروز تا فردا از خود به اضطراب و دلهره میپرسد چگونه میتوان ايرانی بود؟ (Comment peut-on être Persan? ). هويت تاريخی ما کدام است؟ و در اين حال ما همانی میشويم که ديروز در اردوگاه خود در اردبيل، در بهار ۱۸۰۵ حدود دو قرن پيش، فرستادۀ ناپلئون اول را به حضور میپذيرفت و نگران و پردغدغه میپرسيد: ما، ما چرا چنين زبون و درماندهايم و چرا شما چيرهدست و پيروزيد: " آن نيرو کدام است که تفوقی اين چنين را نصيب شما گردانيده است؟ علت ترقيات شما و ضعف دائم ما چيست؟ شما فن حکومت کردن، فن پيروز شدن، فن به کار بستن همه قابليتهای انسنانی را میدانيد در حاليکه مثل اينکه ما به دست و پا زدن در جهالتی شرمآور محکوم هستيم و به زحمت به آينده میانديشيم. پس آيا شرق از اروپا قابليت سکونت کمتری دارد؟ کمتر حاصلخيز است. آفتابی که پيش از آنکه به شما برسد ما را روشنايی میبخشد در اينجا کمتر از آنجا خيرخواهی و سودمندی دارد؟ بيگانه، سخن بگو! به من بگو چه بايد کرد تا ايرانيان زندگی از سرگيرند؟" (سخنان عباسميرزا خطاب به آمده ژوبر نگ: Amédée Jaubert, Voyage en Arménie et en Perse, Paris, 1821,p. 175-177). جستجويی همچنان پايدار همراه با ترديد در موجوديت خود. نشانهای از بحرانی که با برخورد با دنيای جديد آغاز شد و همچنان دوام دارد. "ما"، يعنی کسانی که همواره از خود میپرسيم که کيستيم و در توانائیهای خود شک و ترديد داريم. اما مای ديگر هم هست: "مای جمعيت شناختی". جمعيتشناسان برحسب موضوع مطالعۀ خود (مرگومير، زادوولد، زناشويی و طلاق) جمعيت ها را به نسل (Generation) يا گروههای همزاد (Cohort) تقسيم میکنند تا تحول پديدههای جمعيتی را در هر نسل مطالعه کنند. به تعريف ايشان همۀ کسانی که در طول يک دورۀ زمانی مشترک زاده شدهاند، يک نسل را تشکيل میدهند. به اين معنا، "ما"يعنی نسل آنان که در سالهای آغازين دهۀ سی اين قرن ميلادی به جهان آمدهاند. در ايران که بهقول هدايت از فرنگ بازگشته «رو به تجدد میرود. اين تجدد در همۀ طبقات مردم بهخوبی مشهود میشود. رفتهرفته افکار عوض شده. رفتار و روش ديرين تغيير میکند و آنچه قديمی است منسوخ و متروک میگردد.» (صادق هدايت: "اوسانه"، تهران، ۱۳۱۰، بهنقل از مجموعه نوشتههای پراکنده صادق هدايت به همت حسن قائميان، تهران، اميرکبير، ۱۳۳۴، ص ۲۹۶). همه کس دیگر میبايست کلاه پهلوی بر سر داشته باشد و تا يکی دو سال ديگر اين کلاه را با کلاه لگنی (کلاه لبهدار / شاپو) عوض کند. "ما"، نسل سالهای آغازين دومين دهۀ اين قرن شمسی يا چهارمين دهۀ اين قرن ميلادی، در پايتخت آن کشور به دنيا آمده بوديم. در همان سالها، دقيقتر بگوئيم در پائيز ۱۹۳۲ [1311] سرشماری تهران نشان داد که شهر با حومۀ يک کيلومتريش ۲۶۵ هزار نفر جمعيت دارد. دهسال پيش از آن در سرشماری ۱۹۲۲ [1301]، جمعيت شهر ۱۹۶۲۵۵ نفر است پس در اين فاصله جمعيت پايتخت بيش از ۳۰ درصد افزايش يافته است. اما اين افزايش ازين پس و هر چه زمان میگذرد با سرعت بيشتری ادامه میيابد. در مارس ۱۹۴۰ [10 اسفند 1318]، جمعیت تهران و حومۀ شش کيلومتريش به ۵۴۰ هزار نفر رسيده است (نگاه کنيد به ناصر پاکدامن: آمارنامه اقتصاد ايران در آغاز جنگ جهانی دوم، ج اول، تهران، دانشکده اقتصاد دانشگاه تهران، ۱۳۵۵، ص. ط). يعنی که هنوز نسل ما به ده سالگی نرسيده است که جمعيت تهران دو برابر شده است. در همين فاصله جمعيت کل کشور بايد از حدود ۱۱_۱۲ ميليون به حدود ۱۴_۱۵ ميليون رسيده باشد. پس "ما"، کسانی هستيم که در آن پايتخت به دنيا آمدهايم، در آن سالهايی که در آن سوی دنيا New Deal به حکومت میرسيد. برخی از مورخان دورۀ رضاشاهی هم آغاز دهۀ سی [میلادی] را آغاز تغييری چشمگير در حکومت پهلوی میدانند: از اين پس است که خودکامگیِ قدرت عيانتر و بيشتر میشود. آن "خريد" املاک شمال در اين سال شروع میشود و بعد سرکوب همۀ مخالفان واقعی، خيالی و محتمل. مستبدی با رسالت نجات و نوسازی کودکی ما را به نظارت گرفته است تا آيندۀ ما را بسازد. در کودکی ما بود که کشف حجاب میشد، راهآهن سرتاسری افتتاح میشد. «وغوغساهاب» هم در همان اوان منتشر میشد ( ۱۹۳۴ / 1313). بحران اقتصادی جهانی تا عمق روستاهای ايران هم چنگ انداخته بود و دارهای قالی را به رکود کشانده بود. هنوز اقتصاد ايران، اقتصاد ترياک و پنبه و قالی بود. نفت بود اما حضورش هنوز در اقتصاد محسوس نبود. ما همزادان قراردادی بوديم که با چراغانی لغوش کرده بودند و اکنون شرمگینانه تجديد و تمديد میشد. اينها را بعدها فهميديم. در همان سال قرارداد، ملکالشعرا را به زندان انداخته بودند. هزارۀ فردوسی هم همان ايام برگزار شد (۱۳۱۳) و صادق هدايت هم بهمناسبت طرحهايی که از عرب باديهنشين _ کتاب در يک دست و شمشير در دست ديگر _ کشيده بود و به چاپ رسانده بود ممنوعالقلم میشد (۱۳۱۴)، آن سالها بود که بوفکور نوشته میشد (۱۹۳۵ / 1314). البته ما که نسل سالهای آغازين دهۀ ۱۹۳۰ هستيم از اين رويدادها هيچ نفهميديم. بعدها گفتند که آن سالها، سالهای خفقان بود و ديکتاتوری. در کتابها چنين خوانديم. آن سالها، سال نمايش دختر لر هم هست (آغاز نمايش: ۲۱ نوامبر ۱۹۳۳ / 30 آبان 1312). اولين فيلم فارسی که البته سالها بعد موفق به ديدنش شديم. پيشآهنگی را هم در آن سالها به راه انداختند. قاعدتاً ما هم بايد چنين تجربهای را کرده باشيم اما به ما که رسيد، جنگ آمده بود و پيشآهنگی برچيده شده بود. حالا دوران آزادی بود يعنی سالهای اشغال ايران به وسيلۀ متفقين. اين بود تصوير مبهم ما، نسل سالهای آغازين دهۀ سی [میلادی] در سالهای نخست زندگی. تصوير "ما" به معنای جمعيتشناختی. میتوانيم از "ما" تعريف ديگری هم بکنيم، تعريفی از نوع سوم: تعريفی به استناد آن سالهايی که سری تو سرها درآورديم و از کم و کيف آنچه میگذشت آگاه میشديم و خواستيم که خودمان باشيم، مستقل و بيرون از خانواده و کمکم بيرون از کنترل آنها با ذوقها و سليقهها و عقيدهها و انتخابهای خودمان. نسل سالهايی که موجوديت فعال جامعهشناختی (Active Sociological Existance) پيدا کرديم. به اين ترتيب دوران اجتماعی شدن (socialization period) مبنای تعريف ما میشود. و بر اين مبنا، ما نسل سالهای آغازين دهۀ پنجاه ميلادی هستيم. آن سالهاست که نخستينبار خود را در جامعهای میبينيم که يکدست نيست، زير و بم دارد و اين زير و بمها نيز در ما و بر ما اثر میگذارد. اما پيش از آنکه به آنجا برسيم سينما هم رفته بوديم: شايد هم برای ما، همه چيز از روی پردهای سفيد در سالنی تاريک آغاز شده است. ژان پل سارتر در جايی مینويسد که قرن بيستم، قرن سينماست. قرنی است که با سينما شروع میشود. جمال زاده از نخستين فيلمی که ديده است صحبت میکند. در نخستين سالن سينما در تهران دوران انقلاب مشروطيت: ۱۹۰۴ «توی تاريکی ديدم که توی ديوار يک مردی دارد خيابان را جارو میکند. تعجب کردم. روی ديوار چطور آدمی دارد خيابان را جارو میکند. ولی فهميدم که اين آدم نيست، اين تصوير يک آدم است. ولی يک آدم زنده بود. حرکت میکرد.» (سيدمحمدعلی جمال زاده: "يادهايی از دوران کودکی و نوجوانی"، چشمانداز، ۱۹، تابستان ۱۳۷۷) سالها بعد، ۲۶ اکتبر ۱۹۲۸ [4 آبان 1307]، صادق هدايت از پاريس به برادرش مینويسد که «ديروز احصائيه سينماهای دنيا را ديدم. ايران را نوشته بود ۵ سينما دارد. فقط جايی که با آن همسری میکرد جزيره مادگاسکار بود که در آنجا هم ۵ سينما داشت. اميدوارم اشتباه کرده باشند» (نامههای صادق هدايت، گردآورنده محمد بهارلو، تهران، نشر اوجا، ۱۳۷۴). همان سالهاست که نسل ما به دنيا آمد. احتمال زياد هست که اشتباه کرده باشند. در هر حال آن سالهايی که ما را به سينما بردند و بعد يواشيواش خودمان به سينما رفتيم در تهران تعداد سينماها خيلی بيشتر از اينها بود. سينما نمايشی برای همه بود. سرگرمی برای مردمان از کوچک و بزرگ و زن و مرد و دارا و ندار. کالايی برای "جامعۀ مصرفی" و يا سرگرمی در "جامعۀ فراغت" که قرار بود بعدها بيايند. اما برای ما سينما تنها سرگرمی بود و تفريح. سينما آشنايی با ديگران بود. سينما initiation [تشرّف و پذیرش] هم بود: گشوده شدن بر دنياهای ديگر، خبر گرفتن از آدمهايی که به زبانهای ديگری سخن میگفتند، لباسهای ديگری میپوشيدند. همه چيزشان ديگر بود و بهتر بود. در تاريکی آن سالنها با چيزی آشنا میشديم که برايمان واقعيت امروز بود. واقعيت مطلوب (ideal) امروزی. با حسرت آن واقعيت، بزرگ و بزرگتر میشديم. عقل ما به چشممان بود. ديدن راه فهميدن بود. در آن تاريکی به جامعه وارد میشديم. کورمال، کورمال. بر روی پردۀ سفيد بود که دنيا را میديديم. آدمهايی ديگر با هيئتهايی ديگر، واقعيتی در افسانه و افسانهای در واقعيت. حرف میزدند اما از حرف آنها چيزی نمیفهميديم. گاهگاهی تصويرها به کنار میرفت و چند سطری میآمد تا داستان فيلم را خلاصه کند. با تخيل خود میبايست تار و پود فيلم را به هم ببافيم. سينما کلاس تقويت تخيل بود. دنيای سينما برای ما، دنيايی دوبخشی بود: از سويی آن فيلمهايی که ديدنشان در شأن ما نبود و بايد بزرگترها و يا دخترها بروند و ببينند: فيلمهای عشقی. و از سوی ديگر فيلمهای واقعی بود، فيلمهای ما، از فيلمهای سراسر زدوخورد و پرحادثه و آنجايیکه میگفتيم فيلمهای «بزنبزن». و اين فيلمها در سريالها به اوج نهايی خود میرسيد. فيلمهايی که در اصل ساخته شده بودند تا برنامۀ نمايش را تکميل کنند. برنامۀ نمايش از يک فيلم سری A و يک فيلم سری B و يک پرده از فيلمی سريال تشکيل میشد. هر پردهای حدود 20 دقیقه طول میکشید و یک فیلم سریال معمولاً ۱۲ تا ۱۶ پرده بود. در ايران، و شايد در کشورهای ديگر هم، چهار پردۀ سريال را يکجا نشان میدادند که میشد سری اول. و بعد هم بههمين ترتيب سريهای ۲ و ۳ و گاهی ۴ را درست میکردند و نشان میدادند. ازين سری تا آن سری، ما در تبوتاب دانستن «دنبالۀی قضايا» میمرديم. فقط روزهای تعطيل بود که میتوانستيم به سينما برويم. جمعهها و يا عصر پنجشنبهها. چه خوشبخت بودند آنهايی که منتظر آخر هفته نمیماندند و از پدر و مادرانشان اجازه و پول میگرفتند و وسط هفته به سينما میرفتند و صبح که به مدرسه میآمدند از فيلم ديشب حرف میزدند و با همۀ ريزهکاریهای ممکن، امتياز خود را به رخ ما میکشيدند و حسرت ما را عميقتر و عميقتر میکردند. فيلمهای «بزنبزن»، دنيای ما بود: وسترنها، تارزانها و بعد هم صاعقه (Flash Gordon). شايد اغراق نباشد اگر بگويم در صدر همه صاعقه بود. بهخصوص که هنرپيشه آن بوستر کراب (Buster Crabe) قبل از صاعقه شدن نقش تارزان را هم بازی کرده بود. اما فيلمهای پيشين، برای ما روياهای شيرين از دسترفته بود. میدانستيم که چنين نعمتهايی بوده است اما افسوس که اکنون برای هميشه از دسترس ما بيرون رفته است. فقط طنينها و نجواهايی به گوش ما میرسيد دربارۀ گذشتههايی که هميشه بهتر از حال بوده است. فقط صاعقه بود که از هميشه بهتر بود و به مريخ میرفت و يا به کرۀ ماه. همراه با پروفسور مينک که برای همۀ ما مظهر مسلم دانش و علم و کياست بود. بعدها شنيدم که کسی از جملۀ دانشمندان معاصر جهان، نام او را هم برده بود که پرفسور مينک يادتان نرود که دستکمی از اينشتین ندارد. بعدها خواندم که آندره مالرو در مقالهای دربارۀ روانشناسی سينما نوشته است گرتا گاربو يک «اسطوره» (Myth) است و به اين ترتيب سينما را زادگاه ميتولوژی عصر جديد دانسته بود. ستارهها قهرمانان ما نبودند. اسطورههای ما نبودند خدايان ما بودند که از تاريکی میآمدند و در تاريکی فرومیرفتند و ما را در ميان افسانه و واقعيت رها میکردند. اما با گذشت زمان، ما ديگر تنها شاهد و بينندۀ سايهها بر ديوار نمانديم. کمکم شديم نسلی که در سالهای ۱۹۵۰ وارد جامعه شد: اجتماعی شد. ۱۹۵۰ [زمستان 1328] که آغاز شد ما داشتيم امتحانات نهايی سال يازدهم را آماده میکرديم. نظام تحصيلی ايران بهتقليد از نظام تحصيلی فرانسه سازمان يافته بود: شش سال تحصيلات ابتدائی و شش سال تحصيلات متوسطه. در پايان شش سال ابتدايی، امتحانات نهايی برگزار میشد. غرض از امتحانات نهايی، امتحاناتی بود که برای دانشآموزان يکسان برگزار میشد و معمولاً در محل ديگری جز مدرسۀ هرکس و بهوسيلۀ امتحانکنندگانی که معلمان ما نبودند و با سئوالاتی که برای همۀ داوطلبان يکسان تهيه شده بود. تحصيلات متوسطه هم خود به دو دوره تقسيم میشد: سيکل اول و سيکل دوم. پيش از ما، امتحانات سال نهم هم نهايی بود. ما که به کلاس نهم رسيديم ديگر اين رويه متروک شد (۱۳۲۶) اما در سيکل دوم دوبار امتحان نهايی برگزار میشد، يکی در پايان سال يازدهم و ديگری در پايان سال دوازدهم. در پايان سال يازدهم، آنها که موفق میشدند و هنوز هم میخواستند درس بخوانند میبايست به يکی از سه رشتۀ رياضی، طبيعی و يا ادبی بروند. در پايان سال دوازدهم هم امتحانات نهايی برگزار میشد و آنها که در امتحان موفق میشدند میتوانستند به فکر تحصيلات دانشگاهی هم باشند: با ديپلم طبيعی معمولاً به دنبال تحصيلات پزشکی میرفتند. ديپلم رياضی برای مهندسی بود و ديپلم ادبی را علاقمندان به حقوق و علوم سياسی و اقتصادی و ادبيات و علوم اجتماعی و انسانی تهيه میکردند. دبيرستان و دبستان خصوصی وجود نداشت. همۀ دبيرستانها دولتی بودند مگر چند دبستان و دبيرستان که نيمهدولتی بودند و به اين يا آن علت با نظم خاص خودشان اداره میشدند. دو دبيرستان را اقليت زرتشتيان اداره میکرد. ارامنه و يهوديان هم هر کدام مدرسهای داشتند و بعد هم کالج البرز بود که بهترين دبيرستان پسرانۀ پايتخت بود. پايهگذار آن آمريکائيان بودند و هنوز هم نام دکتر جردن با احترام خاصی ذکر میشد. دبيرستانهايی که دورۀ کامل متوسطه را داشته باشند معدود بودند و محدود. سالهای تحصيل، سالهای تصفيه بود و دوران خزان. هر سال که میگذشت عدهای میرفتند: برخی ترک تحصيل میکردند، برخی رد میشدند، برخی از نظر ناپديد میشدند و آنها که میماندند هر سال کمتر و کمتر میشدند. از صد نفری که با هم دوران دبستان را آغاز میکردند چند نفر تا کلاس پايانی دبيرستان میرفتند؟ يک نفر يا بيشتر؟ هيچ نمیدانم. آنچه میدانم اينکه من در دبيرستان علميه درس میخواندم که از جمله دبيرستانهای خوب تهران بود. در همسايگی مجلس شورای ملی و مسجد سپهسالار. يکی از دو سه دبيرستانی بود که کلاس ششم ادبی داشت. پس من میتوانستم در همين مدرسه تحصيلات متوسطه خود را به پايان برسانم. وضع سياسی ناآرام بود. نهضت نفت آهستهآهسته بالا میگرفت. دکتر بقايی در تبليغات خود سال ۱۳۲۹ را «سال شکست پيت نفتی» ناميده بود. چهار تن از نمايندگان جبهه ملی علاوه بر مصدق در انتخابات تهران پيروز شدند و اين پيروزی با کشمکشهای فراوان به چنگ آمد. اينان با همراهی چند نمايندۀ ديگر، در مجلس شانزدهم اقليتی هشت نفره را به وجود آوردند که حرفهايی میزدند و کارهايی میکردند که بيش از پيش، مراد دل گروههای وسيع و وسيعتری از مردم بود. در يکی از روزهای تابستان گرم آن سال، رزمآرا نخستوزير شد. مرد مقتدر ارتش ايران بود. بعد از رضاشاه، نخستين نخستوزير نظامی دوران مشروطيت بود. همه از اقتدارش صحبت میکردند و از اينکه تحصيلکرده است و میخواهد کاری کند. حتی میگفتند که گفته است ايران که کندوی زنبور عسل نيست که شاه و ملکه بخواهد. (میبينيد که مرز ميان تاريخ شفاهی و gossip [وراجی و شایعه پردازی] خيلی لرزان است!). آن روز لباس شخصی پوشيده بود تا کابينهاش را به مجلس معرفی کند. رزمآرا با آمدن خود و در آغاز کار میخواست اقدامات پرسروصدايی انجام دهد که همه را متوجه تغيير اوضاع بکند. تغيير برنامۀ اتوبسرانی شهر تهران، منع بوق زدن، جمع کردن دستفروشها از کنار خيابانها و.... از اين جمله هم بود اين تصميم وزير فرهنگ او که از سال تحصيلی آينده (سپتامبر ۱۹۵۰_شهريور ۱۳۲۹) در شهر تهران، همۀ کلاسهای ششم دبيرستان پسران را در يک محل جمع خواهند کرد و ديگر هيچ دبيرستانی، حق داشتن کلاس ششم نخواهد داشت تنها استثناء البرز بود و آن هم برای ششم طبيعی. شايد میخواستند نوعی "دورۀ پيشدانشگاهی" درست کنند؟ نمیدانم. اما آنچه بود اين بود که ادامۀ تحصيل ما، ازين پس، فقط در يک مدرسه ممکن بود و اين مدرسه، دبيرستان اميرکنير بود که نام جديد دارالفنون بود. و حالا مديرش را پس از سالها تغيير داده بودند و مدير جديدی که مثل اينکه تحصيلکردۀ فرنگ بود به جايش گذاشته بودند. [ بزرگتر ( و با جزئيات ِ بيشتر ِ) اين عکس را در اينجا ببينيد ] دارالفنون وسط شهر بود. در ده قدمی ميدان مرکزی شهر (توپخانه) و در اول خيابانی که از شمسالعماره میگذشت و از کنار محلۀ سلطنتی دوران قاجار میگذشت و به بازار ختم میشد. اين خيابان در سالهای پس از انقلاب مشروطيت، خيابان کتابفروشیها و چاپخانهها بود. بعد دوافروشیها هم آمده بودند و پيش از آنها، گاراژهای مسافربری هم بودند. و در نتيجه مهمانخانههای ارزان قيمت. بالاخره چند سالی بود که عمارت نيمهتمام وزارت دارائی محل رفتوآمد کارمندان دولت بود و بعد هم با پايان جنگ، پيادهروها محل عرضۀ لباسهای دست دوم آمريکايی شده بود. اين لباسها را "بيروتی" میگفتند. کت بيروتی بر تن بسياری از همکلاسان ما برازندگی میکرد. در آغاز شمالی اين خيابان، دارالفنون بود. از دفتر تلگرافخانه میگذشتيم، از جلوی صحيۀ مدارس و از جلوی کتابفروشی مروج هم میگذشتيم که سالها پيش چندين رمان پليسی و جنايی و حتی ترجمۀ ناقصی از «نامههای ايرانی» (Les Letters persanes) منتسکيو را چاپ کرده بود و حالا فقط لوازمالتحرير میفروخت و ديگر هيچ. به اين ترتيب به دارالفنون میرسيدیم. چند پلهای از سطح خيابان پائين می رفتيم و به دالان بلند و خنک و نيمهروشنی وارد میشديم که دورتادور حياطی مستطيلشکل را طی میکرد. در فاصلۀ ميان اين دالان و حياط کلاسهای درس را ساخته بودند. مدرسه دو حياط داشت، يکی اين حياط که اطرافش کلاسها بودند و باغچه داشت و درخت و حوض و سبزی و گياه، سنگفرش بود. و ديگری حياط ورزش بود که چند زمين واليبال و بسکتبال داشت و نه داری و نه درختی. ساختمان دو طبقه بود که آن را میبايست در اوائل دهۀ ۳۰ میلادی [حدود 1310] ساخته باشند. در طبقۀ دوم کتابخانهای هم بود که آن سال همواره بسته ماند. آزمايشگاه هم همان حدودها بود و آن هم وضع بهتری نداشت. در ضلع جنوبی حياط، ورودی تالار دارالفنون بود. آن سالها، اين تالار از مجهزترين و بزرگترين تالارهای اجتماعات تهران بود. از قرارِ معلوم در ۱۳۱۳ هزارۀ فردوسی را در همين تالار برگزار کرده بودند. سالنی بود شايد برای سيصد چهار صد نفر.
پائيز ۱۹۵۰ (۱۳۲۹) که رسيد همۀ ما، همۀ کسانی که میخواستند در سال ششم دبيرستان تحصيل کنند، بالاجبار به دارالفنون سرازير شديم. نه فقط ما تهرانیها، که آنهايی هم که از شهرستانها آمده بودند چرا که يا در شهر خودشان، دورۀ کامل دبيرستان وجود نداشت و يا اينکه ترجيح داده بودند که به تهران بيايند و از معلمهای بهتر پايتخت استفاده کنند. بجز شهرستانیها، همه ديگرانی بودند که از مدارس مناطق محلات پائين شهر و بالای شهر در دارالفنون کنار هم ريخته شده بودند. شهرستانیها و بالاشهریها سرووضع بهتری داشتند. اوليها تازه میپوشيدند، اما شهرستانی میپوشيدند و برای دومیها بهترين خياطهای تهران لباس میدوختند. از هممدرسهایهای سابق خبری نبود. از همکلاسیها هم همينطور. هممدرسهایها که به دارالفنون راه نداشتند. همکلاسیها هم پخشوپلا شده بودند، عدهای رد شده بودند. عدۀ زيادی، همانطور که آن سالها معمول بود، ترک تحصيل کرده بودند و از آنهايی که میخواستند ادامهء تحصيل بدهند يکی دو تا راهی آلمان شده بودند که آن زمان تازه کشف میشد و همه به هم میگفتند که با ماهی کمتر از دويست تومان هم میشود در آنجا زندگی کرد و درس خواند. اکثريت آنهايی که میخواستند در ايران درس بخوانند به ششم طبيعی رفته بودند. آرزوی همه دکتر شدن بود و پس ورود به دانشکدۀ پزشکی. يکی دو تا هم به ششم رياضی رفته بودند. ادبياتخوان فقط من بودم. در دارالفنون پس، تنها بوديم. روابط سالهای پيش از هم گسيخته بود و کسی کسی را نمیشناخت. با هم میبايست آشنا میشديم و کمکم به سنی رسيده بوديم که آشنايیها مشکل میشد. از نظر سنی هم کلاس يکدست نبود: ما بوديم که هنوز به بيست سالگی نرسيده بوديم و ديگرانی بودند که چند سالی از مرز بيست سالگی گذشته بودند. نمیدانم میتوانم بگويم که کراوات زدن تقريباً همگانی بود؟ کراوات زدن يعنی ديگر بچه نبوديم و سری تو سرها درآوردهايم. اما همه غريبه شده بوديم و تنها. چند نفر بوديم؟ هزار نفر میشديم؟ نمیدانم! چهار کلاس ششم ادبی. شايد سه يا چهار کلاس ششم رياضی و حدود دهتايی هم کلاس طبيعی. هر کلاس هم پنجاه شصت نفری شاگرد داشت يعنی در مجموع حدود نهصد-هزار تايی جوان نوزدهـ بيست ساله، رسيده از افقهای گوناگون و افتاده در اين [دیگ در هم جوش] melting pot. اين مجموعۀ آشفته و متلاطم، چندان نظم و انتظام برنمیداشت. حاضر و غايب چندان سنگينی نمیکرد و میشد با نظم دلبخواهتری به مدرسه رفت. اين هم يکی ديگر از مشخصات دارالفنون آن سال بود. معلمهای ما بهترينهای تهران بودند. برنامۀ درسی ما، آنطور که بعدها فهميدم تقليدی بود از برنامۀ درسی دبيرستانهای فرانسه در سالهای پيش از جنگ جهانی اول. ادبيات میخوانديم و فلسفه و روانشناسی و تاريخ تمدن و جغرافيای اقتصادی و عربی و زبان خارجی و ورزش. ورزش آن سال کاملاً سمبوليک بود. با اينکه دارالفنون هميشه در مسابقات ورزشی دانشآموزان شرکت میکرد و پيروزیهای فراوان به دست میآورد، آن سال کسی به فکر ورزش و مسابقه و تيم نبود. هرچند امتحان داديم و نمره هم گرفتيم اما چگونه؟ هيچ يادم نيست. معلمها اغلب شناخته شده بودند و صاحب تأليفات. متنهای درسی نوشته بودند. برخی، از مسائل فوق برنامه حرف میزدند. معلوم بود که کتاب و مجله و روزنامه میخوانند و از آنچه میگذرد بیاطلاع نيستند. معلم جغرافی ما را میگفتند که از نوازندگان سهتار است و بعد هم میگفتند که با هدايت نشست و برخاست دارد. در يکی از کلاسهای ادبی ديگر، صادق گوهرين معلم ادبيات بود. ما تازه داشتيم خودمان را با شعر نو آشنا میکرديم و بهزحمت به توللی و گلچين رسيده بوديم که گوهرين در کلاس خود از شاعری صحبت کرده بود به اسم نيما. بچهها آمدند و خبر آوردند که نيما هم هست و شاعر «افسانه» جدی هم هست. معلم ادبيات ما معممی بود که حالا عمامه را به کنار گذاشته بود و با کراوات و کتوشلوار به مدرسه میآمد. هرچند در ايام مراسم مذهبی، دوباره ملبس به لباس اهل دين میشد و اينجا و آنجا روضهای میخواند و اشکی میريخت و دعايی میکرد. معلم ما حالا داشت دکترای ادبيات فارسی تهيه میکرد. آشنايی او با ادبيات معاصر به پيامبر رهنما ختم میشد و آئينۀ حجازی. پس ميان او و گوهرين تفاوت بود. از يادهای آن سال يکی هم ياد آن روزی بود که يکی از همکلاسیهای ما در کلاس انشاء، متنی خواند که از انزلی صحبت میکرد، از بوهای گياه و جنگل و مرداب و از رنگها و از برگها و از ديوارها و از زمين و زمان. کلاس در سکوت فرورفت. وقتی که خواندنش تمام شد و نشست، همه را برق گرفته بود. معلم نمیدانست چه بگويد. دوست ما ناگهان برخاست و از کلاس بيرون رفت. همه مانده بودند که چرا؟ و معلم هم با چشمهای سياه متعجبش فقط توانست که بگويد«چرا رفتند؟» و در آن سکوت همکلاسی رشتی ما بلند گفت: «عاشیق است.» مدتها اين انشاء موضوع بحث بود و کسی میگفت تحت تأثير هدايت است و اسم بوف کور را برد. هدايت برای ما دوردست بود. کتابهايش را نه در کتابفروشی پيدا میکرديم و نه در کتابخانهها. آن زمستان به زحمتی چند کتاب او، از جمله سه قطره خون و سايهروشن را خواندم اما به دست آوردن هر کتاب مشکلتر از مشکل بود. دوست و همنشين آن سال من، از فيروز بهرام آمده بود و دوستانی داشت که هدايت را خوانده بودند و آنها دوستی داشتند که با هدايت نشستو برخاست کرده بود. هدايت به خانهاش میرفته. در خانۀ بزرگی که آن جوان به تنهايی در آن زندگی میکرده. هدايت شبی با او از بيهودگی زندگی سخن میگويد و بيحاصلی عمر. آن شب که به خانه میرسد نگران میشود نکند که... بازمیگردد. دوست جوان با مرگ دستوپنجه نرم میکند. اما نجات میيابد. آن زمان هدايت در پاريس بود و به اين ترتيب بود که چهرۀ هدايت در ذهن ما نقش میبست. آن روز بهاری که رسيد خبر دادند که هدايت در پاريس خودکشی کرده است. حتی خودمان را آنقدر بزرگ نمیديديم که به مجلس ترحيم برويم. نوشتههای روزنامهها را میخوانديم: يکی نوشته بود که هدايت يکبار هم خود را از بالای برج ايفل به رودخانۀ سن انداخته بود و موفق نشده بود. من هنوز بوف کور را نخوانده بودم. با خودکشی هدايت يکی از هفتهنامهها، ايران ما، چاپ بوف کور را آغاز کرد، کاری که به پايان نرسانيد اما من ديگر با جملۀ اول کتاب آشنا شده بودم: «در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره آدم را میخورند...» فکر میکنم با آن هفتهنامه بود که روزنامه خريدن من آغاز شد. نسل ما کمکم در شمار خوانندگان و خريداران روزنامهها درمیآمد. نامۀ هدايت به جمالزاده را در اين روزنامه خوانديم که خود را "Bête pourchassée" [حیوان شکاری تحت تعقیب] توصيف میکند و اضافه میکند که حوصلۀ ناله و چسناله ندارد. چسناله را از اينجا ياد گرفتيم. در ميان دوستان من که هدايت خوانده بودند کم نبودند آنهايی که به تقليد میپرداختند و از اصطلاحات عاميانهای که در آثار او خوانده بودند تکيهکلام درست میکردند. «گاسم» از آن کلمات بود که از نوشتههای او به زبان و قلم دوستان من راه يافته بود. در ميان معلمهای ما چهرۀ مشخصتر معلم فلسفه و روانشناسی بود. هم درسش اهميت بيشتری در برنامۀ درسی داشت و هم نخستينبار بود که از "استقراء" و "قياس" و "مشاهده" و "تجربه" و "منطق صوری" و "حکمت مشاء" و "حکمت اشراق" و "تقسيمبندی علوم" و و و برای ما صحبت میکردند. متن درسی اصلی قسمتی از يک کتاب درسی دبيرستانهای فرانسه در دوران پيش از جنگ دوم بود. يحيی مهدوی ترجمۀ مطلوبی از اين متن به چاپ رسانده بود که چندين سال بود در درس فلسفۀ سال ششم ادبی مورد استفاده قرار میگرفت. معلم ما هم چنين میکرد. با موهای سفيد و ژوليده میآمد و دير هم میآمد و اغلب هم يک کتاب قطور فرانسوی در دست داشت. کتاب را در گوشۀ ميز میگذاشت و با لهجۀ کرمانی به درس میپرداخت. همه با احترام خاصی به او گوش میدادند. سراسر بعدازظهرهای پنجشنبه کلاسهای او بود که معمولاً دير شروع میکرد و دير هم تمام میکرد. بسياری از ما میخواستيم زودتر خلاص شويم و تعطيل جمعه را زودتر شروع کنيم و به گردش و سينما برويم. او بیاعتنا درسش را ادامه میداد. کسانی از کلاسهای ديگر میآمدند و در انتظار دوستانشان پشت در انتظار میکشيدند و گاهی سروصدا هم میکردند اما بايد سخن آن کس به او لقب «اوگوست کنت» داده بوديم تمام میشد. معلم فلسفه مقام ديگری داشت. گاهی مثالهای خارج از معمول میزد که تا مرز جسارت پيش میرفت. و آن کتاب فرانسه گوشۀ ميز هم که از احاطه او به زبان و فرهنگ غرب حکايت میکرد. آن روزها و آن سالها، معلم فلسفۀ ما يکی از «مراجع قدرت» مسلم در ميان دانشآموزان رشتۀ ادبی بود. معلم فلسفۀ ما، «فيلسوف» بود. سال که پيش میرفت نهضت نفت بالاتر میگرفت. پيش از اين گفتم که در آگهیهای تبليغاتی، کانديداهای جبهه ملی، آن سال را «سال شکست پيت نفتی» نام نهاده بودند، يعنی سال شکست شرکت نفت انگليس و ايران. آن سال ديگر نفت همه چيز بود. داشت کمکم همه چيز، همه میشد و ما هم در مدرسۀ دارالفنون، جزو همه بوديم. زنگهای تفريح صحبت از نفت میکرديم. در کلاسهای انشاء هم با صراحت و به اشارت از «سياسيات» حرف میزديم. در ميان ما، رزمآرا هواداری نداشت. صفبندی سياسی ميان هواداران جبهۀ ملی مصدق بود و هواداران حزب توده. حزب توده که پس از ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ و سوءقصد نافرجام به شاه، حزب منحله و غيرقانونی اعلام شده بود حالا دوباره به فعاليت پرداخته بود. حضور آنها خاصه در صحنۀ فرهنگی چشمگير بود و از جمله تئاتر سعدی را باز کرده بودند که همکاران سابق نوشين اداره میکردند. و بعد هم دوران جنبش صلح بود و گردآوری امضاء بهحمايت و تأييد از اعلاميۀ استکهلم در منع بمب اتمی. جبهۀ ملی که فعاليت خود را برای آزادی انتخابات شروع کرده بود و برای «استيفای حقوق ملت ايران» به مخالفت با قرارداد الحاقی نفت پرداخته بود اکنون چند نمايندهای در مجلس داشت که از جملۀ ايشان بقائی بود و مکی و البته مصدق. همگی منتخبان تهران. اين ميان اگر مصدق مهمترين چهرهها بود و مکی هم بهمناسبت نطقش در مخالفت با قرارداد الحاقی در مجلس پانزدهم شناخته شده بود بقايی مبارزترين بود و جسورترين. سال که پيش میرفت، نهضت نفت بالا میگرفت و بالاتر میگرفت. نمیشد چشم بر رويدادها بست. رويدادها بهسرعت میآمد و همه چيز را ناگهان بالا و پايين میکرد: مهمترين آنها، شايد قتل رزمآرا بود. ناگهان در دستگاه حاکم، امری غيرمترقب پيش آمد. رزمآرا آن مهارتی را که در ادارۀ ارتش به کار گرفته بود در ادارۀ مملکت از خود نشان نداده بود و نتوانسته بود خاصه اهميت جنبش نفت را دريابد. اکنون ديگر در خيابانهای تهران، مدالهای فلزی کوچکی را میفروختند که با سنجاقی به سينه میزديم و بر روی آن نوشته شده بود نفت بايد در سراسر ايران ملی شود. "ملی کردن صنعت نفت در سراسر ايران"، شعار جبهه ملی بود که با مخالفت شديد حزب توده و هوادارانش روبرو میشد. بحث به ميان ما هم کشيده میشد: حالا ديگر همه چيز از مدتها پيش حولوحوش جبهۀ ملی شکل میگرفت: با جبهه ملی چه بايد کرد؟ آيا بايد به هواداری از ايشان برخاست؟ همه چيز در اين راستا شکل میگرفت. در ميان ما انتخاب اصلی اين بود: «با» يا «بی» جبهۀ ملی، موافق يا مخالف جبهۀ ملی؟ در ميان ما، مخالفان را خصوصاً اعضای حزب توده و هوادارانشان تشکيل میدادند که هر روز با استدلالات تازهای «خيانتهای مصدقالسلطنه» و جبهه ملی را افشاء میکردند و البته در برابر ايشان، هواداران مصدق هم خاموش نمیماندند. و مهمترين اين هواداران را کسانی تشکيل میدادند که حولوحوش دکتر بقايی و روزنامۀ شاهد فعاليت میکردند. در آن روزها سلسله مقالاتی [با عنوان "برخورد عقائد و آراء"] که اين روزنامه با امضای «دانشجوی علوم اجتماعی» منتشر کرد و بعدها بهصورت کتابی درآمد حادثۀ مهمی بود هم از نظر سياسی و هم از نظر فکری و فرهنگی. استدلال هميشگی حزب توده پاسخ يافته بود. آنها هميشه میگفتند که در دنيايی هستيم که در يک سوی آن سرمايهداری قرار گرفته با همۀ مفاسدش و در سوی ديگر آن سوسياليسم با همۀ محاسنش. و شما که جزو ما نيستيد پس از آن جبهۀ مخالفيد، سرمايهداريد. پاسخگويی به استدلالهای صددرصد بیربط و بیاساس کار هرکس نيست. و حالا کسی آمده بود که همين حزب را يکسره به زير سئوال برده بود. حرفهای او، حرفهای جنگ سردی نبود. پاسخ به نيازی همگانی بود و نشان میداد که چرا جبهۀ ملی نه هيئت حاکمه است و نه حزب توده. و چرا درست به اين دليل، راه موفقيت است.... اما بحثهايی که درگرفته بود به اين سادگی خاموش نمیشد. هر روز سروصدايی بود و ما هم در ميتينگها و تظاهرات شرکت میکرديم. همراه همنشين اصلی من در آن سال، يکی از فيروز بهرامیها بود. او بود که از جمله از «تسخير تمدن فرنگی» دکتر شادمان با من صحبت کرد و بعد هم کتاب را به من قرض داد تا بخوانم. خواندم و آهستهآهسته آن پرسشهای عباسميرزا از فرستادۀ ناپلئون در نظرم بیاهميت جلوه مینمود: «چگونه میتوان ايرانی بود؟» با بودن. و بودن يعنی با زمان و زمانه درآويختن، بودن، چگونه بودن را به دنبال میآورد. بايد بود. و ملی کردن نفت از مقولۀ بايد بودن بود و پس پاسخی بود به آن پرسش محتوم. و اکنون ما ديگر بوديم. دوست فيروز بهرامی من همتی کرد و نمیدانم چطور دو تا کارت ورود به مجلس را به دست آورد که روز تصويب اصل ملی شدن نفت به مجلس برويم (24/12/1329). رفتيم. مصدق با صدايی که لرزش سالخوردگی داشت و به لحنی شمرده صحبت کرد. بقايی سراسر در آمدوشد بود. مکی هم. همۀ مجلس را اين چند تن نمايندگان جبهه ملی و چند همراهشان تسخير کرده بودند. تماشاچيان بسيار بودند. بهار شده بود. اصل ملی شدن نفت که به «نام سعادت ملت ايران» به تصويب رسيد همه دست زديم. قدغن بود اما میبايد که میکرديم. اولبار بود که درمیيافتيم که هيچ منعی ابدی نيست و آنچه ابدی است تلاش برای بودن است و در برابر اين تلاش، هيچ منعی و مانعی پايدار نبايد باشد. دوران ديگری آغاز شد. ما هم آن روز پنجشنبه را جشن گرفتيم. به بازار، به چلوکبابی شمشيری که اولبار بود میرفتم رفتيم و خود را مهمان کرديم. شمشيری ايستاده بود و خوشحال و شادمان با همۀ مشتريان سلاموعليک میکرد، تعارف میکرد و خوشوبش. پشت سرش تابلويی از مصدق بود و يک دکل نفت. آن نسل دارالفنونی ما معجون غريبی بود و چه گوناگون زندگیهايی در انتظارشان میبود. اوايل سالهای ۱۹۷۰ میلادی [دهۀ پنجاه شمسی]، يکی از روزهايی که حميد را ديدم پرسيد: "اين روزها هيچ به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه نرفتهای؟" و به دنبال پاسخ منفی من اضافه کرد: "فتحی را که يادت هست، آنجاست! نمیدانم مرا شناخت يا نه؟" و بعد به خنده گفت: "همۀ ما فتحی میشويم!". فتحی از دارالفنونیها بود. میگفت و میخنديد. از خانوادۀ مرفهی بود. سيگار هم میکشيد يا لااقل چنين تظاهر میکرد. همچنين به فسق و فجور. کتاب میخواند و برای خودش آدمی بود و آيندهای داشت. او بود که تفصيل مجلس ختم هدايت را برای ما گفته بود. همينکه ديپلم را گرفت برای ادامۀ تحصيل راهی خارجه شد. نفهميديم کجا و برای چه! سالهای بعد، ما که در تهران مانده بوديم خبرهای مختلفی از او میشنيديم. يکبار گفتند که در کشتی ملوان شده است و از سوئد سر درآورده است. چرا؟ نمیدانم! ديگر هيچ از حال و روزش خبری نداشتيم. حالا که سالها گذشته بود هم حميد و هم من و هم يکی از دارالفنونیهای آن سال به استخدام دانشگاه تهران درآمده بوديم. يکی ديگر از دارالفنونیها هم پس از چند سالی وزارت، رئيس دانشگاه شده بود. شاید هم همو بود که فتحی را در کتابخانۀ مرکزی به کار گذاشته بود. روزی که رفتم فتحی را ديدم در آن سرسرای کتابخانۀ مرکزی، کنار ديوار بالا میرفت و پائين میآمد و محکم به سيگارش پک میزد. از آن همه شادابی و جوانی هيچ نمانده بود. فتحی از هم پاشيده شده بود. تکيده و درهمشکسته و چروکيده. پيری زودرسی بر او نشسته بود. حواسش با خودش بود. جلوی پايش را نگاه میکرد و از مسيری که میرفت دوباره بازمیگشت. آن روز جرائت سلام نيافتم. روز ديگری هم نگاهش به من افتاد. لحظهای مکث کرد و باز به رفتوآمد خود ادامه داد. هيچوقت نفهميدم بر او چه گذشته است؟ حالت آدمی را داشت که سالهاست با داروهای مسکن و آرامبخش زندگی میکند. در کتابخانه چه میکرد؟ به کسی کاری نداشت. برای خودش بود. شايد کتابی میآورد و کتابی میبرد. دفتری مینوشت. دفتری را باز میکرد و دفتری را میبست و باز هم سرش را پائين میانداخت و با خودش بود و سيگار میکشيد. چه شده بود؟ آدمهای ديگری هم بودند. آن دوست خوشخطی که بعدها يکی از استادان خوشنويس ايران شد و يا آن يک که همان سال به پاريس آمد و هيچگاه هم ديگر به ايران بازنگشت. درسی نخواند اما در فعاليت و تجارت و مديريت بسيار موفق شد و چند باری تا اوج رفت و سپس به پائين آمد تا بار ديگر باز هم اوج ديگری گيرد. بالاخره پرويز اوصياء بود با چشمهای تيز و پرنور و اندام ريزش. آن سال تازه از شهرستان آمده بود و در ميان دارالفنونیها ممتاز و مشخص بود. و بعد هم آدمهای ديگر. يکی دو تنی به وزارت رسيدند، چندتايی آدمهای مهم دستگاههای مملکتی شدند. از ميان ما باستانشناس پرصلاحيتی هم درآمد و بعد هم آنهای ديگری بودند که معلوم نشد به کجا رفتند و چه شدند. و البته محمد هم بود. نمیدانم که آيا محمد اسم واقعی او بود يا نه؟ امروز ديگر درست به ياد نمیآورم. به کلاس میآمد. از همۀ ما دلبخواهیتر. آن روزهايی که میآمد، کمی ديرتر از معلم میرسيد و میرفت در رديف آخر، ته کلاس، مینشست. لااقل چهارپنج سالی از ما بزرگتر بود. زبان و اصطلاحات خودش را داشت. برای خودش حکايتی بود. میگفتند از بزنبهادرهای جنوب شهر است. گاهی که میآمد يکیدو نفر را هم همراه میآورد. آن ته مینشستند، حرف میزدند و حرفشان که تمام میشد، ناگهان آن يکیها بلند میشدند و بلندبلند خداحافظی میکردند و از کلاس بيرون میرفتند. معلم هم صلاح را در خاموشی میديد. محمد برای خودش دنيايی بود. و وارد تاريخ هم شد. امتحانات نهايی که شروع شد، محل امتحانات در دارالفنون بود. اما سئوالهای امتحانی را مخفيانه طرح کرده بودند و دبيران ديگری هم بر امتحانها نظارت میکردند تا تقلبی نشود. محمد البته چندباری رد شده بود و امسال میخواست حتماً قبول شود. در تالار امتحان، صندلی هرکس از پيش، با شمارهای معين شده بود و میبايست بر همان صندلی نشست. محمد يکی از بچههای درسخوان را کنار خود نشانده بود تا پاسخ سئوالات را از روی ورقۀ او بنويسد. روز اول به خير گذشت. روز بعد امتحان عربی بود. محمد باز هم کار ديروز را تکرار کرد. هنوز سئوالها را نداده بودند که يکی از ممتحنان آمد و متوجۀ اين بیقانونی شد و آن درسخوان را (که شايد اکنون سالهاست در دانشگاههای کانادا استادی میکند) به جای خود نشاند. محمد در خشم و نارضايی بود. سئوالها را که دادند يک لحظه همچنانکه هميشه پيش میآيد، زمزمهای افتاد که «سئوال سخت است». و هنوز زمزمه از ميان نرفته بود که محمد برخاست، ورقۀ امتحانی خود را پاره کرد، صندلی را شکست، چند ورقۀ ديگر را هم پاره کرد. ديگر همه برخاسهبودند. اعتصاب آغاز شده بود! شايد اين اولين اعتصاب دوران حکومت مصدق باشد. شايد از نخستوزيری او يک ماه هم نگذشته بود (آغاز نخستوزيری: 12/2/1330). البته نمیدانم که آن اعتصاب عظيمی را که توده- نفتیها همزمان با تصويب اصل ملی شدن نفت، در ميان کارگران نفت جنوب به راه انداخته بودند میبايد به حساب اعتصابهای دوران مصدق گذاشت يا نه؟
در هر حال آن اعتصاب که به تحريک شرکت نفت و به ياری حزب توده راه افتاد در زمان نخستوزيری مصدق آغاز نشده بود و فکر میکنم که با آغاز اين نخستوزيری به پايان رسيد. پس به احتمال زياد اعتصاب آن سال دانسآموزان ششم ادبی در تهران نخستين اعتصاب بود. همين ايام بود. اواخر ارديبهشت و اوايل خرداد کابينۀ مصدق تازه تشکيل شده بود. نمیدانم چه شد که خبر به دخترها رسيد. آنها هم امتحان را تعطيل کردند. ديگر اعتصاب عمومی شده بود و همۀ دانشآموزان کلاس ششم ادبی تهران در اعتصاب بودند. هر لحظه ممکن بود که ديگر دانشآموزان هم به ما بپيوندند. خواست ما اين بود که امتحان عربی را تجديد کنند و آنها میگفتند فعلاً بايد ديگر امتحانات را بدهيد تا بعد به اين امتحان رسيدگی کنيم. البته که کسی اطمينان نمیکرد: «اين حيلهای است برای اينکه همه را مردود کنند». تودهایها هم از اين اعتصاب استقبال میکردند و به ادامۀ اعتصاب دامن میزدند. کوشش مسئولان بر اين بود که ما را متقاعد کنند که برنامۀ امتحانات را از سر گيريم. آخرين کوششی که کردند دست به دامان معلم فلسفه شدند. همۀ ما در حياط ورزش دارالفنون در انتظار بوديم. چند دقيقهای به آغاز امتحان مانده بود. پنجرهای از طبقۀ دوم باز شد و اوگوست کنت ما در ميان چارچوب پنجره، پديدار شد. سکوت همه را گرفت. او به ساعتش نگاهی کرد با همان طمأنينۀ هميشگی. سکوت همچنان ادامه داشت. اوگوست کنت با لهجۀ کرمانی و متکی به آن هالۀ فلسفی گفت: «آقايان امتحان ۵ دقيقۀ ديگر شروع میشود. کارتهای شناسائی خود را در دست بگيريد و وارد تالار امتحان شويد». جملۀ او که تمام شد باز چند لحظهای سکوت بود. همه در انتظار درايت بيشتری بودند. حالا که چنين میگفت پس آهستهآهسته فرياد اعتراض و مخالفت ازين گوشه و آن گوشه برخاست. اعتراض همهگير شد و در يکدستی خود از ابهت فيلسوف ما چيزی بجا نگذاشته بود. تا به امتحان برسيم خبردار شده بوديم که فيلسوف ما در يکی از انجمنهای فرهنگی در يکی از کلاسهای مقدماتی به آموزش زبان فرانسه مشغول است. پس آن کتابهای قطور به چه کار میآمد؟ به دانشگاه تهران که به تحصيل رفتيم فيلسوف ما هم در دانشکدۀ ما رفتوآمدی داشت و کمکم به شغلی اداری مشغول شد. در دوران سرکوب پس از ۲۸ مرداد، فيلسوف ما به علانيه با مأموران امنيتی همکاری میکرد و يکی دو تن از آن نسل دارالفنونیها را اين چنين به زندان فرستاد. چه تلخ بود تصوير فيلسوفی که میشکست و جای خود را به تصوير کارمند ادارهجاتی مفلوکی میداد! از آن محمد هيچ خبری نداشتيم. چند سال بعد در پاريس بودم که شنيدم در حوالی پارک سنگلج در يک چاقوکشی کشته شده است. نمیدانم آن سال ديپلم گرفت يا نگرفت! آن سال پس از چندين روز رفتوآمد و ديدار با وزير فرهنگ، بالاخره با فاصلۀ يکی دو هفته امتحانات از سر گرفته شد. در اين فاصله که نگران هم بوديم که چه میشود بوفکور به دستم رسيد. در آن روزها که با گرمای تابستان تهران همراه میشد بالاخره من بوفکور را خواندم: برای من بوفکور جملهجمله بود. ارتباطها مهم نبود. فضا مهم بود. هنوز چنين است. پيرمرد خنزرپنزری، لکاته، چشمان مورب ترکمنی، مار، معبد لينگام بنارس مرا در دنيای خود گرفتار کرده بودند و از آن پس تصنيف گزمههای مست سرگردان در خرابههای شهر ری، تصنيف ما هم شده بود: «بيا بريم که می خوريم شراب ملک ری خوريم حالا نخوريم کی خوريم؟»
*** اين يادها را میتوان با يادهای ديگر بيشتر و بيشتر کرد. اين يادها چقدر واقعيت دارد و تا چه اندازه به شناخت تاريخی ما ياری میرساند؟ آن وصف من از محيط سياسی حاکم بر دارالفنون چه واقعيتی دارد؟ از آنچه من گفتم چنين برمیآيد که آن سال دارالفنون برای نفت میلرزيد! همه سياسی بودند! آيا واقعاً چنين بود يا اينکه من دلخواهیهای خود را جای واقعيات گذاشته بودم؟ در کلاس پنجاه-شصت نفری ما (آيا واقعاً کلاس ما پنجاه، شصت نفر دانشآموز داشت؟ از يکی از همکلاسها پرسيدم گفت: چهل نفر بوديم!) شايد فقط يک يا دو نفر وابستگی سازمانی داشتند. پنجشش نفری هم پيش از معمول به سياست علاقمند بودند. بقيه ازين قيدها آزاد بودند. در کلاسهای ديگر هم نمیبايست وضع چندان متفاوت بوده باشد، بسياری میخواستند درسشان را بخوانند. اين برايشان مهم بود. اما برخی روزنامه هم میخريدند و میخواندند. پس اينجا هم بايد حرفهای شفاهی را نسبيت بيشتری داد. گفتم که ما نسل سينما بوديم. اما مقصود از "ما" را اصلاً معلوم نکردم. پس ممکن است آنچه را گفتم در مورد همۀ همسالان من در ايران آن سالها صادق بدانند. در حالیکه هيچ چنين نيست. سينما در آن موقع، يعنی آغاز دهۀ چهل ميلادی [حدود سالهای بیست شمسی]، در ايران بسيار محدود و معدود بود. تصوير آماری آن سالها را فقط در آمارگيری بانک ملی میتوان يافت که در سالهای ۱۹۳۷-۱۹۳۸ [17-1316] انجام شده. سينما هيچ همهگير نشده است. در سراسر کشور شايد حدود پنجاهتايی سينما باشد: ۳۱ سينما در شهرستانها و اما در تهران: آنقدر که من به ياد دارم در تهران يازده سينما وجود داشت اما بايد حافظهام درست ياری نکند. ممکن است يکی دو سينما را از قلم انداخته باشم. در ۱۳۱۱ که تهران را سرشماری کردند نوشتند که در تهران ۱۴ سينما وجود دارد. در اين سينماها ۴۳ نفر کار میکردهاند: ۲۲ کارمند و کارگر با استخدام روزانه و ۱۲ نفر با استخدام ماهانه. ۹ نفر هم رؤسا بودهاند. در سينماها، در آن سال هيچ زنی کار نمیکرده است. به نسل ما که رسيد فروشنده بليتها بيشتر زن بودند. از ميان اقليتهای مذهبی. برای همين هم اغلب به آنها «مادام» میگفتيم. اما در هر حال سينما، تفريح همگانی نبود. حتی آنها که از من بزرگتر بودند و پنجشش سالی پيش از من به دبستان رفته بودند تعريف میکنند که در تهران در حدود سالهای ۳۵-۱۹۳۶ میلادی [4-1315]، دانشآموزان دبستانها را به صف میکشيدند و مجاناً به سينما میبردند. در تالار دارالفنون. تا در برابر پردۀ سفيد بنشينند و در تاريکی با لذت سينما آشنا شوند. همين فيلمهای سراسر زدوخورد و معمولی را نشان میدادند. و مردی در ميان سالن بالا و پائين میرفت و نوشتههای فيلم را بلندبلند میخواند تا بينندگان جوان از ماوقع خبردار شوند. برای او، همۀ قهرمانهای مثبت فيلم «آرتيسته» بودند و اول هنرپيشۀ زن هم «نامزد آرتيسته» بود بعد هم «دزدها» بودند و «رئيس دزدها» و بالاخره «مضحکه» و دوست «آرتيسته» که ناشيگری میکرد و همين باعث میشد که او را هنرپيشۀ کمدی بدانند. پس اين دنيای خلاصه شده ميان آرتيستها و دزدها هم از کلام اين گويندگان سينمايی به ما رسيده بود. اصطلاحات آفريدۀ ايشان بود. حتماً آنها بودند که کارتون "cartoon" را «مضحک قلمی» میگفتند، اصطلاحی که دکتر خانلری نمیشناخت و وقتی من آن را در متنی به کار بردم با آشفته حالی، زشتی آن را به رخم کشيد که بايد معادل ديگری جستجو کرد! همۀ اين حرفها برای اينکه در سراسر ايران در آن موقع ۵۰ سالن سينما هم نبوده، بليت هم قيمتی داشته که در دسترس همه نبوده. پس ما خودمان را بايد جزو "Happy few" [ اقلیت خوشبخت] بدانيم: از مرگومير نوزادان رهيده بوديم (حدود ۲۰۰ در هزار)، از بيماریهای واگير رهيده بوديم، به دبستان راه يافته بوديم، بیدغدغه درس خوانده بوديم، به هفتهشت سالگی که رسيده بوديم سينما هم میرفتيم. به سينماهای معدودی که در يکی دو خيابان مرکزی تهران آن زمان بود. تهران آن زمان جمعيتی هم داشت که به نيم ميليون میرسيد با ۱۴-۱۲ سينما و با بچههايی که خودمان را امروز «نسل سينما» میناميم. آن دنيای فيلمها، ما را بهسادگی رها نکرد. در حولوحوش سال ۱۹۶۰ هربار که به لندن میآمدم همراه با حميد و چندتايی ديگر به سينماهايی میرفتيم که هفتهای دوبار برنامههای يکساعتهای داشتند که از اخبار و يکیدو کارتون (cartoon ) و فيلمهای کوتاه مدت تشکيل میشد. يکی از آنها بود که يک پرده از همان سريالهای بچگی ما را هم نشان میداد. آن سينمای Tottenham court Rd [خیابان توتنهام کورت]، همۀ ما را هفتهای دوبار به داخل تاريکی میبرد تا قسمتی از قهرمانهای بچگی خود را ببينيم. بيرون که میآمديم خندههای حميد بود و انتظار همگی برای چند روز ديگر.... پس محترمانه بگوئيم که آن قسمت تاريخ شفاهی سينما هم بايد با احتياط تلقی شود. اصلاً تاريخ شفاهی بايد با احتياط تلقی شود. چرا که سهم تاريخ بهعنوان علمی از علوم اجتماعی که در جستجوی عينيت است در آن ناچيز است و سهم خاطره بهعنوان يکی از مظاهر عالی ذهنيت در آن بسيار است. يکی از همدورههای ما که در آن سال در دبيرستان دخترانۀ تهران درس میخواند و در همان اعتصاب هم شرکت داشت شرح آن سالهای زندگی خود را که مینويسد فقط در چند جملهای مینويسد که «بحران بلوغ ما با بحرانهای سياسی دوران نفت همزمان میشد و هر زمان تظاهراتی بزرگ و درگيریهايی با پليس به وجود میآمد. ما در اين قضيۀ نفت نقش ناظر را بازی میکرديم. بیاينکه متوجه باشيم که اين شعارهايی که سر میدهيم چه انعکاسهای نامطلوبی بجا خواهد گذاشت».(۱) نقش ما چه بوده است؟ نقش نعش بازی میکردهايم؟ يکی ديگر از کسانی که آن روزها يکیدو سالی از ما بزرگتر بودند و آن زمان حولوحوش دکتر بقايی فعاليت میکردند در خاطرات خود تصوير ديگری از آن سالها به دست میدهد سراسر آغشته به اعتقادات مذهبی و در تطابق با آنچه اسلاميان حکومت امروز ايران میگويند و میخواهند. ما در آن سالها، حضور چندانی ازين اعتقادات مذهبی نمیديديم. کدام عينيت است و کدام ذهنيت؟ (مسعود حجازی: رويدادها و داور: ۳۹-۱۳۲۹، تهران، نيلوفر، ۱۳۵۷، ص ۳۱-۱۵). در سالهای اخير اين گرايش به خاطرهگويی و خاطرهنويسی در جامعۀ بحران زدۀ ما گسترش فراوان يافته است. يکی از دلايل آن البته بايد جمعيتشناختی باشد. ايرانيان بيشتر عمر میکنند. اگر تا آغاز قرن، عمر متوسط هموطنان من حدود سی سال بود و در زمان جنگ دوم از چهل سال تجاوز میکرد امروز عمر متوسط ايرانيان از ۶۰ سال میگذرد. ديروز شصت سالهها نادر بودند امروز هفتاد سالهها زياد هستند. در ميان گروههای مرفه، آدمهای به نود سالگی رسيده هم کم نيستند. آقای خمينی و برادرشان و يا آيتالله اراکی که هيچ، تيمسار باتمانقليچ، سيدمحمدعلی جمالزاده و بزرگ علوی را میتوانيم ذکر کنيم. هرچند که اين دو تن آخر را بايد از مقولۀ ديگری دانست. در هر حال ازدياد پيرسالان، جامعه را از منبع پرخاطرهای آگاه کرده است و خاصه که نيمی از افراد اين جامعه را کمتر از بيست سالهها تشکيل میدهند. اما اين علت جمعيتشناختی به تنهايی برای توجيه يادپرستی کفايت نمیکند. مطالعات تاريخی که در پيش از انقلاب با بيماری سنديابی و استناد به «اسناد نويافته» و باز هم «نويافتهتر» روبرو میشد و طبع و نشر «اسناد» را جانشين بررسیهای تاريخی کرده بود اکنون به «خاطره» روی میآورد. برخی در حسرت ايام گذشته به خاطرهگويی میپرداختند و برخی ديگر برای جبران قدرناشناسیها و يادآوری خدمات و مبارزات پيشين. بسياری هم اين همه را با علاقه میخوانند تا برای پرسشهای خود که چرا چنين شد پاسخی يابند. به اينترتيب است که بنياد تاريخ انقلاب اسلامی خاطره را به حد اعلای خود رساند. اينجا ديگر ياد جانشين تاريخ میشود. بنياد نشريهای منتشر میکند به نام ياد که بحث از خاطره و خاطرهنويسی و برگزاری مجالس خاطرهگويی دستهجمعی از جمله مطالب آن است. يکی از گردانندگان میگويد که بايد کلاس خاطرهنگاری برپا کرد و ديگری اضافه میکند که بايد «فستيوال خاطره» برگزار شود (نگاه کنيد: «خاطره و خاطرات»، ياد، شماره ۱، بهار ۱۳۶۷ و شماره ۱۳، زمستان ۱۳۶۷). در دفتر ادبيات انقلاب اسلامی اکنون واحد خاطرهيابی در فعاليت است. اين خاطرات در حال تورم، نوعی است از کوشش برای بازنويسی تاريخ. خاطرهپرداز خود حاکم بر سخن خويشتن است. از ابتدا که دهان باز میکند بهعنوان صاحبنظر، مطلع و متخصص سخن میگويد. در صلاحيت او شکی نيست. هرچه میگويد مهم است و اهميت خود او هم در اين است که اين سخنان را میگويد. بر اين ترتيب است که دور باطل خاطرات پديد میآيد: خاطرهپرداز مهم است چون خاطره دارد و اين خاطرهها هم مهم است چون به خاطرهپرداز تعلق دارد. خاطرهنويس احتياج به دقت ندارد. هرچه میخواهد دل تنگش میگويد. و گاهی که خوش صحبت است خوش هم میگويد. اين خاطرهپردازی چه اعتباری میتواند داشته باشد؟ اعتبار اصلی خاطرات بيشتر در اين است که خواننده را با خاطرهپرداز آشنا میکند و با نگاهی که به دنيای اطرافش میاندازد. اما آنچه در دنيای اطراف گذشته است و میگذرد خود بهترين ضابطه است در ارزيابی گفتهها و ناگفتهها. و تنها بدينترتيب است که خاطرهنويسی به بازنويسی تاريخ نمیانجامد و از سمفونی من فاصله میگيرد. نه خاطره، تاريخ است و نه سند. خاطره تا زمانی که به نقد کشيده نشود فاصلهای با gossip [وراجی و شایعهبافی] ندارد. سند هم به خودی خود تاريخ نيست. زائيدۀ تاريخ است و بسی مشروط به آن. تاريخ علم است و شناخت علمی بر اساس روش و قاعدهای به دست میآيد. خاطره جزء کوچکی از مصالحی است که به کار تاريخ میآيد. و کار تاريخ با نقد آغاز میشود. اکنون سخن من به پايان رسيده است. دو نکته را میخواستم گفته باشم: ضبط صوت، مورخ نيست. پس همۀ آنچه را که من گفتم تاريخ نيست. حرفهايی است که آدمی که آن روزها در دارالفنون بوده است از آن زمان به ياد میآورد يا میخواهد که به ياد بياورد؟ درست نمیدانم. میدانم که همۀ اين سخنها با ياد دوست به يادم آمد: حميد. آن سال بود که همديگر را شناختيم. در همان دالانهای دارالفنون. با خندهاش و عينکش. از فيروز بهرام آمده بود. آن زمان هم ، همچنانکه هميشه ماند ، با گروهی از دوستان بيشتر رفتوآمد داشت. ايرج پزشکنيا هم از آن جمله بود. گاهی کتاب و روزنامه زير بغلش بود و گاهی دفترهای نت موسيقی. میگفتند پيانو میزند. میگفتند به «ايران کوده» میرود و پهلوی میخواند و با صادق کيا و محمد مقدم رفتوآمد دارد. میگفتند مینويسد و ترجمه میکند. از انگليسی. فرانسه هم میدانست. حميد در کلاس ما نبود. در آن کلاس ديگر بود و جزو بهترينها و اگر نه بهترين آن کلاس بود. بعدها فهميدم که محمود هم در همان دارالفنون بود اما من هرگز او را نديدم. حميد را که چرا. سالهای بعد بود که دوستی ما عمق پيدا کرد اما آشنايی از آن سال شروع شد: آن سالی که او از فيروز بهرام آمد، من از علميه. همديگر را در دارالفنون شناختيم. همان سالی که رزمآرا کشته شد، نفت ملی شد، دکتر مصدق به حکومت رسيد، هدايت خودکشی کرد و ما فهميديم که در اين آشفتگی يک سال پير شديم. در اين ميان آنچه دستمان را میگيرد، دوستی هاست. همين.
پاريس_ ارديبهشت۱۳۷۷ پینويس: 1.نگ: Shusha Guppy: Un Jardin a Tehran: Une enfance dans la Perse d'avant-hier, Paris, 1988, p. 288. بعدالتحرير: اکنون که اين متن را برای چاپ در اختيار مجلۀ نگين میگذارم فرصتی پيش آمد تا با دوستم محمود هم از يادهای آن سال دارالفنون سخن بگويم. محمود گفت که "آن سال من در دارالفنون نبودم چرا که ششم طبيعی را در دبيرستان البرز میخواندم." پس آن سال، اصلاً او در دارالفنون نبوده است و من هم نمیتوانستم او را در آنجا ديده باشم ! از ياد تا واقعيت راه باريک و درازی است. تير ۱۳۷۸
|