ناصر
پاکدامن : بودها و نبودها
("
بزرگداشت یاد و خاطرۀ منصور خاکسار، شاعر و نویسنده" )
[عکسها
اضافه شده اند.]
من و منصور از آشنایان دیرین هم نبودیم. درین سالهای بیدرکجائی بود که
همدیگر را دیده بودیم و شناخته بودیم. دوستی و آشنائی ما در همین
دیدارها و تماسهای هرازگاهی خلاصه میشد. برادر نسیم را ندیده و
دورادور میشناختم اما از زمانی که به آمریکا رفته بود، گاهی ضرورتی
میافتاد و تلفنی صدای همدیگر را میشنیدیم تا اموری را رتق و فتق کرده
باشیم. گاهی هم که گذار من به آن طرفها میافتاد البته، و با میل و
رغبت، دیداری دست میداد. آخرین بار، دو سال پیش بود. در سانتاکلارا.
در خیابان سوم که خیابان پِر رفت و آمد شهر است با بخشی از آن که
اختصاص به پیادهها دارد و پر است از مغازه و فروشگاه و کافه و رستوران
با بیخانمانی به گوشه ای به تکدی مشغول و نوازندههای خیابانی، یکی
نشسته بر چهارپایهای و دیگری ایستاده با همکار یا همکارانش. و هر یک
به سازی مشغول. و گاهی هم نقاشی که بر زمین با گچهای رنگی نقشی می زند،
از برچ ایفل و مجسمۀ آزادی گرفته تا نلسون ماندلا و مونا لیزا. کنار
خیابان در کافه ای بر چهارپایههای بلندی، به دور میز بلندپایهای
نشسته بودیم. سه نفر بودیم. منصور و روشنگر و من. قرار بود مجید هم
بیاید که دیر خبردار شده بود و نتوانسته بود. از در و دیوار و زمین و
زمان و زمانه صحبت کردیم.
در آن تنگ غروبی و در آن هوای گرگ و میشی، با یکی ازین دوربینهای جدید
که همه را عکاس کرده است، چندتائی هم عکس گرفتم که مثل همۀ عکسهائی که
پس از غروب آفتاب و شب هنگام و در نور مصنوعی میاندازم، خرابتر و
ناشیانهتر از همیشه از کار درآمد و همۀ آن یادها و لبخندها و نگاههای
سرشار از دوستی و شوق دیدار در رنگهای باخته و نورهای دزدیده و دستهای
لرزیده گم شد.
اکنون، آن کس که بود دیگر نیست و هم این نبودن، و هم آن بودن، مرا / ما
را به پرسش و چالش و پاسخجوئی میخواند: چرائی این نبودن، چرائی آن
بودن؟ بود و نبود!
بود او بود ما هم بود چرا که با ما بود: در کنار هم؛ گاهی اینسوتر و
گاهی آنسوتر، کمی پس یا کمی پیش اما همیشه، اگرنه با هم که در دیدرس
نزدیک هم. این چنین است که نگاهش آرام و نافذ همچنان بر چهرۀ من است و
صدایش شمرده و شنوا در گوشهایم میپیچد. ازینسو و ازینسوئیها میپرسد و
من هم از آن و این آنسوئیها. از همین جمع ما: جمع پراکندهای از
همراهان. از او می شد از همه پرسید. چرا که با دیگران همواره همدلی و
همراهی بود، صادقانه می پرسید و با حوصله و علاقه میشنید. نه تندی و
درشتی در رفتارش راه می یافت و نه بی توجهی و بیاعتنائی. این چنین بود
که آنکس که به سخن مینشست در شنوندۀ خود هم سنگ صبوری را مییافت مرهم
دردها و درددلها و هم گوش شنوائی آمادۀ یاری و یاوری. مشکل همراهان،
مشکل منصور هم بود. منصور محور بود. تیرک خیمۀ غربت. نقطۀ اتکائی درین
دیار لرزان و سرگردان ناکجائی. همواره آرام و باحوصله و سنجیده و به
دور از کینه و حقد و خشم و تنگنظری.
بودِ او، بودِ برای همه بود. نه، به "گلیم خود را برون کشد ز آب" و
آری، به "نجاتِ غریق از گرداب". چنین بود و چنین زیست و چنین کرد.
همیشه و در هر زمان، بر گزیدن کار دستجمعی چه در فرهنگ و ادب و چه در
سیاست. همواره رجحان جمع بر فرد: از آن ماههای پر تپش "ماهنامۀ هنر و
ادبیات جنوب" (1344) و دوندگیهای نشر "آرش" (52-1351) تا سرودنهای
"کارنامۀ خون" (نخستین انتشار:1351) و پیوستن به چریکهای فدائی خلق و
بودنها و ازینسو به آنسو دویدنهای دیروز و امروز و فردای انقلاب و بعد
هم همچنان چنین بودن و ماندن در زمانۀ تبعید: چه با شرکت فعال در
پایهریزی و حفظ و تداوم گروه ادبی "دفترهای شنبه" در لسآنجلس
(74-1371) و چه با عضویت و فعالیت در کانون نویسنگان ایران در تبعید
(1371 و پس از آن). در همۀ احوال و در همۀ این سالیان، هرجا که بود،
حضوری کارساز و گرهگشا داشت و هیچگاه به نظارهگری زینتی بسنده
نمیکرد. این چنین بود که
در 1380 از سوی مجمع عمومی "کانون نویسندگان
ایران در تبعید" به همراه مجید نفیسی به ویراستاری "نامۀکانون
نویسندگان ایران در تبعید" موظف شد و به همت این دو بود که 6 شماره از
فصلنامۀ کانون..." در فاصلۀ پائیز 1381 تا پائیز 1384 انتشار یافت.
بود او در آفریدن بود. در قلم، در کلمه، در کلام. در تب و تابی دائم در
برابر سفیدی سمج صفحۀ کاغذ. بودِ منصور، شعر بود چه آن زمان که از درد
و زخم مردمان و به خشم و اعتراض می سرود و چه این زمان که بیش از بیش
دوران دورافتادگی و هستی غربت را به چالش میگرفت و از چرایی احوال و
بیقراری تبعید میگفت. شاعری همواره در تلاش دستیابی به اوجی
دستنایافتنی از زیبایی و رسایی و گویایی در بیانی دیگر از پرسشها و
پرسیدنهای همۀ زمانها و همۀمردمان، واژههائی رشته و بافته از دردها و
همدردیها، زخمها و هشدارها، شادیها و شگفتیها و شگفتزدگیها!
بودِ منصور، بودِ شاعران بود؛ بودی در چاه ویل واژهها و آواهای پر
هیاهوی رهاشده بر این ورق خاموش! بود در نوشتن. برای نوشتن. خط زدن.
بازهم نوشتن و بازهم خط زدن. خطخطی کردن، سیاه کردن، پاره کردن، پاره
پاره کردن. سکوت پر معنای نخستین خواننده / شنونده را تاب آوردن. محبوس
و سرگردان در میان جزر و مد "من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش". "گنگ
خوابدیده" و آن کاغذ سپیدی که بر روی آن، هیچ چیز بر جای خود نیست و بر
دل نمینشیند و همه چیز زیادی مینماید و اگر خط خورده نباشد در انتظار
خط خوردن است. چگونه باید آغاز کرد و چگونه باید به پایان برد؟ راه
نقطۀ پایان از کدام سو میگذرد؟ تلاشی یکسره پرسش و سراسر تردید و این
یا آن! تلاشی بی پایان و دردناک و درجست و جوی دوردستهای نایافتنی! تا
زمانهای دراز دیگر ، در طنین واژهها و تلاطم معناهای کلام منصور بیان
و نشان صادقی از روز و روزگار ناکجایی ما، به گوشها و دلها خواهد رسید.
بودِ منصور ، بودِ نسلی بود که در حول و حوش سالهائی که دهۀ سی پایان
مییافت و دهۀ 40 آغاز می شد به فرهنگ و قلم و سیاست روی آوردند. منصور
هم " از نسل روشنفکران و هنرمندان دهۀ چهل بود. "چهلی ها". آنها که در
نوجوانی با شور و شوق، امیدهای روزها و ماههای "نهضت ملی کردن نفت" را
زندگی کرده بودند و سپس هم جوانی را در تلخی و خشونت سالها و ماههای پس
از کودتای 28 مرداد گذرانده بودند و اکنون که به حول و حوش دهۀ چهل
میرسیدند، برخی مینوشتند، برخی می سرودند، برخی به صحنه میرفتند و
دیگرانی هم نقش و طرح و تصویر میآفریدند. برخی از پایتختنشینان بودند
اما اکنون دیگر جملگی چنین نبودند و در اهواز و اصفهان و تبریز و مشهد
و رشت و و و زندگی و فعالیت میکردند. برخی محفلی داشتند و بسیاری هم
چنین نبودند. در میان ایشان هم شاعرانی بودند و هم نویسندگانی. اما
نمایشنامه نویس و بازیگر تئاتر و طرحپرداز و نقاش و عکاس و پیکرهساز
و و و هم بودند. شاید به ندرت از فرنگرفتگان و بسیاری، اگر نه جملگی،
از پروردهشدگان درین و آن گوشۀ همان آب و خاک.
"چهلی ها" جهشی اصیل و چندگونه در فرهنگ و هنر معاصر ایران پدید
آوردند. با اینان فرهنگ و هنر ایران دیگر شد و با سرخوردگی و افسردگی
فرداهای 28 مرداد فاصله گرفت. "چهلی ها"، کم و بیش همزمان فعالیت فکری
و فرهنگی خود را آغاز کرده بودند بی آنکه الزاماً گروه واحدی را تشکیل
دهند. همزمان و همسو و نه همگون. گروهها و محفلهائی چون "طرفه" و یا
نشریاتی چون "بازار ویژۀ هنر و ادبیات" در رشت و "جنگ اصفهان" در
اصفهان و "ماهنامۀ هنر و ادبیات جنوب، ضمیمۀ پرچم خاورمیانه" در اهواز
و ... و کسانی که ساعدی، گلشیری، شاپور، مفید و ممیز و طاهباز و نادر
ابراهیمی از آن جمله بودند". و اردشیر محصص هم. و اکنون البته بیفزاییم
که منصور هم.
همچنانکه گفته شد چهلیها، نه در کنار قدرت حاکم و حکومت که در فاصلۀ
انتقادی با آن و یا در برابر آن قرار داشتند. اعتراض، انتقاد، کهنه
ستیزی، نوجوئی، استقلال رأی و جسارت و قاطعیت در عمل و اتکاء به نفس
چهلیها را از پیشینیان خود متمایز میکرد. اما از آن نامها که پیش
ازین آمد، همۀ تنوع چهلیها را نمیتوان دریافت. در میان ایشان، کسانی
هم بودند که تنها به داشتن موضع انتقادی در برابر حکومت کفایت
نمیکردند و پس آشکارا به شرکت در فعالیت سیاسی رو کردند. و زمانی که
در زمستان 1339، "جبهۀ ملی دوم" به فعالیت آغاز کرد، به صفوف آن
پیوستند. اما جبهۀ ملی دوم "به عمق و ژرفای بحرانی که جامعه و اقتصاد
ایران را فرا گرفته بود هرگز پی نبرد: نه مسئلۀ "زمین" را مطرح کرد و
نه در معنای "کودتای 28 مرداد" تعمقی کرد و نه به واقعیات نظام حکومتی
ایرانِ پس از 28 مرداد توجهی. و همچنان محصور و محبوس در تحلیلی از
سیاست ماند که ایران سالهای پیش از به حکومت رسیدن مصدق را به یاد
میآورد. به این ترتیب "شاه باید سلطنت کند و نه حکومت" و " برگزاری
انتخابات آزاد" شعارهای اصلی حرکت سیاسی جبهۀ ملی دوم گردید بی آنکه
توجه شود که توقع "سلطنت" از چنان شاهی که فراوردۀ کودتای 28 مرداد بود
تا چه حد واقع بینانه است و از حضور چند نماینده در مجالسی آنچنانی چه
حاصلی انتظار میشد داشت؟
مصدق در محکمۀ نظامی، تا حد امکان به صراحت و آنجا که ممکن نبود به
زبان اشاره و تمثیل نشان داده بود که شاهی که به میل بیگانه میرود و
به زور بیگانه میآید و شمشیر بر روی ملت میکشد، به کار این ملت و
حکومت مشروطهاش نمیآید. سخنان او صریح و بیپرده بود: ازین سوی دیگر
راهی نیست. اندیشهای دیگر باید کرد! جبهۀ ملی دوم ازین تحلیل مصدق
جدائی گرفته بود... و پس با کوشش برای فعالیت قانونی در رژیمی بیقانون
در بن بست" ماند. درین فروماندگی، جناحی از جبهۀ ملی دوم دست از کار
کشید و به تبع سیاست "صبر و انتظار"، خانه نشینی اختیار کرد در حالیکه
جناح دیگر و چپ جبهۀ ملی بستر پیدایش و شکلگیری "جریانهای نوین
مبارزاتی" گردید که به سوی طرق و صوری از مبارزۀ قاطعانه گام بر می
داشتند که الزاماً و همواره در درون چارچوبهای "قانونی" قرار نمیگرفت.
انتخابی آگاهانه و بناچار و گزینشی صریح و مرحله ساز که روایتهای
گوناگون و مستقل و با اینحال همساز و هماهنگی از آن را در گفتهها و
نوشتههای بسیاری از پایهگذاران و فعالان "جریانهای چپ" جدید ایران
(چون شکرالله پاک نژاد و ناصر کاخساز و بیژن جزنی و مصطفی شعاعیان و و
و...) می توان یافت. اگر چهلیهای فرهنگی، در بیشترین شمار خود، همچنان
و همواره در خیل معترضان قدرت ستیز ماندند، چهلیهای سیاسی دیگر به
دوراهی یا خاموشی و دم فرو بستن و یا زندان و مرگ رسیده بودند. بودِ
منصور هم دیگر از چنین بودی دور نبود. نمیدانم در همان دیدار در
خیابان سوم سانتا کلارا بود یا در دیدار پیش از آن که یکهو از روابطش
با آلاحمد سخن گفت و گفت که در "ماهنامۀ هنر و ادبیات جنوب، ضمیمۀ
پرچم خاورمیانه" با او در ارتباط بودیم. مینوشت وخبر میگرفت و حال و
احوالی میکرد. .به زندان که افتادم (1346) به دیدنم آمد. از چرائی و
چونی زندان و زندانی شدن صحبت شد. گفت "جوان، با این حرفها سرتان را به
باد میدید" و به کلهاش اشاره کرد و اضافه کرد "من حالا حالاها اینو
میخام ". به منصور گفتم که حوصله کند و جریان این دیدار و آن گفتگو را
روی کاغذ بیاورد. نمی دانم که چنین کرد یا نه؟
(بعد ازینکه آن روز در مجلس یادبود، این خاطره را بازگو کردم نسیم
تذکرم داد که حرف آلاحمد درست است اما ملاقاتی در کار نبوده: ما در
بازداشتگاه لشکرآباد اهواز زندانی بودیم وپیام را آل احمد به وسیلۀ یکی
از دوستان که در خیابان با او برخورد کرده بود فرستاده! پس بازهم نمونۀ
دیگری از جابجائی رویدادها و اتفاقها در نقل و انتقال یادها وخاطرهها
و دلیل دیگری برای احتیاط در استفادۀ از و استناد به آنها!) گفت و گوی
دو نسل: نسلی که در چارچوب فعالیت علنی آچمز میماند و نسلی که با
دلاوری خود، بستر پیدایش چپ جدید میشد و راهگشا و پس مشکل گشا!
بود منصور درین راستا هم بود!
نبود منصور همچون هر نبود دیگر محتوم بود. آن روز صبح که ناگهان مرا به
خاکسپاری دوستی خوانده بودند، مرد کلیسائی آرام و مطمئن میگفت هر مرگ
همواره سه چیز را به یاد میآورد. تنهائی آن کس که دیگر نیست، جدائی و
دورافتادگی بازماندگان از آن عزیز از دست رفته و بالاخره و سپس رفتن آن
عزیز به سوی رحمت الهی که دوری از ما رفتن به سوی خداست. او از ما دور
می شود و ما ازو دور می شویم و او به خدا نزدیک می شود
در آن سکوت همراه با صدای گنگ حرکت برگها، چه خیال خوشی داشت آن مرد
کلیسائی و چه چرتکه انداز ماهری بود!
مرگ نقطۀ پایان محتوم است و اما گفتن از محتومیت مرگ، چیزی از واقعیت
رازگونه و صراحت معماگونۀ آن نمیکاهد. مرگ زمینیترین و پایدارترین
واقعیات است. هرگونه کوشش برای مابعدطبیعی جلوه دادن این امر طبیعی هدف
دیگری را می جوید که الزاماً مناسبتی با واقعیت ندارد. قاعده اینست:
"هرکسی یک دو روزه نوبت اوست" . مابقی تعارفات است. و نقطه سر سطر!
و در سرِ سطر باید بنویسیم که این "قطعیات" هم خود از تعارفات است. پس
مشکل همچنان بر جاست!
نبود / مرگ در مرز فردی و جمعی رخ میدهد: که هم زائیدۀ عوامل جمعی و
اجتماعی است و هم معلول علل فردی و شخصی. و این نکته که در مورد هر
مرگی صادق است در مورد مرگ خودخواسته سنگینی بیشتری میگیرد.
جمع و اجتماع، همواره و در همه جا، حرمت حق زندگی را همچون یک اصل و
قاعدۀ عام و خدشهناپذیر باز شناخته است و تنها در موارد استثنائی
بسیار معدود و محدود(جنگ ودفاع ، قربانی، انتقام و قصاص و خونخواهی
...)، زیر پا گذاشتن این اصل را جایز دانسته، به حق مرگ حقانیت بخشیده
است. اگر تا دیر زمانی در همه جا وضع کم و بیش این چنین بود،. اکنون
دیگر اینحا و آنجا، جامعه ازین وضع دوری گرفته و حق حیات را به عنوان
یکی از حقوق تجاوزناپذیر بشر باز شناخته است؛ امری که از جمله لغو
مجازات اعدام را به دنبال آورده است.
درین معنی و چنین است که می توان گفت که جامعه، مرگ گریز است و زندگی
گزین. چرا که جامعۀ مرگ گزین، جامعۀ بیفرداست و راهیِ عدم. اما آنچه
در سطح انتخاب جمعی مبرهن و روشن مینماید، آن زمان که به سطح انتخاب
فردی میرسیم صراحت و سادگی خود را از دست میدهد ودر پیچیدگی و ابهام
فرو می رود.
اگر هدف جامعهای است مرکب از افرادی برخوردار از حق تعیین سرنوشت خود،
چگونه میتوان با مرگ خودخواسته با نبود ارادی مردمان به مخالفت
برخاست؟ آلبر کامو و از دیدگاهی دیگر، به اندیشیدن به همین پرسش می
نشیند و "افسانۀ سیزیفوس: جستاری دربارۀ بیمعنائی" (1942) خود را چنین
آغاز می کند: "فقط یک مسئلۀ فلسفی حقیقتاً جدی وجود دارد: خودکشی.
داوری دربارۀ اینکه زندگی به زحمت زیستن می ارزد یا نه ، پاسخ دادن به
پرسش بنیادین فلسفه است. مابقی، اینکه دنیا سه بعد دارد و اینکه ذهن نه
یا دوازده مقوله دارد پس ازین میآید... ".
سیزیفوس در اسطورههای یونان باستان، آدمیزادهای است همچون هر
آدمیزادۀ دیگر که خدایان اساطیری او را به کیفر اعمالش (به قولی به
کیفر این جرم که خداوند مرگ را به اسارت کشیده بود و پس، جاودانگی را
موجب شده بود) به دوزخ فرستاده بودند. او محکوم بود تا همواره و
لاینقطع، تخته سنگی را از پایۀ کوهی تا ستیغ آن، غلتان و کشان و گردان
به بالا کشاند تا آن زمان که تخته سنگ بر آن رأس بیحرکت و ساکن بماند و
به پائین در نغلتد. اما هربار که سیزیفوس تخته سنگ را افتان و خیزان به
قله می رساند و مینشاند، تخته سنگ لغزیدن آغاز میکرد و سُر میخورد
و شتابان و شتابان تر، از آن بلندی به سوی پستی روان و غلتان میشد. و
سیزیفوس هم در آن کوههای دوزخی، دوباره و چندباره و همواره کوشش خود را
از سر میگرفت. تا باز هم سنگ را به قلۀ کوه برساند و باز هم، ناتوان
نظارهگر به پائین روانه شدن محتوم آن گردد. و اینچنین بود که سیزیفوس
به کیفر اعمالش به تلاشی محکوم شده بود همواره، لازم، اجباری و بیهوده.
بیمعنی، نامعقول و بیپایان. چرا که هر پایان، نقطۀ آغازین بیهودگی
دیگری بود. سیزیفوس درین بیهودگی عبث و تنهائی بیکران، درمیان گنگی،
پوچی و بیحاصلی بیثمر و دائمی محبوس مانده بود. حبس در دوزخ. و
لاعلاج!. دوام در عبث و به عبث!
گفتار آلبر کامو که این چنین و به یاری افسانۀ سیزیفوس آغاز میشود و
شکل می گیرد از معضل خودکشی پرده بر نمی دارد و بالاخره به این نتیجه
میرسد که درست است که وجود ما در جهان امروز، همچون هستی دوزخین
سیزیفوس، یکسره آکنده از پوچی و بیحاصلی است. با همۀ این احوال، فراموش
نکنیم که سیزیفوس، حاکم بر سرنوشت خویش است. اوست که سنگ را برمی دارد
تا کوشش را از سر گیرد. سیزیفوس یعنی نفی و انکار قدرت و سلطۀ خدایان و
اعلام خودمختاری آدمیان. سرنوشتی در کار نیست و اگر هم باشد آفریده و
حاصل کار آدمیان است که هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت! پس"می باید
که سیزیفوس را خوشبخت تصور کنیم".
و چرا که نه! اما مشکل نبود و نبودگزینی همچنان میماند. واقعیتی که از
جمله در مرزهای خوشی و ناخوشی، فردی و جمعی، پایدار و گذرا، آنی و
همیشگی، اجتماعی و انفرادی شکل میگیرد و از لحظهها و روزها و دیروزها
و فرداها، از حضر و سفر، دوری و غربت، تنهائی و دوری رنگ میگیرد و در
گرما و سرما و شکست و پیروزی و دوستی و دشمنی جان مییابد و یا
میبازد. پس معما همچنان هست! تصمیمی زائیدۀ لحظهها و خلقالساعه ویا
حاصل دورانی و فصلی از زندگی؟
این چنین است که هم اکنون بیش از 50 سال است که از خودکشی هدایت
میپرسیم. و طی این سالها همجنان این پرسش هست که چرا؟
دیگر کم و بیش همه چیز را میدانیم یا بهتر بگویم دانسته های متنوع و
بسیاری دربارۀ انتخاب آخرین او داریم. در تهران که به خداحافظی از
دوستی رفته بود، در غیبت او، کارتی گذاشته بود با این جمله نوشته بر
آن: "دیدار به قیامت". به دوستی خداحافظیکنان گفته بود: "خیالاتی
دارم" و به دیگری گفته بود: "یا هو، زُرت مَشق، ما رفتیم". معنای "
زُرت مَشق" را که پرسیدم دوستی گفت که باید از اصطلاحات قشونی باشد مثل
"پیشفنگ" و "پسفنگ" و حدوداً به معنای خبردار. پس که گفته "یا هو،
خبردار، ما رفتیم."
پس یعنی با این تصمیم در 12 آذر 1329 از ایران پرواز کرده است تا در شب
18 فروردین ماه 1330 بالاخره نبود را انتخاب کند؟ گذراندن چند ماهی در
حشر و نشر آن فکر سمج و پایدار؟ معلوم نیست! شاید اگر نگرانی تمدید
اجازۀ اقامتش در فرانسه را نداشت، آنطور نمی شد؟ شاید هم اگر آن سال
تعطیلات عید فصح با تعطیلات نوروز همزمان نشده بود و این و آن دوست و
آشنای ایرانی همچنان در پاریس مانده بودند و یا موجبات سفری به سوئیس
یا به انگلستان برایش فراهم شده بود تا به این ترتیب، تمدید اجازۀ
اقامتش در فرانسه برای سه ماه دیگر ممکن شود... نکند هم به کمبود آنچه
فریدون هویدا از آن به " بال مگس" یاد میکند فکر میکرده است؟ شاید هم
از زندگی سیر شده بود که این حرکات اجباری تکراری و تلاشهای بی ثمر
یعنی چه؟ آن سنگ را تا آن رأس به دوش کشیدن و نگذاشته، بازگشتن تا
دوباره آغاز کردن! و باز و باز و بازهم. همواره. شاید به "چرا" رسیده
بود و "که چه"؟
و هزار شاید و اگر دیگر. پس از هر خودکشی، و در برابر نادانی و نافهمی
ما از چرائی آن، هر اشاره، هر یاد و هر چیز و ناچیز معنا میگیرد و
شاهکلیدی میشود برای گشودن درها و حل معمای بزرگ. آن روز گفته بود که
... به همین خاطر بود که این اواخر نگاهش مثل همیشه نبود... پس برای
همین بود که این اواخر آنجور لباس میپوشید... خندههای آن روزش یادت
هست، همه خنده به ریش ما بود...
اما همۀ این پاسخها در واقع، خود پرسیدنی دیگر است و هر "پس برای این
بود..."، خود پرسش بی پاسخی دیگر. معما همچنان بکر و دست نخورده مانده
است. و چه بسا همچنان هم ناگشوده بماند؛ نه از نبودن کلیدکه از وفور و
فراوانی کلیدهای کوچک و بزرگ و رنگ و وارنگ و کلفت و نازک و دراز و
کوتاه و گِرد و سهگوش و چوبین و مسین و آهنین و فولادین و سیمین و
زرین و هم صاف و هم دندهای. .و هرکدام هم هر زمان رو به افزونی.
نبود منصور، همچون هر نبود دلخواهانۀ دیگر، ما را به خطاب میگیرد که
این رفتن اگر شکست است، بیشتر شکست شماست،. شکست شما، غرقه شدگان در
روزمرّگی، محصوران در تنهائیها و مسحوران بیهودگیها.
هر نبود دلخواهانه، و نبود منصور هم، ادعانامهای است علیه ما که
ماندگانیم: رفتگان رفتهاند و گزیدن چنین رفتنی، خود پاسخی است به
پرسشها! اکنون ما ماندگانیم که می بایست پرسشها را به پاسخ بنشینیم و
چراها و چگونه ها را به چالش بگیریم. آنهم با ستایش همۀ چیزی که بود و
با احترام به آنگونه که خواست نباشد. به بود او و به نبود او.
یادش گرامی و بیدار*
ناصر پاکدامن
پاریس، تیر 1389 / ژوئیه2010
*متنی تدوین شده بر پایۀ گفتاری اداشده در روز یکشنبه 30 خرداد 1389 /
20 ژوئن 2010 در مجلس " بزرگداشت یاد و خاطرۀ منصور خاکسار، شاعر و
نویسنده" در آمستردام (هلند).
به نقل از جنگ زمان (نروژ)، شمارۀ 6، تابستان 1389، ص.60-55.
بالای صفحه