xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

                                           

                   

پنحشنبه  ٣۱ مرداد ۷٨ -  ۲۱ اوت ۰٨

اينيم و مفتخر : رانندهء تاکسی

مد ِ روز شده است در ايران که برای ِ "سرکوفت" زدنِمان بگويند : "نگاه کنيد به اين بدبخت ها که دراينجا موقعيتی داشتند و رفتند خارج و شدند رانندهء تاکسی !"

و بکل فراموش می کنند که خيل ِ عظيمی ( از جمله رضا پهلوی و ايل وتبارش و بادمجان دور ِ قاب چيناتش ) تا توانستند چاپيدند و خون ِ خلايق را درشيشه کردند و الفرار  ! و در اينجا هم هنوز در ناز ونعمتند و وسايل ِ آسايش ِ چندين و چند نسل ِ شانرا دراختيار .

و بکل فراموش می کنند فراوانند کسانی که بی امکانات آمدند و درنتيجه تحصيل و کار و کوشش به سروسامانی رسيده اند و دارای ِ "موقعيت" اند - آنهم چه جور هم !

واما "ما" : اگرچه ، پيش از اين ، دکتر و مهندس و استاد دانشگاه ، شاعر ، نويسنده و کارگردان ِ تئاتر ، مدير ِ اداره ای و چه و چه های ِ به نام بوديم ، اما هرگز تن به خواری نداديم وخاری در چشم ِ کسی فرو نکرديم وسرخم کردن  و پابوسی را در شان ِ آدمی ندانستيم و بسيارانِمان ، درهر دو رژيم ، زندان کشيديم و شکنجه شديم و سرآخر ، در سنين ِ کم و بيش بالا ، "پرتاب" شديم به خارج و شديم "خارجکی" ...

خيال می کنيد که دراينجا ، با اين سن و سالِمان ، مارا "حلوا حلوا" می کردند؟! خيال می کنيد که چون خانوادهء پهلوی و کاسه ليسانِشان ، يک شاهی ، يک شاهی از جيب ِ خلايق دزده بوديم و کاميون کاميون پول باخود به اينجا آورده بوديم ؟! اينان ، اگر امروز "سر"ی بين خلايق بالامی کنند وخودِشانرا "گُه"ی می دانند ، اگر چون ما با جيب خالی می آمدند ، خيل ِشان ناگزير ازآن می شدندکه چون ما شوند : رانندهء تاکسی .

اگر گندم نکاشتيم و درو نکرديم و نداديمش به آسياب ونپختيم نان را ، برزگر  را رسانديم به آسياب و آرد را برديم تا به نانوائی . مارا اينگونه عادتست به  خوردن ِ نان  وفخر هم به زمين و زمان می فروشيم که رانندهء تاکسی ايم ؛ عادتِمان نيست به نوکری برای ِ اربابانی که خون ِ مردمان می ريزند و جيب های ِ تا به نهايت گشادشانرا پُر می کنند  ؛ عادتمان نيست که نان از حلق ديگران درآوريم و تاتوانستيم ، به ميزان ِ وسع ِ کوجکِمان ، لقمه های ِ کوچک ِ نان هم داديم ...

ايرانيان ِ سرکوفت زن ! فخر بفروشيد به ما که چنين نان می خوريم و می دهيم و بعد از 10 ، 11 ساعت جان کندن ِ روزانه ، لحطه ای از يادِتان نمی بريم : در جلساتی شرکت می کنيم و عقل های ِ کم و بيشِمانرا روی هم می گذاريم و راه-چاره های برونرفت شمارا از اين زندگی ای که آرزويش را برای هيچ انسان در هيچ کجای جهان نبايد کرد ، بيابيم ؛ به وقت ِ سختی و مصايب برای شما ، پول جمع می کنيم ، دارو می فرستيم ، لباس و وسايل ِ ابتدائی ِ زندگی می فرستيم ؛ صدای ِ زندانيانِتانرا به گوش ِ فلک می رسانيم ؛ در اينجا و آنجا به زبانهای ِ گوناگون می نويسيم و پخش می کنيم ؛ به زبانهای ِ گوناگون "سايت" می سازيم تا صدای ِ تان باشيم ...

نه "خوار"يم ونه خوارکننده . خجلت ِتان از راننده تاکسی بودنمان نباشد . ما خود پنهان نمی کنيم که اينيم و فاخر . پدران و مادران ! خواهران و برادران ! دوستان و آشنايان ! از "در و همسايه " پنهان نسازيد که ما رانندهء تاکسی هستيم . جنانجون ما ، فخر به زمين و زمان بفروشيد ...