xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
دوشنبه 25 تير 86 / 16 ژوئيه 07
آنچنان خاليم که درمانده ام و از خود پُرسان : کجاست نهايت ِ تُهی " بودن " - و نمی گويم " شدن " که مرا هرگز اينچنين خيالی برسر نبود و هنوز هم نيست ! دستم به کار نمی رود ( اگرچه يک عالمه کار تلنبارست ؛ اگرچه يک عالمه کتاب است که می خواهم در" نشرِديگران " بيآورم)،حرفی برایِ گفتن ندارم ( اگرچه گفتنی ها بسيارند)؛ اگرچه ... چشمانم با من ديگر اصلا راه نمی آيند و هيچ کتاب و روزنامه نمی توانم بخوانم ، بسختی تيترهایِ تارنماهارا ميخوانم ( خواندنِ خودِ مطالب ؟ اصلا حرفش را نزنيد ! ) ... پايم را از خانه به بيرون نمی گذارم ( نه نفسش را دارم و نه پا و کمرش را ) ... ظاهرم را که ببينيد ، خواهيد گفت " ماشااله ! " و خسته ام از زدنِ سيلی به گونه هايم تا سرخ بنمايانند ! ... خسته ام از يکرنگی تکرار ، خسته ام از بيرنگی ِ تکرار ! ای کاش می توانستم به " يکرنگی " و به "بيرنگی " عادت کنم و خسته شوم از آنها ! دريعا که خستگی ام - حتا - از آنان نيست که خسته ام از خستگی - بهمين سادگی ! دلم لک زده است که مثل ِ خيلی ها - مثلا مثل ِ شماها - باشم و " اشتها " يم به فراوانی ِ " ديو " نيست ؛ برايم کافيست که کمی - ذره ای - ، بی هن هن زدن راه بروم ، آدم ها را بدانگونه ببينم که هستند - و نه سايه وار ، کمی کتاب و نشريه بخوانم - نه ديوانه وار به سانِ سابق ، لااقل چندتائی در هفته ، در ماه ، در سال ... کمکی از هرآنچه که در زندگی ِ روزمره ام داشتم - کم و بيش! می بايست که با همسر و فرزندانم به تعطيلاتِ سالانه بروم که تا به حال نرفتم - نه جانش را دارم و نه دل و دماغش را ... گرچه بايد که بروم تا شايد هوائی تازه کنم و جانی بگيرم - و شايد که رفتم ...
* بخوبی به ياد ندارم که " خسته از يکرنگیِ تکرار " يا " خسته از بی رنگیِ تکرار " ، عنوانِ شعری ( يا مجموعه اشعاری ) است از فرخ تميمی يا منوچهر نيستانی . بهر حال يکی از اين دو عنوان ( به احتمالِ زياد " يکرنگی " ) را در جائی خوانده ام و ديگری ("بی رنگی " ) از منست . |