چرا نرويم به ماورايِ اختلافهايمان
تابيابيم هم بودن هايمان ؟
چرا به سادگي نرويم
به ماورايِ خودمان
تا بيابيم خودمانرا ؟
چرا نرويم به قعر
تا بيابيم خودمانرا درسطح ؟
چرا هستيم دراينجا ؛
باكين
بانفرت
با مال اندوزي
بادرد
با درد دادن ؛
باشكنجه
چرا نمي توانيم دوست بداريم ؛
طبيعت را
باران را
برفِ پاك را
گرمايِ طاقت فرسا را
سرما را
شب را
روز را ؟
چرا تفاوت ها را نمي توانيم دوست بداريم ؟
چرا نمي توانيم دوست بداريم ؛
تو بودن را
من بودن را
ما بودن را
در اينجا بودن را
در آنجا بودن را
سفيد بودن را
سياه بودن را
سرخ و زرد بودن را
... و سبز بودن را – كه ابتدايِ همه ي چيزهاست !
چرا نمي توانيم دوست بداريم ؛
با دين بودن را
بي دين بودن را
زشت بودن را
زيبا بودن را
بد خلق بودن را
خوش خلق بودن را ؟
چرا نمي توانيم بدهيم ؛
محبت را
گردشِ آزاد را
نان را
خانه را
گرما را
خنكاي را
تفريح را ؟
سرما را
شب را
روز را ؟
چرا نمي توانيم تقسيم كنيم ؛
دوست داشتن را
خنده را
اشك را
جانِ جانان را ؟
چرا نمي توانيم انسان باشيم ؟!
- " خدايا ، خدايا ! تا انقلابِ
مهدي " محكوميم ؟!
27
فروردينِ 81 |