بهار را بينم
- وقتي که باران از سقف اتاق
بر صورتم مي چکدو
هيچ گلي غنچه نمي کند ؟
خورشيد را بينم
وقتي که در يک ونيم در يک و نيم درحبسم و
بجز سياهي ِ " حبس سفيد " نمي بينم ؟
خوبان رابينم
وقتي که بدان
عزيزانم را به مسلخ مي برند و
هزاره ها شادماني مي کنند ؟
خوبان را بينم
وقتي که ديروز از بدترين بدان بودندو
امروز مارا واميدارند که بگوئيم " که خوبندوخوبندوخوب " ؟!
دور ناخوشايند در خود گشتن و
از اين پيش خوانده ها را دوباره خواندن ؟!
کور باد چشمان نا سويم
تا
نبينم پيشينيان و امروزيان را
- هرگز !
پرسوباد چشمان ناسويم
تا
بينم جهاني که پر...که پر...که پر
- از همه چيز .
18
بهمن 81 |