m.ilbeigi@yahoo.fr                                

          اشعار

فريدون دانشی که رفت...(زندگينامه)    

  کمی بلند    PDF   HTM    کوتاه  HTM     PDF 

آخرين همسفر(اشعار) 

 PDF     HTM    

نوشته های سياسی

پراکنده (ترجمه ها)

عکسها

Text Box: آوردن اين مطالب ، نه به معنای تائيدست ونه به تبليغ ؛ قصد من تنها آوردن نوشته های فريدون است .
 

مرثيه ای برای هيچ

 

به : فيروز سيف الله زاده

[ این شعر هم , به گمانم - بی هيچ شک وشبهه - از حزب توده و برباد دادنِ آرزوهای یک نسل سخن می گوید ... و اما فيروز ؟ از همدوره ایهای فریدون بود ، در سالهای 30 ، در دارالفنون و بعدها همدوره ای من شد. در سالهای 50 ، در دانشگاه - ودر این ميانه و بعدها ، معلم . - م. ایل بيگی ]


از راهی بس دراز بهم رسيده ايم ،
........................................
واکنون درمقابل ِ من ايستاده است .
به چشمهای ِ زبان بريدهء من که در آن :
نه خشم هست ، نه مهر ؛
نه کينه هست ، نه قهر ؛
می نگرد .

اگرچه سالها همسفر بوده ايم
ودرآغاز از يک نقطه حرکت کرده بوديم
ازکوره راهها ، دشتها ، کوهها ، و رودخانه ها گذشته بوديم و به شاهراه نزديک می شديم
هردو بيک اندازه عطش ِ سوزندگی ِ آفتاب ِ داغ ِ دشتها و بيابانها را احساس کرده بوديم
هردو بيک اندازه راههای ِ ناهموار را کوبيده بوديم
آری ، هردو باهم براه افتاديم
هردو باهم سفر کرديم
هردو باهم عطش ِ سوزندگی ِ آفتاب ِ داغ را تحمل کرديم
هردو باهم کوره راهها ، دشتها را درنورديديم
ولی آنگاه ... که بشاهراه نزديک می شديم
توفانی آنچنان بپاخاست که نه تنها شاهراه را گم کرديم
بلکه کوره راه ِ در آغاز سفر به سهولت بازيافته رانيز ديگر نيافتيم .
............................
و تا چشم گشودم اورا يافتم
که همچون من،شمشيری ازعقب به کتفش فررفته، درکنار ِ من زخمی وخون آلودفروافتاده است؛
ودرحالی که خونش برزمين دلمه بسته بود .
تازه فهميديم که خود نخواستيم براين جاده کشانده شويم
چاره ای جز اين نبود .
همهء راهنمايان جاده ها وراه بلدان شاهراهها را درميان خود يافتيم ،
وديگر يقين کرديم که بدنبال ِ سراب راه نيافتاده بوديم تادرکويری بی آب و خشک افتاده باشيم .

گروهی براه افتادند
بدون ِ آنکه بگويند بکجا ميرويم
و حتی ...
قبل از آنکه بپرسيم :
به کجا ميرويد ای راه بلدان ِ گم کرده راه !
وآنچنان گريختندکه گوئی آن لحظه ای که براه افتادند نطفهء گريز نيز دردرونشان بسته شده بود
عده ای ديگر که خونشان برخاکی که عزيز می داشتند دلمه بسته بود، برجای ماندند
وعده ای نيز دستهايشان را بسوی ِ آسمان بلندکرده واز "خداوند ِ بزرگ " طلب ِاستغفارمی کردند؛
تا گناه ِ بزرگشان را که در آغاز ثوابی بزرگ بود ، ببخشايد .

او ،
که اکنون در مقابل ِ من ايستاده است
ودر چشمان ِمن می نگرد تاگذشتهءمان را بيادم بياورد ،
درآن لحظه
- که دستهايش را بسوی ِ آسمان بلندکرده بود -
نيز ، به من نگريسته بود ،
ولی شمشيرش را از نيام بيرون کشيده بود
- شمشيری که از عقب به کتفش فرو رفته بود -
و بر بالای سرم که همسفرش بودم
برافراشته کرد .
در چشمهايش موج ِ خشم می دويد .
من هم در آن لحظه به چشمش نگريسته بودم
نه به خاطر ِ آنکه بيادش بيآورم که همسفرش بوده ام
بلکه ؛ به خاطر ِ آنکه باتحقيری ِ تيزتر از شمشيرش به او بگويم :
" با آنکه همه چيز را از دست داده ام
تو نيز چيزی باز نخواهی يافت" .

سالها ازآن روز می گذشت .
ديروز ،
همينکه درمقابل ِ من ايستاد
درآغاز گمان بردم که جائی اورا ديده ام
نگاهش هرلحظه آشناتر می نمود ؛
و ،
سرآخر اورا بازشناختم .
درچشمش نگريستم
نه به خاطر ِ آنکه اکنون در آن موج ِ خشم نمی دويد
نه به خاطر ِ آنکه گذشته مان را بيادش بيآورم
ونه به خاطر ِ آنکه دستهای ِ چشمش تهی و خالی بود
تنها
به خاطر ِ آنکه بگويم :
" گرچه من همه چيز را پاک باخته ام
ديدی که تو نيز چيزی نيافته ای"!

بندرپهلوی 
31-4-39