xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

                  

  


 


 

صفحه اصلي

بزرگداشت لنگستون هيوز

 


صدای پای زمستان
ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه سعید سامان
saeed.s@cegetel.net
تاريخ انتشار: 10 بهمن 1384

  در دست بادي، به آغوش يکدگر،

سرفرودآورده، مي‌شتابند،

نيم برهنه درختان.


پرپر زنان به آواز خشک،

برگ‌ها،  

لجوج يا فروريزان چون تگرگ،

شتابان به سوئي،


آنجا که «مريمگُلي‌ها»،  آتشين ...

آن‌سان که هيچ برگي نبوده هيچگاه ...

«کناره‌ـ‌ باغچة» برهنه.

به پيرزني فقير
ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه م. حيران
heyran@softhome.net
تاريخ انتشار: 10 بهمن 1384

  آلويي را در خيابان

با ولع مي خورد کيسه ي کاغذي شان

در دستش

به دهنش خوشمزه اند

به دهنش

خوشمزه اند. به دهنش

خوشمزه اند


اين را

از طرز مکيدن

نيمه آلويي که در دست دارد

مي تواني بفهمي


آسوده

تسلي آلوهاي رسيده

گويي فضا را پر کرده اند

به دهنش خوشمزه اند

شب سرد
ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه حسن بصيري
lilhearts_forever@yahoo.com
تاريخ انتشار: 10 بهمن 1384

  سرد است

ماه سپيد

مثل رانهاي سفيد  زن گروهبان

ميان پنج بچه اش

در گستره ستار ه ها ايستاده

پاسخي نيست.

سايه هاي پريده رنگ

امتدادشان تا علف هاي يخ زده.

يک جواب:

نيمه شب است.

ساکن و سرد...!

ران هاي روشن آسمان!

جواب تازه اي از اعماق تفکر مردانه من.

آوريل است...

ماه آوريل

بايد دوباره ببينم—آوريل!

همان ران هاي گرد و بي نظير زن گروهبان را

که در سکون کامل

در پي بچه هاست

Oya!

شکايت
ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه آرزو کمالي
_
تاريخ انتشار: 10 بهمن 1384

  مرا مي خوانند و من مي روم.

جاده اي يخ بسته است

شب از نيمه گذشته، غباري

از برف

در رد صلب چرخ ها گرفتار شده.

در باز مي شود.

لبخند مي زنم، داخل مي شوم و

سرما را از خود مي تکانم.

اينجا زن محشري هست

به پهلو بر روي تخت.

مريض است،

شايد استفراغ مي کند،

شايد رنج مي برد

که دهمين فرزند را

به دنيا بياورد. لذت! لذت!

شب اتاقي است

که براي عشاق تاريک شده.

از ميان کرکره ها خورشيد

يک سوزن طلايي فرستاده است!

موها را از جلوي چشمانش کنار مي زنم

و نکبتش را تماشا مي کنم

با دلسوزي.

چشم‌انداز و سقوط ایکاروس
ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه سعيد سامان
تاريخ انتشار: 10 بهمن 1384

  به ‌پندار بروگل،

ايکاروس در بهاران

فرو افتاده


خيش مي‌زده دهقاني

مزرعه‌اش را،

بي‌همتا شکوهي!


از پار

مانده برجا،
 
نزديک پژواکي


آن‌هنگام که،

دلنگران بود خود را،

کناره‌ـ‌دريا


با مشقت، اسير خورشيد،

که مي‌‌کرد ذوب،

موم بال‌هايش را


دور از ساحل

گوئي فرونيافتاده،

هيچ،


ماند ناشنوده

آواي نامحسوس،

شِلِپ!

ايکاروس بود که غرق مي‌شد.


(1) خانوادة بروگل، در قرن شانزدهم ميلادي، در زمرة هنرمندان منطقة فلاندر،  در کشور بلژيک امروزي بودند.  پدر خانواده، پيِتِر بروگل (Pieter Bruegel)، معروف به «بروگل‌پدر»، نقاش بود. پسر ارشد او،  «پيِتِربروگلِ پسر» نيز به کار نقاشي و نمونه‌برداري از آثار پدر پرداخت،  ولي پسر کوچک‌تر «جان بروگل» در به نمايش آوردنِ «طبيعت بي‌جان»، جنگل‌، و خصوصاً پائيز به درجة استادي رسيد. يکي از تابلوهاي وي در اينجا الهام بخش شعر ويليامز است. (ايکاروس، شخصيت اسطوره‌اي يونان، که با موم بال‌هائي به پيکر خويش وصل کرد، تا به خورشيد رسد، ولي حرارت خورشيد، موم‌ها را ذوب کرد و ايکاروس به دريا افتاد.)
 

بهار و همه
ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه م. حيران
heyran@softhome.net
تاريخ انتشار: 10 بهمن 1384

  در جاده ي بيمارستان واگيردار

به زير فراريز آبي

ابرهاي راه راه از شمال شرق

رانده شده اند – بادي سرد، آن سوتر،

ضايعات زمين هاي پهن و گل آلود

قهوه اي از علف هاي هرز خشک، ايستاده و افتاده

لکه هاي آب راکد

پراکندگي درختان بلند


در سرتاسر جاده بوته ها

و درختان کوتاه قد قرمز

زرشکي، چند شاخه اي، شق و رق، ترکه اي

با برگ هاي مرده و قهوه اي و به زيرشان

تاک هاي بي برگ-


به ظاهر بي زندگي، تنبل

بهار مبهوت شده نزديک مي شود-


آن ها برهنه وارد دنياي تازه مي شوند،

سرد، نامطمئن از همه چيز

جز اينکه آن ها وارد مي شوند. همه اش همين

باد سرد و آشناست-


اکنون چمن، فردا

تاب سفت برگ هويج وحشي


اشيا يک به يک تعريف مي شوند-

احيا مي کند: وضوح و خطوط بيروني برگ را


ولي اکنون متانت بي روحِ

ورود- ساکن و ساکت، دگرگوني بزرگ

بر آن ها وارد شده است: ريشه دارشان کرده

محکم به پايين کشانده و آغاز به بيدار کردن نموده

 

اينها
ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه حسن بصيري
lilhearts_forever@yahoo.com
تاريخ انتشار: 11 اسفند 1384

  هفته هاي خالي و ترسناک

و قتيکه لختي طبيعت

تساوي حقارت انسان است

امسال يکدفعه شب مي شود

و دل آهسته تر از شب

بسوي مکاني خالي

که باد آنرا جارو مي کند

بي خورشيد  

ستاره ها

يا ماه

تنها نوري نا آشنا

مثل انديشه

که آتشي تاريک را به هم مي پيچاند

بدور خود مي چرخد

در سرما

مي سوزاند

انساني را به هيچ کجا نمي رساند

که مي شناسد

تنهائي را نه

جز پوچي شرم آور

انفجارها و صداهاي جنگ

خانه هائي که اتاق هايشان

سرما بيش از تصور است

آنها که دوست مي داشتيم نيستند

رختخواب ها خالي

کاناپه ها دور انداخته

صندلي ها ديگر استفاده نمي شوند

جائي دور از ذهن آنرا پنهان کن

بگذار به ريشه دست يابد

رشد کند

بدور از حسادت

چشمها و گوش ها- براي خودش

در اين معدن براي کندن مي آيند-همه!

آيا ته چک شيرين ترين نيست

موسيقي؟

منبع شعر

که ساعت را استاده مي بيند

مي گويد

ساعت ايستاده است

اينچنين ديروز را خوب علامت زده است؟

و مي شنود صداي آب درياچه را که مي ريزد-

اکنون قلوه سنگي ست


 
 

 

 

ميان باران
و نور چراغ ها
رقم 5 را ديدم
طلايی رنگ
به روی ماشين آتش نشانی
قرمز
که با ناراحتی
حرکت می کرد
بی اعتنا
به جرنگ جرنگ زنگ ها
زوزه ی آژيرها
و غرش چرخ ها
از ميان شهر تاريک
 

 

معرفی ويليام کارلوس ويليامز

«ويليامز از همان زمانی که نوشتن را شروع کرد، بی اعتمادی اش را نسبت به انديشه ها آشکار ساخت. اين امر واکنشی بود در برابر همان زيبايی شناختی نمادگرايِ که بيشتر شاعران همعصرش در آن سهيم بودند.» - اکتاويا پاز


ويليام کالوس ويليامز - مقاله از ويرجينيا کويديس / ترجمه م. ب
صدای پای زمستان - شعر از ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه سعید سامان
به پيرزني فقير - شعر از ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه م. حيران
شب سرد - شعر از ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه حسن بصيري
شکايت - شعر از ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه آرزو کمالي
استفاده از زور - داستان از ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه م. ب
چشم‌انداز و سقوط ایکاروس - شعر از ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه سعيد سامان
بهار و همه - شعر از ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه م. حيران
پزشكاني كه شاعر شدند - مقاله از سارا ارمنی
اينها - شعر از ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه حسن بصيري

ويليام کالوس ويليامز
ويرجينيا کويديس / ترجمه م. ب
fogstance@yahoo.com
تاريخ انتشار: 10 بهمن 1384

  ويليام کالوس ويليام(1963-1883)


شاعر، نويسنده، رمان نويس، مقاله نويس، منتقد ادبي، نمايشنامه نويس، داستان نويس، شرح حال نويس، وقايع نگار، نامه نگار و پزشک.

دوره فعاليت :از 1909 تا 1963 امريکاي شمالي


ويليام کارلوس ويليامز زندگي خود را در مقابل ساير مدرنيست هاي ترک وطن کرده آمريکايي تعريف کرد. او بويژه درباره گريز دوستانش پوند و اچ.دي( هيلدا دوليتل) و همچنين تي.اس.اليوت که بعنوان رقيب ادبي خود برگزيده بود تلخ کام بود. ويليامز استعداد اليوت را تحسين مي کرد ولي معتقد بود  که بدبيني فلسفي و زيبانگاري " ترانه عاشقانه جي. آلفرد پروفراک(1915)" و " سرزمين هرز" (1922)" انقلاب ادبي در شعر آمريکا  را که توسط والت ويتمن آغاز شده بود را واژگون کرد و به مسير تازه اي انداخت. اليوت و پوند به شکل انفرادي سنت ادبي را به گونه اي بازتعريف کردند که نوآوري هاي کارشان به قله هاي کاميابي رسيد. ويليامز خواهان گسست  تندروانه تري با گذشته بود. در "مقدمه اي  بر پاترسون" او از تصميم اش براي باقي ماندن در زادگاهش راترفوردِ نيوجرسي ، جايي که ازدواج کرد و دو پسرش را بزرگ نمود ، دفاع مي کند. جايي که او  به پزشکي عمومي مشغول بود، کودکان را به دنيا مي آورد و به سرودن شعرو همچنين نوشتن رمان، نمايشنامه و مقاله هاي ادبي مي پرداخت.

با نفي برجستگي فرهنگي خودش، که به ترک وطن کردگان نسبت مي داد؛ او خود را بعنوان " فقط يک سگ ديگر که بيني اش اجزاي اجتماع اطرافش و تاريخ آن را بو مي کشد تصوير مي نمود، در حاليکه " ديگران به دنبال خرگوش ها به بيرون گريخته اند".  او در اين باره که زندگي آمريکايي بر روي اهريمن هاي مدرن شهري، سرمايه داري مهارگسيخته و هرزگي فرهنگي متمرکز شده است با ترک وطن کردگان موافق بود و به مانند آنها الهام براي نوع تازه اي از شعر را در ادبيات کلاسيک يافت. به هر رو، ويليامز، گذشته را به نوعي زمان حال محلي ترجمه کرد؛ زئوس پزشک شهر بود و ونوس نوجوان لاقيد . ويليامز را به مانند رابرت فراست مي توان يک منطقه گرا خواند.  طبقه کارگر راترفورد نمونه آمريکايي هاي او بودند. او ضرورتا  يک شاعر شباني  سرا که الهام را در چکامه هاي شباني قرن سوم پيش از ميلاد در اشعار يوناني  تئوکريتوس يافته است باقي ماند. مباحثات آوازي و عشق بازي هاي بزداران و شبانان سيسيلي نويد دهنده ايده آلي براي شعرسرايي قومي است؛ اشعاري که  همبستگي روح، خاک و زبان  که ويليامز براي آن عبارت "تماس" را بکار مي برد، با طنز و طعني که در اشعار تئوکريتوس يافت مي شد در هم آميخته اند. ويليامز مي داند که مردمان شهرش به آرامي از بيگناهي و ساده دلي  ايده آل دهاتي خود فرو افتاده اند ولي اين امر او را از تلاش کردن براي آنکه صداي گنگ و خود ويرانگر خشم و شهوت آنان باشد باز نمي دارد.

در ادامه سنت رالف والدو امرسون و ويتمن، ويليامز اعتقاد دارد که ايالات متحده درانتظار اشعاري است که نوشته شوند. آنچه که کمبود آن احساس مي شود  زباني است که جدايي راه يافته به روح آمريکايي را التيام بخشد. او سوالات نسل  شعري خويش را در پاترسون  کتاب سوم اينگونه بيان مي کند:"" چه زباني مي تواند عطش ما را آرامش بخشد/ چه بادي ما را از زمين بلند خواهد کرد، چه سيلابي ما را تاب خواهد آورد/ و شکست هاي گذشته را/ جز ترانه اي جز ترانه اي نا ميرا؟ " پاسخ او جستجوي تمام عمري است براي مقياسي تازه، مسيري جديد و موسيقي اي نو که زيبايي وحشي آمريکا، مردمانش و گفتارشان را در خود حمل کند.  گهگاه در پاترسون و اغلب در اشعار بعدي اين مقياس به شکل سطرهاي سه تايي پله اي در مي آيد، سطرهاي بلند شايد ناشي از آواي دمِ شعر يا حرکات گام هاي او بر روي چشم انداز برگزيده اش  به سه بخش  شکسته مي شوند.  بعنوان مثال در پاترسون، کتاب دوم (" يکشنبه در پارک") سه سطري ها، از پياده روي دکتر پاترسون  در ميان پارک  شهر  به تفکر عميق شاعرانه اش مي پيوندند:

بيرون
بيرون از من
دنيايي هست
در زير تاخت و تازهاي  من غرو لند مي کند
-دنياي
(به من ) درآرامشي
که به آن نزديک مي شوم
صلب و جامد-

رقص، بعنوان نسخه اي استعاري از  گام برداشتن، تصوير مکرر ويليامز براي يگانگي کامل جسم، موسيقي و مکان است.  براي رقص شخصي اش ويليامز بطور نوعي خويش را در قالب  يک ساتير از اساطير کلاسيک بوناني در مي آورد و سم هاي دو شاخه بزمانندش  بر قافيه هاي اصلي به تپش  در مي آيند. هدف از رقص آزاد کردن غرايز شهواني است و  اغلب با جنبه هاي جنسي- که منشا هويت و خلاقيت شناخته مي شود- در آميخته است. از اين رو، در " يکشنبه در پارک"  زن پيري به ساير گردش کنندگان نصيحت مي کند که رخوت جسمي و روحي خويش را به دورافکنند:

بجنبيد! مشکل چيه؟ شماها
پاتون شکسته
اين هواست!
هواي ميدي
و فرهنگ کهنه آنها را سرخوش مي کند:
        زمان حال!
           -بازويي را که سنجي در دست دارد بلند مي کند
از افکارش، آنچه ذهن کهنه اش فراهم مي کند
و مي رقصد! دامنش را بالا مي دهد
لا لا لا لا !

ويليامز اولين فرزند از دو پسري بود  يک خانواده طبقه متوسط موفق آمريکايي به دنيا آمده بودند. پدرش ويليام جورج ويليامز، انگلستان را در سن پنج سالگي به همراه مادرش ترک کرد. ابتدا به بروکلين رفتند و سپس به سنت توماس و پورتوريکو. بعدها در سال 1882 به نيويورک بازگشت تا فعاليت تجاري اي را پايه ريزي کند و بزودي مادر و نامزدش - ريکويل هلن (النا) - روزا و برادرانش پترو ريکانو هوب ويليامز به او ملحق شدند. ويليام جورج و النا بزودي در نوامبر 1882 ازدواج کردند و در راترفورد ساکن شدند. ويليامز در 17 سپتامبر 1883 متولد شد. پيش از تولد او، النا در پاريس در رشته نقاشي تحصيل مي کرد، و در طول زندگي اش او هميشه نسبت به زندگي هنري اي که مي توانست داشته باشد احساس غبن مي کرد. ويليامز عشق به نقاشي را از مادرش به ارث برد. بکارگيري عنوان هاي و موضوعات اسپانيايي و ترجمه اشعار اسپانيايي شاهد ديگري بر تاثير مادر  بر او است. ويليام جورج اغلب به دليل مسايل تجاري از خانه غايب بود، ولي پسرش بخوبي پدري را به خاطر مي آورد که  براي او شکسپير مي خواند. تاثير مهم ديگر بر او از مادربزرگ پدريش بود، اميلي ديکنسون ولکام کسي که تا هنگام مرگ در سال 1920 با خانواده زندگي مي کرد. در شعر "آواره" (1914) شعري نسبتا طولاني در پيشه شاعري، مادربزرگ حضور پرنده گونه افسانه واري  بر فراز مراسم  غسل تعميد شعر در لحظه فروبردن نوزاد در  آبهاي چرکين رودخانه پاسياک ( در نيوجرسي) دارد ، حضوري که به جهت شکلي و ادبي بر فضاي شعري در طول زندگي او ادامه دارد.

پوند ويليامز را به مطالعه ناکافي متهم مي کند، ولي در حقيقت اگر نخواهيم او را دانش آموزي استثنايي به شمار آوريم، او بسيار تحصيلکرده بود. در سال 1897 او و برادرش در ژنو- سويس - براي يکسال تحصيل کردند و سپس در هوريس مان در شهر نيويورک ثبت نام کردند. از سال 1902-1906 ويليامز در دانشگاه پزشکي در دانشگاه پنسيلوانيا مشغول به تحصيل بود. در آنجا او با پوند، دوست پوند هيلدا دوليتل و چارلز دموث ملاقات کرد. او در نيويورک اينترن شد و در سال 1909 در راترفورد با فلوسيه هرمان نامزد کرد. سپس آنجا را براي دوره تحصيلات تکميلي در لايپزيک ترک کرد و به اروپا سفر کرد. همزمان با بازگشت در سال 1910 او يک مطب در راترفورد داير کرد. در 12 دسامبر 1912 او و فلوسيه با هم ازدواج کردند، دو پسرشان در سال هاي 1914 و 1916 به دنيا آمدند. توجه به خانواده مانع از آن نشد که او را از مسافرت هاي آخر هفته به نيويورک  باز دارد، جايي که مدرنيسم آمريکايي در گالري هاي هنري و موزه هاي شهر، مجلات کوچک، تئاترهاي تجربي و گردهمايي هاي اجتماعي غير رسمي در حال تولد بود. در اين تلاقي ايده ها و شخصيت ها، ويليامز شاعران آمريکايي والاس استيونس و مارين مور، نقاشان مارسدن هارتلي و جان مرين و  آلفرد استيگليتز عکاس که گالري 291 او محل ملاقات هنرمندان و نويسندگان بود را ملاقات کرد. شهر فرصتي براي مکالمات هيجان انگيز نويسندگان تبعيدي اروپايي  و هنرمنداني مانند مارسل دوشام و مينا لوي که از جنگ جهاني اول گريخته بودند، نيز محسوب مي شد.  يکي از وقايع مهم اين سالها نمايشگاه هنرمندان مدرن اروپايي و آمريکايي در سال 1913 در "آرموري شو" بود. نقاشي هاي پل سزان و واسيلي کاندينسکي، در بين ديگر نقاشي ها ، به شکل شاعرانه اي تجربه هاي ويليامز را بر مي انگيخت.  او شاهد  رقابت نقاشان براي گريز از توهم سه بعدي و دوباره هماهنگ کردن کلمات با ضربه هاي قلم مو و اشيايي که نمايشگر رنگ و بافت هستند بود.

ويليامز، اولين جلد از مجموعه اشعار اختصاصي خود، "شعرها(1909)"، را تحت تاثير فضاي شاعرانه آراسته "بانو"  اثر جان کيت و پريرافائليتز نوشت و از اعتبار اشعار آزاد ويتمن، که در کتاب "ترک سبزه ها" که در سال  1913 از  فلوسيه - که قصد داشت به او کمک کند تا بتواند شعرش را دوباره سازي نمايد -گرفته بود، بهره جست.در ميانه دهه 1910 ميلادي، اشعار او موجزتر، تصويري تر و محاوره اي تر شد. او در آن زمان مشغول به نوشتن اشعار آزادي بود که در امتداد و مسلما تحت تاثير نسخه تصويرگراي پوند براي فشرده سازي و  استحکام بخشي به شعر بود. استفاده ويليامز از طبيعت بعنوان موضوع که بخشي از ميراث رومانتيک او  به شمار مي آمد، شاهد مثالي براي نظر پوند است که مي گويد: " موضوع طبيعت هميشه نمادي کافي است". ويليامز در "خلق و خو ها(1913)" بصورت آزمايشي از حالت شعري قديمي خود به سمت شعر روستايي با تصويرگرايي شهري "Al Que Queire!"(1917) حرکت مي کند. اين کتاب ويليامز، بدون هيچ پيش آگهي در آن زمان، اکنون اولين گام مشخص ويليامز در حرکت بسوي شعر مدرن به شمار مي آيد. آخرين شعر اين مجلد، نسخه بازنگري شده "آواره"، قواعد بازگشت از شعر روستايي  سنتي به ديدگاهي شهري را پايه گذاري مي کند و کشش هاي شاعرانه بين شهر و روستا که در آثار بعدي ويليامز امتداد يافته است را بنا مي نهد.

ويليامز در طول سفرهايش به اروپا همراه با فلوسيه در سال هاي 1924 و 1927به آموختن تعليمات مدرن ادامه داد. نوشته هاي او در دهه 1920 چه از جهت قالب و چه از جهت موضوع تجربي هستند. شعر-نثرهاي " کورا در جهنم: بداهه سرايي" (1920) با الهاماتي دادايستي در سبک و لحن، تمرين هايي در زمينه نوشتن غير ارادي به قصد بيرون کشيدن خود از يک مانداب (انحطاط) هنري است.  استعاره ي عنوان اين مجلد، اشاره اي به اسطوره ديميتر و پرسه فونه است تا توضيحي باشد براي دوره هاي هنري سترون و پوچ. خلاقيت همچون فصل ها ، در دوره هايي که سفر  پرسه فونه ( يا کورا) را به داخل دنياي زير زمين- قلمرو هادس خداي سرزمين ارواح -  يادآوري مي کنند، در نوسان است و  با بازگشت بهاري پرسه فونه به سوي مادر سوگوارش دنبال مي شود. نزول شعر به هياهوي دنيا و ضمير ناخودآگاه- هر دو ماجراي  گرفتار شدن کورا در چنگال نيروهاي تاريکي  و بازيافتن او توسط پدرش ديميتر را در برمي گيرد. شعر با جستجوي کورا – چيز زيبا- ادامه مي يابد، حضور زنانه بارورکننده اي که ويليامز در زنان خرد شده و فرسوده از کار به آن صورت جسماني مي بخشد، بي تفاوت به آنکه دختران کوچکي يا نوجواناني بي قيد يا آنچنان که اغلب در بانوان تاريک نسخه ي  سنتِ شاعرانه او به چشم مي خورد زنان سياهپوست باشند.  در ميان استعاره هاي متعدد زن-گل در اشعار ويليامز، زن سياهپوست گل ژاپني ( گل پنجهزاري) است. براي ويليامز هردو مسير رو به پايين و رو به بالاي کورا پذيرفتني است:" نزول با دست  اشاره مي کند/ همچون صعود که اشاره مي کرد." "رمان بزرگ آمريکايي"(1923)، بخشي از نزول ويليامز در اوايل دهه 1920 است. برخلاف عنوانش، او شکوا مي کند که نمي تواند رمان بزرگ آمريکايي را بنويسد پيش از آنکه بتواند پندار کلمات را از وابستگي هاي قديمي شان مبري کند، آنچنان که جيمز جويس در "اوليس"(1922) انجام داد. اين زبان جديد مي خواهد زرق و برق  ضروري  براي تخفيف کسالت زندگي آمريکايي را دارا باشد:" قوه تخيل سقوط نخواهد کرد. اگر رقصي در کار نباشد، يک ترانه تبديل  به فرياد، اعتراض مي شود. اگر زرق و برقي در کار نباشد دچار بدشکلي خواهد شد، که اگر نتواند هنر باش، يک  جنايت است.

تغيير اساسي در تخيلات ويليامز با کتاب " بهار و همه چيز"(1923) -گونه اي تناوب در نثر تجربي و اشعار بي نام- فرا مي رسد.  بعنوان پاسخي به مرثيه گويي اليوت در "سرزمين هرز"، اين کتاب اثبات مي کند که ويرانگري و خلاقيت از اين دست به آن دست مي روند. "بهار و همه چيز" امروزه يک کار کلاسيک مدرن آمريکايي است، کاري  که در ديژن –فرانسه-  با يک ماشين چاپ کوچک انتشار يافت و بطور کلي تا نيمه دوم قرن حاضر به سختي شناخته شده بود. بي اعتنايي هاي  داداييستي در بي نظمي هاي چاپي، آرايش غير خطي فصل ها و جملات ناتمام ظاهر مي شوند. بعضي از شعرها آميزه اي از رنگ هاي کلامي غيرقابل پيوند هستند. بهترين شعرهاي معروف اين مجموعه که اکنون عنوان " بهار و همه چيز"  را يدک مي کشند؛ "براي اليزه" و "چرخ دستي قرمز" از اهميت توجه نزدبک به چشم انداز مردم  و اشياي فرهنگ آمريکايي دفاع مي کنند. بافت هاي خطي ترجيع بندها پندار شاعرانه شکل دهنده دنياي مورد مشاهده را به تصوير مي کشند. در بخش هاي نثري، ويليامز برهان مي آورد که به مانند نقاشي هاي سزان يا نقاش اسپانيايي ژان گريس؛ شعر نبايد طبيعت را نسخه برداري کند بلکه بايد به فرايند خلاقيت طبيعت پهلو بزند. در  تفسير تجديدنظرطلبانه و  احساسي از تاريخ آمريکا؛ "دانه آمريکايي"(1925) ويليامز همچنان به اصلاح گمان هاي باطل درباره حقايق مسلم  ادامه مي دهد.  اشرار و آدم هاي بد ويليامز پيوريتن ها ( راست کيشان مسيحي) و صليبيوني هستند که در مقابل تغيير  اخلاق و پيشرفت در ميان هم نسلان خود مي ايستند و قهرمانان او اغلب شخصيت هايي با چشم اندازي تاريخي مي باشند که در تماس با زيبايي بکر قاره آمريکا هستند. ديد غير متعارفِ ويليامز از تاريخ آمريکا با ستايش او از ادگار آلن پو به نمايش گزارده مي شود. ويليامز پو را نه بعنوان يک خطاي طبيعت بلکه يک نابغه که بطرز وحشتناکي بوسيله محلي گرايي و زمانه آمريکايي شکل مي گيرد، کسي که مرده ريگ ابتذال ادبي ( لانگفيلو بعنوان مثال) را به نفع يک سبک اصيل – زبان و روش – رد مي کند و در مقابل يکنواختي مي ايستد، مي انگارد.

در سال 1928 در رمان" سفر به پاگوني"،  و" نزول زمستان" که روزنگاري شعري و نثري  بر اساس تجربياتش در اروپا است ، ويليامز به موضوع کورا بازگشت. علاوه بر اين  در اواخر دهه 1920 او شروع به  نوشتن  داستان هاي  واقعي  قابل درک از تجربياتش بعنوان يک پزشک کرد. " استفاده از زور" شاهد مثالي بر قدرت شخصيت پردازي و بکاربردن ظريف يک نقطه نظر طعنه آميز است.  اين استنتاج بدنه داستان هايي است که به دفعات متعدد جمع آوري  شده است، و در داستان" دخترهاي کشاورز"(1961) خاتمه مي يابد.

ساده سازيِ هنرِ سياسيِ عمومي مورد بي علاقگي ويليامز بود، ولي در طول بحران اجتماعي دهه 1930 و اوايل دهه 1940 او هم  به مانند ديگر نويسندگان از اين استدلال پيروي مي کرد که هنر بايد ابتدا با بي عدالتي هاي اجتماعي و اقتصادي مبارزه کند. او به نوشتن شعرها و داستان ها ادامه داد، و يک مجموعه سه جلدي رمان بر اساس زندگي فلوسيه و تجربيات مهاجرت خانواده او را شروع  کرد. اين مجموعه شامل" قاطر سفيد" (1937) "داخل پول"(1940) و "بنا کردن"(1952) است. نمايش تجربي او "عشق هاي بيشمار" (1941) نتيجه موفقيت آميزي را در تئاتر برادوي در سال 1958 بدنبال داشت. پروژه اصلي ويليامز در دهه 1940 پاترسون بود، شعري حماسي در پنج بخش.  اين اوج جستجوي ويليامز براي هويت شعري و قالبي  براي احاطه يافتن بر چندگانگي آمريکا است. "پاترسون"، جلد اول، در سال 1946 انتشار يافت و کتاب هاي بعدي به ترتيب در سال هاي 1948 ، 1949 ، 1951 و  1958 انتشار يافتند. عنوان اشعار اشاره اي است به شهر پاترسون در نيوجرسي و در بين شخصيت هاي  اين اشعار  اول شخص مفرد-"من"-  کسي است شبيه ويليام که هم شاعر و هم دکتر است. پاترسون يک سالک ارسطويي با ذهني مردانه است که در جستجوي اتحاد پربار با سرزمين زنان است و از اين رو قالب شعري از ميان بي قالبي سر برمي آورد. پاترسون علاوه بر اين پسري است که در جستجوي پدر شاعر خويش برمي آيد، همانگونه که پدر در جستجوي فرزندان شعري اش برآمده بود. با آميزه گسترده اي  از رنگ ها، پاترسون به جهت ساختاري مرهون  سروده هاي  پوند است، بعنوان مثال سرود نهم يکي از سرودهاي مالاتستا است. ويليامز حماسه خود را از ترانه هاي پر تعمق، داستان هاي خيالي و قصه هاي تاريخي ، نامه هايي که از ديگر شعرا دريافت مي کند و عبارات لغت نامه ها و دايره المعارف ها تصنيف مي کند.

به هرحال در نيمه دوم قرن بيستم شکل جديد نقد، شعر مدرن را با مدرنيسم بلند مرتبه اليوت، پاوند و ويليام باتلر ييتز تعرريف کرد. اين نوع نقد جديد ويليامز را ناديده گرفت يا آنکه او را در رده دوم شاعران تجربي و منطقه گرا قرار داد. با اين وجود در دهه 1920 نسل جديد شاعران شروع به کشف کردن ويليامز بعنوان پديده اي در ارتباط با ويتمن و جايگزيني براي قالب شعري پيچيده و روشنفکري پرمايه  اليوت و مريدان اش نمودند. در ميان اولين هاي اين گروه شاعر شي گرا لويس زاکوفسکي جاي داشت. او به نسخه ي خاصي از تصويرگرايي ويليامز علاقه مند شد که محتواي خيالي و عاطفي شعر را براي تمرکز بر حضورِ شي به حداقل مي رساند. ويليامز اين اين نوع سروده ها را در عبارت : " نه هيچ ايده اي، بلکه اشيا" خلاصه مي کند. در سال هاي 1950 و 1960، آلن گينسبرگ و ديگر شاعرانِ "بيت" متوجه گونه اي پيشرو بودن ادبي در ويليامز به مانند شاعراني چون چارلز اولسون و بلک مانتين شدند. نسل بعدي فيمينيست ها و شاعرانِ گروه هاي قومي و آفريقايي-آمريکايي  در اشعار ويليامز اين قدرت را يافتند که شعر را براي مردمان حاشيه اي و موضوعات عير شعري بگشايند و از آن براي رها ساختن قالب شعري صلب بهره جويند. بعنوان بهترين هاي اين صداهاي جديد، ويليامز مثالي براي اهميت توجه به هنر بود. او درک کرده بود که  " شعر آزاد" مفهومي خود متناقض است. با دنبال کردن مثال هاي اشعار، شناخت نقادانه ويليامز در طول نيمه آخر قرن بيستم براي شناخت مدرنيسم به طوري که دربرگيرنده گروه هاي پراکنده اي از نويسندگان به جاي آنکه فقط شامل دسته متمرکزي  به نام مدرنيست هاي بلند مرتبه باشد بسيار ضروري است.

در سال 1950 بلوغ شعري ويليامز با کتاب " اشعار گردآوري شده بعدي" (1940-1950) و در 1951 با "زندگينامه "و " اشعار گردآوري شده قبلي"  اعلام حضور کرد.  در سال 1946 کتاب اول پاترسون،  او را به شهرت عمومي چيزي که آرزوي آن را داشت رساند. در سال 1950 او اولين جايزه کتاب ملي براي شعر را براي "پاترسون کتاب سوم" و "اشعار برگزيده" رادريافت کرد، و در 1952 به عنوان کتابدار شعر در کتابخانه کنگره – افتخاري که در سال 1953 به دليل بيماري از آن چشم پوشيد- نايل شد. در سال 1953 او و آرچيبالد مک ليش بطور مشترک جايزه معتبر بولينگ را براي شعر بردند. پرکاري بيرحمانه ويليامز بعنوان يک شاعر و  پزشک به وضع سلامت بد او در سالهاي واپسين اش دامن زد. يک حمله قلبي در سال 1948 با حملات بعدي در سال هاي 1951 وحمله شديدتري در  1952 دنبال شد و در سال 1953 بدليل افسردگي شديد در بيمارستان بستري گرديد.  او مطب پزشکي خود را رها کرد ولي به نوشتن شعر در آخرين دهه حيات خود ادامه داد. او موضوعات و زمينه هاي مرکزي ادبي اش را براي انعکاس دادن حقيقت مهاجم مرگ  تعديل کرد. در  اثبات دوباره اي بر هويت شعري اش،  کتاب شعر  "موسيقي بيابان " (1954)  که به شرح بازديدي از پارز توسط ويليامز و فلوسيه و چند تن از دوستان مي پردازد را منتشر نمود. گام زدن آنها از پل بين المللي "ال پاسو" به خيابان هاي پرجنب و جوش مکزيکو نوعي از رقص است، چيز زيبا به شکل يک رقاصه برهنه ظاهر مي شود،" بازيگري جامه بدرآورده/ از آمريکا". اشعار "سفر به عشق" (1955) از سطرهاي سه گانه اي بهره مي جويند  تا قدرت نجات دهنده غرايز اساطيري شهواني همچون عشق آدمي را ستايش کنند. شعر اصلي اين مجموعه " آسفودل: گل سبزرنگ" است، که در آن ويليام از همسرش در حاليکه در مواجهه با مرگ قرارگرفته پوزش مي طلبد.در "پاترسون کتاب پنجم"(1958) ويليامز بر پيشه شاعري خود صحه ميگذارد، و اسب تک شاخِ پرده ي نقاشي  قرون وسطايي اي در کلويستر را بعنوان نشانه اي از شعر و تصويرپردازي شاعرانه  برمي گزيند. سطرهاي پاياني شعر ديگربار به تجليل از رقص قوه تصويرپردازانه  بعنوان موهبتي که حامي هنرمند و درحقيقت تمامي ما است مي پردازد و تازه اکنون است که سم دو شاخه نيمه حيواني ساتير گامي غم انگيز از فناپذيري به شمار مي آيد:

ما هيچ نمي دانيم و نمي توانيم هيچ بدانيم
به جز
اين رقص، رقصيدن با شعري
چندصدايي
ساتيروار، با گامي غم انگيز

در" تصاويري  از بروگل" (1962) ويليامز به موضوع نقاشي باز مي گردد تا سروده آخريني از بوم هنرمند نقاشي بسازد که همچون خودش، قالبي هنرمندانه به زندگي همشهريانش بخشيده است. ويليامز در سال 1961 نوشتن را بعد از يک رشته حملات قلبي رها کرد. در پي مرگش در 4 مارس 1963 در راترفورد او پس از مرگ  جايزه پوليتزر  در زمينه  شعر را براي کتاب " تصاويري از بروگل" و همچنين مدال طلا براي شعر را از موسسه ملي هنرها و دانش ها از آن خاطره خود کرد.  مهمترين ستايش صورت پذيرفته به اشعار ويليامز دو جلدي باقيمانده با عنوان "اشعار گردآوري شده از ويليام کارلوس ويليامز؛ جلد يک :1909- 1939 "(1986) ويرايش شده توسط  والتون ليتز و کريستوفر مک گوان و "جلد دوم: 1939-1962" (1988) ويرايش شده توسط مک گوان است. اين کتاب ها و تجليل نسل هاي بعدي  شاعران نشانه هاي قدرتمندي براي اثبات آن است که ويليامز  بعنوان يک شاعر مدرنيست  به حد نهايت  داراي بيشترين تاثير  بر سمت و سوي شعر قرن بيستم  بوده است.

استفاده از زور
ويليام کارلوس ويليامز / ترجمه م. ب
تاريخ انتشار: 10 بهمن 1384

  آنها براي من بيماران جديدي بودند، همه آنچه در اختيار داشتم فقط يک اسم بود: اولسون. لطفا هر چه سريعتر در اولين فرصتي که توانستيد بياييد ، دختر من بسيار بيمار است.
و وقتي رسيدم، مادر به سراغم آمد، زني که به شدت وحشت زده به نظر مي رسيد، بسيار پاکيزه و  پوزش خواه که  تنها چيزي که گفت اينن بود: دکتر شما هستيد؟ و سپس به من اجازه داد که وارد شوم. در پشت در او اضافه کرد که : دکتر شما بايد ما را ببخشيد، دخترم را در آشپزخانه – جايي  که گرم هست- نگه داشتيم.  اينجا گاهي اوقات بسيار نمور مي شود.
به کودک  لباس کامل پوشانده بودند و در آغوش پدرش نزديک ميز آشپزخانه نشسته بود.  پدر سعي کرد بلند شود ولي من برايش توضيح دادم که لازم نيست خودش را به زحمت بياندازد و بعد بالاپوشم را درآوردم و نگاهي به اطراف انداختم. مي توانستم ببينم که همگي آنها به شدت عصبي هستند، و سرتا پاي مرا با بي اعتمادي برانداز مي کنند. مثل اغلب موارد مشابه، آنها بيش از آنچه مجبور به گفتنش باشند چيزي به من نمي گفتند، و اين بر عهده من بود که به آنها بگويم، و به همين دليل بود که آنها داشتند سه دلار خرج من مي کردند.
کودک با چشمان  سرد و خيره اش مرا به طرز سحرآميزي مي بلعيد،و حاليکه تقريبا هيچ احساسي  در چهره نداشت. او تکان نخورد و به نظر ذاتا، ساکت شي کوجکي که بطورغير منتظره اي جذاب است، و در ظاهر به اندازه يک ماده گوساله قوي بود. ولي صورتش بطور ناگهاني گلگون شده بود، به سرعت نفس مي کشيد، و من فهميدم که تب بالايي دارد. موهاي بلوند فوق العاده ي انبوهي  داشت. يکي از آن کودکان خوش عکسي که اغلب دربخش  تصاوير و برگه هاي تبليغاتي روزنامه هاي يکشنبه به چشم مي خورند.
پدرش شروع به صحبت کرد: دخترک سه روز است تب دارد و ما نمي دانيم که بيماري دليلش چيست.  همسرم چيزهايي به خوردش داده است، مي دانيد که، همانطور که بقيه مردم اين کار را مي کنند، ولي هيچ کدام اثر خوبي نداشته اند  و مريضي اين اطراف خيلي زياد بوده است. به همين دليل ما فکر کرديم بهتر است شما او را معاينه کنيد و به ما بگوييد مشکل چيست.
همانطور که دکترها اغلب عمل مي کنند، من شروع به يک سري آزمايش به عنوان شروع کردم. آيا زخمي در گلو ندارد؟
والدين هر دو با هم  جواب دادند: نه، نه او مي گويد گلويش درد نمي کند.
مادر رو به کودک کرد و اضافه کرد: گلويت درد مي کند؟ ولي نه حالت دخترک تغييري کرد و نه حتي نگاهش را از روي صورت من برداشت.
شما خودتان نگاه کرده ايد؟
مادر گفت: من سعي کردم ولي نتوانستم ببينم.
با توجه به اينکه بطور اتفاقي ما چند مورد از ديفتري در مدرسه اي که  اين بچه  در آن ماه به آنجا رفته بود داشتيم، همه ما به وضوح به اين موضوع فکر مي کرديم، هر چند که تا اين لحظه کسي درباره آن صحبت نکرده بود.
من گفتم: خوب، مثل اينکه ما بايد اول نگاهي به گلويش بياندازيم. به بهترين شکل حرفه اي اي خودم لبخند زدم، و کودک را با نام کوچکش صدا کردم و گفتم: آفرين ماتيلدا! دهانت را باز کن و اجازه بده که نگاهي به گلويت بياندازم.
با چرب زباني ادامه دادم :او، بجنب، دهنت را باز کن تا من نگاهي بياندازم. در حاليکه دو دستم را کاملا باز مي کردم گفتم :نگاه کن، هيچي توي دستهايم ندارم. فقط بازش کن و اجازه بده يک نگاهي بکنم.
مادرش اضافه کرد: چه آقاي خوبي! ببين چقدر او با تو مهربان است. بجنب و کاري را که مي گويد انجام بده، او به تو آسيبي نمي رساند.
در اين لحظه من دندان هايم را از انزجار به هم فشار دادم. اگر آنها فقط کلمه " آسيب " را بکار نمي بردند ممکن بود من به جايي برسم. ولي به خودم اجازه ندادم که دستپاچه يا آشفته بشوم و  برعکس به صداي آرام و شمرده سعي کردم دوباره به کودک نزديک شوم.
همانطور که من به آرامي صندلي ام را کمي به جلوتر مي کشيدم، دخترک ناگهان با حرکت گربه واري هر دو پنجه اش را به قصد چشم هاي من پرتاب کرد و تقريبا به آنها هم رسيد. درحقيقت او به عينک من ضربه زد و عينکم پروازکنان – هر چند نشکسته- چند فوت آن طرف تر  بر کف آشپزخانه افتاد.
پدر و مادر هر دو ناگهان با دستپاچگي بلند شدند و نشستند و عذرخواهي کردند. مادر گفت دختر بد، و يک بازوري دخترک را گرفت و شروه به تکان دادن کرد: نگاه کن چي کار کردي! اين آقاي خوب...
صحبتش را قطع کردم:  به خاطر خدا من را پيشش آقاي خوب خطاب نکنيد. من اينجا هستم که نگاهي به گلويش بياندازم که ممکن است ديفتري گرفته باشد و از اين بيماري بميرد. ولي گويا اين موضوع اصلا برايش مهم نيست. رو به کودک کردم و گفتم: نگاه کن! ما مي خواهيم که نگاهي به گلويت بياندازيم. آنقدر بزرگ شده اي که بفهمي من چه مي گويم. خودت همين الان بازش مي کني يا اينکه ما بايد برايت بازش کنيم؟
هيچ تکاني نخورد. حتي حالت چهره اش هم تغيير نکرد. ولي تنفس اش تندتر و تندتر شد. و بعد نبرد آغاز شد.  من بايد انجامش مي دادم.من بايد برا حفظ او گلويش را معاينه مي کردم. ولي ابتدا به والدين گفتم که اين کار اصلا براي آنها خوشايند نيست. من براي آنها توضيح دادم که چه خطري او را تهديد مي کند، ولي اگر آنها مسوليت اش را قبول مي کنند من بر معاينه گلو اصرار نمي کنم.
مادر کاملا جدي به او اخطار داد که:  اگر کاري را دکتر مي خواهد انجام ندهي بايد به بيمارستان بروي.
که اينطور؟ من بايد به خودم لبخند مي زدم. بعد از همه اينها من تقريبا عاشق اين بچه رام نشده بداخلاق شده بودم و والدين اش برايم  قابل تحقير بودند. در کشمکش متعاقب { بعدي} آنها بيشتر و بيشتر تحقير شده، شکست خورده، از پاي درآمده شدند در حاليکه به يقين دخترک به حداکثر اندازه خشم ديوانه وار از تلاش  با اصرار براي مقابله با وحشت اش از من رسيد.
پدر بهترين کوششي را که مي توانست انجام داد، و البته او مرد بالغي بود، ولي اين حقيقت که اين دخترش بود، شرمي که او از رفتار دخترش داشت و ترسي که از آسيب زدن به او داشت او را وامي داشت که درست در لحظه حساسي که من تقريبا داشتم موفق مي شدم دختر را رها کند و در آن لحظه مي خواستم او را بکشم. اما وحشت از اينکه ممکن است که ديفتري داشته باشد او را وادار مي کرد به من بگويد ادامه بدهيد، ادامه بدهيد، هر چند که خودش تقريبا غش کرده بود، در حاليکه مادر پشت سرما به جلو وعقب مي رفت و دستهايش را با تقلا بالا و پايين مي برد.
من مچ دستهايش را نگه داشتم و دستور دادم: او را درمقابل خود و روي زانوانت قرار بده .
ولي به محض اينکه او اينکار را کرد کودک فرياد کشيد. نه اينکار رو نکن، داري من رو اذيت مي کني، دستهايم را ول کن، بهت مي گويم دست هايم را ول کن. و بعد بصورت وحشتنام و ديوانه واري شروع به جيغ زدن کرد. تمامش کن! تمامش کن! داري من را مي کشي!
مادرگفت: فکر مي کنيد بتواند تحمل کند دکتر!
شوهر رو به زنش کرد و گفت: تو برو بيرون. مي خواهي از ديفتري بميرد؟
و من گفتم. حالا دوباره! نگهش دار.
وبعد من با پنجه هاي دست چپم سر کودک را گرفتم و سعي کردم که چوب نگهدارنده زبان را بين دندان هايش فرو کنم. او با دندان هاي قفل شده به سختي مي جنگيد. ولي در آن لحظه من تقريبا از دست کودک عصباني شده بودم. سعي مي کردم که خودم را آرام نگهدارم ولي نمي توانستم. من بخوبي بلد بودم که چطور گلويي را براي معاينه باز نگه دارم. و به بهترين شکل عمل مي کردم.بالاخره وقتي که من چوپ معاينه را به پشت آخرين دندان ها رساندم و نوک آن تازه به حفره دهان رسيده بود، او براي يک لحظه دهانش را بازکرد، ولي پيش از آنکه من بتوانم چيزي ببينم دوباره آن را بست و چوب معاينه را محکم بين دندان هاي آسيابش گاز گرفت و پيش از آنکه من بتوانم آن را دوباره بيرون بکشم  آن را  به خرده چوپ تبديل کرد.
مادر سرش داد زد: تو خجالت نمي کشي. تو از اينکه اينطور پيش دکتر رفتار مي کني خجالت نيم کشي؟
به مادر گفتم که يک چيز قاشق مانند با دسته صاف به من بدهد. حالا ما از چنين چيزي استفاده خواهيم کرد. دهان کودک همچنان خونريزي مي کرد. زبانش بريده شده بود و با فريادهاي دلخراش وحشي ديوانه واري جيغ مي زد. شايد من بايد باز مي ايستادم و يک ساعت يا بيشتر از يک ساعت ديگر برمي گشتم. بدون شک اينکار بهتر بود.  ولي من حداقل دو کودک را بدليل چنين اهمالي در بستر مرده  ديده بودم و احساس مي کردم که يا الان بايد معاينه کنم يا اينکه هرگز بعدا برنگردم. ولي بدترين چيز اين بود که من هم از منطق بدور شده بودم. مي توانستم کودک را با خشم خودم تکه تکه کنم و از آن لذت ببرم. از حمله کردن به لذت مي بردم. و چهره ام با اين خشم سرخ شده بود.
و چنين مواقعي يک نفر به خودش در مي گويد: بچه لوس لعنتي بايد در مقابل حماقت خودش محافظت شود. از ديگران بايد در مقابل او حفاظت کرد. اين يک ضرورت اجتماعي است. و همه اين مسايل دارند ولي خشم کور، احساسي شرم آور براي آدم بالغ، موجب طولاني تر شدن زمان آزاد شدن عضلات مي شد. يک تلاش ديگر و اين دفعه تا آخر.
در آخرين حمله غير منطقي من، من نيروي بيش از اندازه لازمي بر روي گردن و آرواره کودک وارد کردم. و به زور قاشق نقره اي را در پشت دندان هايش فرو کردم تا زماني که او ناگهان ناگزيردهانش را بازکرد . و آنجا بود: هر دو لوزه او با پوستهاي پوشيده شده بودند. او قهرمانانه مي جنگيد تا من را از دانستن  رازش باز دارد. او زخم گلويش را حداقل براي سه روز پنهان کرده بود و به والدين اش دروغ گفته بود تا از از واقعه اي مانند آنچه اتفاق افتاد بگريزد.

اکنون واقعا خشمگين بود. پيش از آن در حالت دفاعي بود ولي اکنون حمله مي کرد. سعي مي کرد که از دامن پدرش بگريزد و به من بپرد در حاليکه اشک هاي شکست چشمانش را کور کرده بودند.

پزشكاني كه شاعر شدند
سارا ارمنی
berlen83@web.de
تاريخ انتشار: 10 بهمن 1384

  ( اشعاري در فاصله چند زايمان يااستقلال ادبي آمريكا از انگليس ؟)  
 من
     هلو و شفتالوهايي را
                            كه در يخچال بودند
                                                     با اجازه تان
                                                                      خوردم  

نويسنده شعر فوق، ويليامز،مهمترين ومشهورترين نويسنده مدرن آمريكا بود.منتقدين جانبدار او،آن شعر را اعتراف كودكانه وصادقانه اي باجملاتي كوتاه،بدون آرايش،ساده،فشرده وعيني دانسته.ومنتقدين او،آن راشعر كشوري فاقد سابقه فرهنگي يا كشوري بافرهنگ جوان ونورس ،بعداز دوران استعمار ميدانند.
ويليامز 40 سال پزشك كودكان بودوبه معالجه حدود يك ميليون بيمارپرداخت وشاهد تولد 2000 كودك درمطب اش شدوحدود 50 كتاب درزمينه : شعر،داستان كوتاه،رمان،مقاله،نمايشنامه و اتوبيوگرافي نوشت. اوبارها درفاصله تولد كودكان درمطب اش،به سرودن شعرنيزپرداخت وتجربيات درماني خودرا دربيشتر آثارش مطرح كرد.مورخين ادبيات بر اين نظرند كه او به شعر آمريكا هويتي تازه داد،چون او بنيادگزار شعرمدرن آمريكا نيز است. مدرنيته ادبي هميشه زيرچشمي به خارج وبيرون ازمرزهاي كشور مادر داشته. ويليامز مدافع سرسخت ادبيات آمريكا دررابطه با مخالفت باسلطه فرهنگ استعماري انگليس بود.
اوخلاف اليوت،دنباله روي ازفرهنگ غرب وانگليس را خيانت به ميهن ناميد.انسنبرگ شاعرومنتقد آلماني،اورا مبارز رهايي بخش شعرآمريكايي ميداند ويا به دليل مبارزاتش عليه فرهنگ وادبيات انگليس وغرب،اورا وايتمن زمان ناميدند.مشهوريت اوزماني شروع شد كه خواننده به شعر محلي،بومي،ملي و مشخص اهميت داد.
ويليامز ميخواست ادبياتي آمريكايي بيافريند كه براساس آهنگ و واژههاي آمريكايي باشند.اوميگفت كه ناسيوناليسم درادبيات قابل سرزنش است، ولي ملي،بومي و محلي بودن فرهنگي، امري لازم. درزمان او مدرنيستهاي آمريكايي كوشيدند نتايج آوانگارد غرب را باناتوراليسم بومي خودتركيب كرده وازآن كيميايي خالق فرهنگ وادبياتي مدرن،انقلابي وجهاني بيافرينند.اشعار ويليامز گرچه ساده،كوتاه،بدون آهنگ وقافيه، ولي پر از احساسات هستند.اومينويسد، شعر ماشيني است كه از واژهها تشكيل شده.
بعدازپايان جنگ جهاني دوم وازآغازدهه 60 قرن گذشته،نسل جوان اوراسنبل مبارزه براي شعرمدرن دانست، مثلا شاعراني مانند گينزبرگ و جنبش ادبي نسل بيت زير تاثير اوقرارگرفتند.شعراو،عيني،كوتاه،دقيق،بي آرايش و ايستا است.آنزمان نسل جوان آينده شعرآمريكا به جانبداري ازاوپرداخت.اوآغازگر راهي بود كه شاعران جوان آنرا ادامه دادند. درجواني، تماس  با دادائيستها و ديدار با خانم گترود استاين موجب جدايي ويليامز از رمانتيكها شد.اوهمچون اغلب آوانگاردها زير تاثير عذرا پاوند بود. درتاريخ ادبيات آمريكا، مرحله اي وجود دارد با عنوان ادبيات دوران كلنياليسم و استعمار.ويليامز براي استقلال ادبي آمريكا از زيزر نفوذ ادبيات انگليس وفرهنگ غرب كوشيد.
ويليام كارلوس ويليامز در سال 1883 درآمريكا بدنيا آمد ودرسال 1963 درآنجا درگذشت.پدرش انگليسي ومادرش ازكشور پورتريكا در آمريكاي لاتين بودند.ويليامز درسالهاي پيش ازجنگ جهاني اول درآلمان درس خوانده بود،و تا دهه 20 قرن گذشته ،او ميان محفل آوانگاردها و شغل پزشكي درنوسان بود.اوازدوران دانشجويي
با عذرا پاوند تئوريسين و شاعر مشهور آمريكايي آشنا شد.ويليامز درسال 1924 به ديدار جويس واستاين در اروپا،رفت. در دوره سياست تعقيب مك كارتي،اوكليه عنوانهاي افتخاري فرهنگي وشغلي رااز دست داد. متاسفانه منتقدين ادبي درپايان عمر به اهميت آثار او پي بردند.
امروزه وقتي سخن از مدرنيته ادبي غرب درنيمه اول قرن بيستم ميرود،انسان ابتدا بياد عالمي مانند اليوت و جهان وطناني مانند جويس،پاوند و استاين مي افتد.ولي ويليامز ميخواست خلاف همه مدرنيستهاي پيشين،مخصوصا اليوت،ادبيات وطني ولي مدرني بيافريند.سرانجام او رهبري نسل نوگرا، ولي ضد مدرنيته اليوتي را بعهده گرفت. اگر اليوت عالمي جهانوطن و اروپايي بحساب آيد، ويليامز شاعري است ميهن پرست،بومي و محلي.طرفداران ويليامز اورا مبارز قهرمان تنهايي ميدانستند.مخالفان، اورا تنگ نظري مته به خشخاش گذار ،نام گذاشتند.مخالفت علني ويليامز با اليوت،باعث خشم گروهي از هواداران شعر مدرن شد،گرچه لاورنس در انگليس به حمايت از او پرداخت. رابطه او زماني با گترود استاين تيره شد كه ويليامز به وي توصيه كرد تا نوشته هاي غيرجالبش را بسوزاند.ويليامز سالها با كوبيستها نيز رابطه داشت.بايد اشاره كرد كه نوگرايي ادبي آمريكا بعد ازپايان جنگ جهاني دوم به اروپا راه يافت.
ويليامز مي نويسد كه الهام شعر بايد براساس توجه به اشياء باشد و نه تكيه بر جستجوي ايدهها، شعر نه آينه است و نه تصوير،بلكه خالق اشياء به زباني جديد است. فقط در اشياء است كه ايدهها نيز بوجود مي آيند. او تاكيد ميكرد كه هنر،مقوله اي عيني است و ميگفت بجاي شرح و توصيف،بايد اوضاع را به نمايش گذاشت. او مي پرسد؛ چرا شعر بجاي ما، از من نگويد؟.شعر وي  گرچه فشرده و مختصر، ولي پر از اطلاعات است.اوبراي تبليغ و شناخت خصوصيات ناحيه اي بودن زبان آمريكايي در شعر مدرن كوشيد.در اشعارش نوستالژي طبيعت وحشي،فرهنگهاي غيرخودي، زنانگي و تيره گي محسوس هستند.شهامت ويليامز براي كاربرد زبان روزمره و خودي قابل تحسين است.
از جمله آثا او: كتاب 5 جلدي پاترسن، كتابي با عنوان (اسپرينگ اند آل)،مجموعه شعر(به دوستدارانش)،‚جموعه مقالات، و اتوبيوگرافي او هستند. گروهي از منتقدين، ويليامز را خالق شعر مدرن خانگي آمريكا ناميدند.اودر كنار اليوت،يكي از غولهاي شعر مدرن آمريكا بشمار ميرود.اولين مجموعه شعر او(به دوستدارانش)،درسال 1913 منتشر شد.ويليامز تحت تاثير خانم گترود استاين،بانوشتن كتاب(اسپرينگ اند آل)،درسال 1923 مشهورگرديد.اين كتاب با سبك نظم و نثر نوشته شده و اثري است آنارشيستي و بازيگرانه و انتقادي به اوضاع آمريكا كه حاوي نظريه هاي ادبي و زيباشناسانه نيز مي باشد. ويليامز كوشيد در اين كتاب به نوگرايي زبان و فرهنگ آمريكايي بپردازد.
كتاب 5 جلدي پاترسن را مهمترين و كامل ترين اثر ادبيات آمريكايي ميدانند.مبارزه او در راه شناخت و عشق،موجب جهاني شدن شهرك پاترسن در ايالت نيوجرسي شد.ويليامز كوشيد با اتمام جلد پنجم اين كتاب در سال 1958،ابعاد استتيك و تاريخي خود را معرفي نمايد.نخستين صفات ناحيه اي بودن ادبيات شهر پاترسن را آخرين كوشش ضد اليوتي او ميدانند. در شعر طويل پاترسن،او تنوع زندگي و سرنوشت انسان را به شكلي جامع و عمومي مطرح ميكند.ويليامز با توصيف شهر ساحلي و صنعتي فوق،خواست تاريخ جهان،خصوصيات جهاني آمريكا و انسانيت را شرح دهد.شعر حماسي پاترسن، روايتي است ملي كه راه شاعر بسوي شناخت جهان را نشان ميدهد.در ميان اشعار آن كتاب، قطعاتي از مصاحبه ها،اخبار روزنامه ها،نامه ها، آگهي هاي تبليغاتي و غيره مونتاژ شده اند.و در كتاب مجموعه مقالات او، مشخصات خاص فرهنگ آمريكايي معرفي شده اند.