xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

                  

 

 http://www.danoush.ir

  اثر جیمز جویس (برگردان:یاسمن میرزائی) : گـِـل رس

 

مدير به ماريا گفته بود به محض اينكه زن ها چايشان را تمام كردند مي تواند برود و او چشم انتظار عصر بود . آشپزخانه تر و تميز بود. به قول آشپز آدم مي توانست عكس خودش را در قابلمه هاي مسي ببيند. آتش ملايم و درخشان بود و روي ميز كنار ديوار چهار نان كنجدي بزرگ به چشم مي خورد.
از دور به نظر می رسید که آنها را نبریده اند اما نزديك تر كه مي رفتي مي ديدي به قطعه هاي بزرگ و مساوي تقسيم شده و آماده بودندکه با چاي سرو شوند. خود ماريا آن ها را بريده بود.
قد ماريا خيلي خیلی کوتاه بود اما بيني دراز و چانه اي كشيده داشت. كمي تودماغي حرف مي زد و هميشه با لحن آرامش بخشی مي گفت « بله عزيزم » و « نه عزيزم ». هر وقت زن ها سر تشت هاي رختشويي دعوا مي كردند دنبال ماريا مي فرستادند و او هميشه در آشتي دادن آنها موفق مي شد. يك روز مدير به او گفت:
- ماريا تو يه آشتي دهنده ي درست و حسابي هستي!
معاون و دو تا از خانم هاي انجمن تحسين او را شنيده بودند. جينجر موني هميشه مي گفت كه اگر به خاطر ماريا نبود بلايي سر كر و لالي كه مسئول اتو كشيدن بود مي آورد. همه ماريا را دوست داشتند.
زن ها ساعت شش چايشان را مي خوردند و او مي توانست قبل از ساعت هفت برود. از بالزبريج تا پيلار بيست دقيقه، از پيلار تا دارم كندرا نيز بيست دقيقه و بيست دقيقه هم براي خريد كردن. مي توانست قبل از ساعت هشت خود را به آنجا برساند. كيف پولش را كه دکمه ای نقره اي داشت بيرون آورد و دوباره جمله ي هديه اي از بلفاست را خواند. خيلي از آن كيف خوشش مي آمد زيرا جو آن را پنج سال پيش وقتي با الفي روز دوشنبه ي عيد گلريزان به بلفاست رفته بودند برايش آورده بود. در كيفش پنج شيلينگ و چند پنی بود. بعد از پرداخت كرايه تراموا دقيقاً پنج شيلينگ برايش باقي مي ماند. چه شب خوبي پيش رو داشتند، همه ی بچه ها آواز مي خواندند. فقط خدا خدا مي كرد كه جو مست به خانه برنگردد. وقتي مشروب مي خورد اخلاقش خيلي عوض مي شد.
جو بارها از ماريا خواسته بود كه با آنها زندگي كند اما او اين طوري راحت تر بود (گرچه همسر جو هميشه به او محبت مي كرد) و به زندگي در رختشوخانه عادت كرده بود. جو مرد خوبي بود. وقتي او و الفي بچه بودند خود ماريا از آن ها پرستاري كرده بود. جو هميشه مي گفت:
- مامان مامانه اما مادر واقعي من مارياست.
پس از فروپاشي خانواده پسرها در رختشورخانه ي دوبلين در نور چراغ ها كاري برايش پيدا كردند و او از آنجا خوشش مي آمد. پيش تر در مورد پروتستان ها نظر خوبي نداشت اما الان باور داشت كه انسانهاي خوبي هستند. كمي آرام و جدي بودند اما خوب مي شد با آنها سر كرد. در گلخانه نيز گل مي كاشت و از پرورش دادن آنها لذت مي برد. گل های سرخس و پیچ شمعی زيبايي داشت و هر وقت كسي به ديدارش مي رفت او دو- سه قلمه از گلهايش را به آنها مي داد. تنها چيزي كه دوست نداشت شعارهاي مذهبي روي ديوار بود. اما خود مدير آدم خوب و خوش رفتاري بود.
وقتي آشپز به او گفت كه همه چيز آماده است ماریا به اتاق زن ها رفت و زنگ بزرگ را به صدا در آورد. در عرض چند دقيقه زن ها دو تا دو تا و سه تا سه تا وارد شدند، دست هایشان را که بخار از آن ها بلند می شد با زيردامني هايشان خشك مي كردند و آستين هاي بلوزشان را بروي دست های سرخ و بخارسوخته شان پايين مي كشيدند.
پشت ميز جلوي فنجان هاي بزرگشان نشستند و آشپز و كر و لال فنجان ها را با چايي كه قبلاً با شير و شكر مخلوط شده بود پر مي كردند. ماريا بر توزيع نان هاي كنجدي نظارت كرد و ديد كه هر كس چهار قطعه ي خودش را برداشت. در حين خوردن صداي خنده و شادي بلند بود. ليزي فلمينگ گفت كه این بار حلقه حتماً گير ماريا مي آيد و گرچه فلمينگ قبلا بارها اين حرف را شب عيد هالووين زده بود اما ماريا مجبور شد بخندد و بگويد كه نه حلقه اي مي خواهد و نه مردي؛ و وقتي خنديد چشمان سبز تیله ای اش از شرم و نوميدي درخشيد و نوك بيني اش به نوك چانه اش نزديك شد. سپس در حالي كه ديگران فنجان هايشان را روي ميز مي كوبيدند جينجر موني فنجانش را به سلامتي ماريا بالا برد و گفت متاسف است كه جرعه اي آبجو سياه ندارد بخورد و ماريا دوباره آن قدر خنديد كه نوك بيني اش به نوك چانه اش رسيد و اندام ريزه ميزه اش به لرزه افتاد. مي دانست كه جينجر موني منظور بدي ندارد فقط عقاید زن های معمولی را دارد.
اما وقتي زن ها چايشان را تمام كردند و آشپز و كر و لال شروع كردند به تميز كردن ميز ماريا دیگرخوشحال نبود! به اتاق كوچك خود رفت و يادش افتاد كه صبح روز بعد مراسم عشاي رباني انجام مي شود بنابراين شماطه ي ساعت را از هفت به شش تغيير داد. كفش و دامن كارش را در آورد، بهترين دامن خود را روي تخت و كفش هاي بيروني اش را كنار پايه ي تخت گذاشت. بلوزش را هم عوض كرد و همان طور كه جلوي آينه ايستاده بود به ياد آورد كه وقتي دختر جواني بود چگونه صبح يكشنبه براي مراسم عشاي رباني خود را آماده می کرد. با رفتاري تصنعي به اندام ريزه ي ميزه اي كه بارها آراسته بود چشم دوخت، به نظرش آمد كه با وجود سن و سالش اندام كوچك و تر و تميزي دارد.
وقتي بيرون آمد خيابان ها زير باران مي درخشيدند و او خوشحال بود كه باراني كهنه و قهوه اي رنگش را به تن دارد. تراموا شلوغ بود و ماريا مجبور شد روي صندلي كوچكي آخر ماشين روبروي ديگران بنشيند. انگشتهاي پاهايش به سختي به كف تراموا مي رسيد. كارهايي راكه مي خواست انجام بدهد در ذهنش مرور كرد و با خود انديشيد كه چقدر خوب است مستقل باشي و دستت در جيب خودت باشد. آرزو كرد عصر خوبي داشته باشند. مطمئن بود كه عصر خوبي خواهد بود اما نتوانست به اينكه چقدر حيف بود كه الفي و جو با هم حرف نمي زدند فكر نكند در بچگي خيلي با هم رفيق بودند اما حالا هميشه با هم دعوا داشتند، رسم روزگار همين است!
پیلار از تراموا پیاده شد و به سرعت راه خود را از میان جمعیت باز کرد. به شیرینی فروشی دانز رفت اما آن قدر شلوغ بود که خیلی طول کشید تا نوبت به او برسد. دوازده کیک کوچک مخلوط خرید و سرانجام با پاکتی بزرگ از مغازه خارج شد. سپس به این فکر کرد که دیگر چه می خواهد. دلش می خواست یک چیز خیلی خوب بخرد. حتماً خودشان کلی سیب و آجیل خریده بودند. انتخاب برایش سخت بود. تنها چیزی که به ذهنش می رسید کیک بود. تصمیم گرفت مقداری کیک کشمشی بخرد اما کیک های مغازه ی دانز به اندازه کافی با بادام تزیین نشده بود بنابراین به مغازه ای در خیابان هنری رفت. آنجا هم کلی وقت گرفت تا کیکی را که می خواهد انتخاب کند و خانم جوان شیک پوش پشت پیشخوان که گویا کمی دلخور شده بود پرسید که آیا خیال داردکیک عروسی بخرد. ماریا سرخ شد و لبخند زد اما خانم جوان موضوع را جدی گرفت و بالاخره تکه ی بزرگی از کیک کشمشی برید، آن را پیچید و گفت:
-دو شیلینگ و چهار پنس لطفاً.
از آن جایی که در تراموای درام کندرا هیچ کدام از مردهای جوان متوجه او نشده بودند فکر می کرد مجبور باشد سرپا بایستد اما مرد میانسال محترمی برایش جا باز کرد. مرد نیرومندی بود و کلاهی قهوه ای رنگ به سر داشت. صورت سرخ و مربعی شکل داشت و سبیل های خاکستری رنگ. از نظر ماریا شبیه سرهنگ ها بود و خیلی مودب تر از مردهای جوانی بود که فقط به جلوی رویشان زل می زدند. مرد از عید هالووین و هوای بارانی سخن گفت. گمان می کرد پاکت پر از چیزهای خوب برای بچه هاست و گفت که جوان ها تا جوان هستند باید خوش باشند. ماریا گفته ی او را تایید کرد، موقرانه سرش را تکان می داد و با اهم اهم گفتن موافقت خود را نشان می داد. او با ماریا خیلی خوش رفتار بود و وقتی ماریا می خواست در کانال بریج پیاده شود به نشانه ی احترام کمی خم شد و از او تشکر کرد. او نیز خم شد و کلاهش را بالا آورد و با خوشرویی لبخند زد. وقتی داشت از پله ها بالا می رفت و سر کوچک خود را زیر باران خم کرده بود به این فکر می کرد که چقدر ساده می توان یک مرد محترم را شناخت حتا زمانی که مشروب خورده است.
وقتی به خانه ی جو رسید همه گفتند« هی، ماریا اومده!». جو تازه از سرکاربرگشته و خانه بود. همه ی بچه ها لباس روز یکشنبه شان را پوشیده بودند. دو دختر همسایه نیز آمده بودند و بازی های شب هالووین همچنان ادامه داشت. ماریا پاکت کیک ها را به الفی که از دیگر بچه ها بزرگ تر بود داد و خانم دونلی گفت که خیلی لطف کرده این همه کیک با خود آورده است و همه ی بچه ها را مجبور کرد که بگویند «ممنون ماریا». اما ماریا گفت که برای مامان و بابا چیز مخصوصی آورده که حتما خوششان می آید و به دنبال کیک کشمشی گشت. پاکت مغازه ی دانز را گشت و بعد جیب های بارانی اش را و سپس روی میز داخل راهرو اما اثری از آن نبود. بعد از بچه ها پرسید که کسی آن را اشتباهی نخورده است اما بچه ها گفتند نه و به نظر می رسید که اگر قرار است متهم به دزدی شوند تمایلی به خوردن کیک ها ندارند. هر کس برای معمای کیک حدسی می زد و خانم دونلی گفت که حتما ماریا آن را در تراموا جا گذاشته است. ماریا با به یاد آوردن اینکه چگونه مرد سبیل خاکستری حواس او را پرت کرده بود از ناراحتی و خجالت سرخ و سرخورده شد. فکر اینکه نتوانسته بود با هدیه ای کوچک مامان و بابا را خوشحال کند و همین طور دو شیلینگ و چهار پنی که به باد داده بود داشت به وضوح اشکش را در می آورد.
اما جو گفت که مهم نیست و او را کنار آتش نشاند. جو خیلی به او محبت داشت. تمام ماجراهای اداره اش را برایش تعریف کرد و جواب زیرکانه ای را که به مدیرش داده بود تکرار کرد. ماریا نمی فهمید چرا جو آن قدر به جوابی که به مدیرش داده بود می خندید اما گفت که مدیرش باید آدم غیرقابل تحملی باشد. جو گفت که اگر آدم بداند چه طور با او سر کند آن قدر هم بد نیست و اینکه اگر عصبانیش نکنی آدم مودبی است. خانم دونلی برای بچه ها پیانو نواخت و آنها رقصیدند و آواز سر دادند. سپس دو دختر همسایه آجیل ها را تعارف کردند. کسی نتوانست فندق شکن را پیدا کند و جو داشت عصبانی می شد و گفت وقتی فندق شکن نیست چه طور انتظار دارند که ماریا آجیل بخورد اما ماریا گفت که آجیل دوست ندارد و نیازی نیست به خاطر او خودشان را به دردسر بیاندازند. بعد جو از او پرسد که آیا آب جو سیاه می خورد و خانم دونلی گفت که اگر بخواهد شراب شیرین هم دارند. مارایا گفت که چیزی میل ندارد اما جو اصرار کرد.
بنابراین ماریا اجازه داد هر کاری می خواهد بکند و کنار آتش نشستند و از گذشته ها حرف زدند و ماریا فکر کرد که چیزی از الفی بگوید اما جو فریاد زد که خدا او را بکشد اگر دیگر با برادرش حرف بزند و ماریا گفت از اینکه حرف او را پیش کشیده متاسف است. خانم دونلی به همسرش گفت مایه خجالت است که او درباره ی برادری که از گوشت و خون خودش است این گونه سخن بگوید اما جو گفت که الفی برادر او نیست و نزدیک بود بر سر این موضوع دعوا راه بیفتد اما جو گفت که نمی خواهد در چنین شبی خلق خود را تنگ کند و به همسرش گفت که چند آبجوی دیگر باز کند. دختر های همسایه ترتیب چند بازی را دادند و دوباره همگی شاد شدند. ماریا از دیدن شادی بچه ها و سرحالی جو و همسرش خوشحال بود. دختر های همسایه چند نعلبکی روی میز گذاشتند و بچه ها را چشم بسته پای میز بردند. یکی از بچه ها کتاب دعا را برداشت و سه تای دیگر آب، و وقتی یکی از دخترهای همسایه حلقه را برداشت خانم دونلی به دختر که صورتش از شرم سرخ شده بود اشاره کرد و انگشتش را طوری تکان داد که گویی می خواست بگوید « آه، خوب میدونم قضیه چیه!» سپس اصرار کردند که چشمان ماریا را ببندند و او را پای میز ببرند تا ببیند او چه چیزی برمی دارد. و هنگامی که داشتند چشمانش را می بستند آن قدر خندید و خندید تا نوک بینی اش تقریبا به نوک چانه اش رسید.
با خنده و شیطنت او را پای میز بردند. ماریا همان طور که به او گفته بودند دستهایش را بالا برد و به این طرف و آن طرف حرکت داد سپس دستش را به سمت نعلبکی ها پایین آورد.چیزی نرم و مرطوب را لمس کرد و از اینکه کسی چشمهایش را باز نمی کرد و یا چیزی نمی گفت متعجب بود. برای چند ثانیه همه ساکت بودند و بعد پچ و پچ و همهمه بلند شد. یک نفر در مورد باغچه چیزی گفت و بالاخره خانم دونلی با عصبانیت چیزی به یکی از بچه های همسایه گفت و خواست که فوراً آن چیز را بیرون بریزند: بازی ای در کار نبود. ماریا فهمید که اشتباهی رخ داده و باید یک بار دیگر امتحان کند: و این بار کتاب دعا را برداشت.
سپس خانم دونلی قطعه ای با نام « میس مک کلود » را برای بچه ها نواخت و جو ماریا را مجبور کرد تا جامی شراب بنوشد. خیلی زود دوباره همگی شاد شدند و خانم دونلی گفت که چون ماریا کتاب دعا را برداشته است قبل از اینکه سال تمام شود وارد صومعه می شود. ماریا هیچ وقت جو را به اندازه ی آن شب مهربان ندیده بود خاطره ها را مرور می کرد و حرف های خوشایندی می زد. ماریا به آن ها گفت که خیلی به او لطف کرده اند.
بالاخره بچه ها خسته و خواب آلود شدند و جو از ماریا خواست که قبل از رفتن یکی از آن آوازهای قدیمی را برایشان بخواند. خانم دونلی گفت«بخوان ماریا، خواهش می کنم» و ماریا بلند شد و رفت کنار پیانو ایستاد. خانم دونلی از بچه ها خواست که آرام باشند و به آواز ماریا گوش کنند بعد پیش درآمدی را نواخت و گفت «حالا ماریا» و ماریا که خیلی سرخ شده بود با صدایی لرزان آواز «به خواب دیدم در سرایی مرمرینم» را خواند و وقتی به بند دوم رسید دوباره گفت:

در خواب دیدم که ساکن سرایی مرمرین هستم
و کنیزان و ندیمان گرداگردم هستند
و من مایه ی غرور و افتخار
تمام کسانی بودم
که در آن سرا گرد آمده بودند

ثروتی بی شمار داشتم و
به اصل و نسب والایم می بالیدم
اما چیزی در خواب دیدم که بسیار مسروم کرد
دیدم هنوز چون گذشته به من عشق می ورزیدی

اما هیچ کس اشتباهش را به رویش نیاورد و وقتی آوازش تمام شد جو خیلی هیجان زده شده بود و گفت که دیگر هیچ وقت آن روزها تکرار نمی شود و هر کس هر چه می خواهد بگوید اما برای او هیچ آهنگی مثل آهنگ های بالف پیر نمی شود؛ و چشمانش آن قدر پر از اشک شد که نتوانست چیزی را که می خواست پیدا کند و مجبور شد از همسرش بپرسید که دربازکن کجاست.
 

بالای صفحه