xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

    

                  

مصائب آنا

خانه ام ابری است ، اما ابر باران اش گرفته است / اینجا درباره ی هنر ، تاریخ و سیاست می نویسم

پوینده، مترجم اندیشه

 مدیا کاشیگر

در سالگرد قتل محمدجعفر پوینده قرار داریم. برای آنان که صرفاً صحنه ی سیاسی ایران را می کاوند، نام پوینده شاید همچون نام بسیارانی دیگر باشد، یکی از هزاران قربانی خاموش خشونت ورزی در ایران. اما برای من و آنهایی که کار پوینده را در خلال سالها پی گیری کرده اند، او یک نام ساده نیست… واژگان او همراه تجربه های ناب و البته دشوار خوانش لوکاچ، گلدمن و… بوده اند. اندک متون موجود پیرامون جامعه شناسی ادبیات را مدیون او هستیم، آن چنان که بیش از یک دهه پس از مرگ او، کمتر متن قابل اعتنایی از گلدمن یا باختین به فارسی ترجمه شده است. در نوشتار ذیل، مدیا کاشیگر (مترجم مطرح و دوست قدیمی پوینده)، فراق خونین او را بهانه ای کرده است تا از دلتنگی ها و رنج های حرفه ای او سخن بگوید… این یادداشت را به نقل از مجله ی پیام امروز، شماره ی بیست و هفتم (دی ماه 1377) بازمی خوانیم:

نوشتن از محمدجعفر پوینده، یعنی نوشتن از دست کم سه چیز: آدمی که بود، کاری که کرد و مرگی که یافت.
اگر چه فکر نمی کنم در عمل ممکن باشد، اما تصمیم گرفته ام فقط راجع به کار او به عنوان مترجم بنویسم، یعنی حرفه اش.
اگر او مترجم حرفه ای شد، بی گمان برای خدمت به هدف هایی دیگر بود، هدف هایی که هم در آغاز دوستی مان باهم -در اوایل سال های 60- بر آنها تأکید داشت، هم در واپسین گفت و گوی منتشر شده اش تکرار کرد و هم در پیام بدرود همسرش بر مزار او بازتاب یافت: «خدمت گزاری حقیقت و آزادی». اما نکته ی اول و مسلم اینکه تنها راه خدمت به حقیقت و آزادی، مترجمی نیست. نکته ی دوم هم آنکه محمدجعفر پوینده فقط «یک» حقیقت و «یک» آزادی را ترجمه نمی کرد. منظورم اصلاً آن تحولی نیست که در نیمه های دهه ی 60 در کارش پیش آمد و سبب شد ترجمه ی متن های ادبی را رها کند تا مترجم اندیشه شود. منظورم آن است که فوری پس از این تحول، تحول دیگری نیز در کار او آغاز شد. اگر چه با ترجمه ی جامعه شناسی ادبیات به حق به عنوان یکی از بهترین متخصصان ایرانی «لوسین گلدمن» شهرت یافت، اما در «گلدمن» نماند و خیلی زود به سراغ افق و افق های فکری دیگر رفت: «باختین» که اندیشه اش سنخیت چندانی با داستان «لوکاچ» ندارد به جز اینکه از همان خاستگاه سرچشمه می گیرد، یعنی از علاقه به شناخت آنچه پیوند انسان را با آفرینش ادبی و هنری موجب می شود. پس از «باختین» نیز، هم زمان با بازگشودن افق های دیگری به روی خوانندگان فارسی زبان خود، با ترجمه ی کتاب هایی مانند: «اگر فرزند دختر دارید…» و «اعلامیه ی حقوق بشر و تاریخچه ی آن» و… دلبستگی هایش را به مسائل مشخص تر بشری نشان می داد- مانند تبعیض جنسی، نقض حرمت انسانی و…
و چون محمدجعفر پوینده خدمت گزار حقیقت و آزادی بود -و نه «یک» حقیقت و «یک» آزادی- و چون برای این خدمت گزاری، مترجمی را برگزیده بود و نه مبارزه ی سیاسی یا حزبی را، بر این باورم که در ترجمه، هدف سومی را برای خدمت گزاری یافته بود: خدمت گزاری به خود ترجمه. از قضا، در میزگردی که مجله ی آدینه، در تابستان 1375، راجع به ترجمه برپا داشت، او جزو معدود شرکت کنندگانی بود که به تبیین مشخصی از شکل بحران فعلی ترجمه در ایران رسیده بود و این که به رغم فراوانی مانع های بازدارنده -از بحران نشر و فروش کتاب گرفته تا این واقعیت انکارناپذیر که با ترجمه ی کتاب، هیچ رفاهی برای مترجم ساخته نمی شود- این بحران نمی تواند نگران کننده باشد، چون بحران بلوغ و از تبعات ناگزیر رسیدن به تولید انبوه است. اگر روح حرف هایش درست در ذهنم مانده باشد، آن چه او را نگران می کرد، این بود که این بار نیز بلوغ به پختگی نرسد و نهضت دوباره جوان ترجمه ی ایران باز چا نگیرد و جوان مرگ شود. اتفاقی که در یکصد سال گذشته مکرر افتاده است.
نه با ده ها مقاله ی او کاری دارم و نه با انبوه کتاب هایی که ویرایش کرده است. می خواهم فقط راجع به کارش به عنوان مترجم حرف بزنم، شاید بتوانم هم دلایل نگرانی او را اندکی بشکافم و هم تصویرگر بخشی از زندگی او شوم. وقتی با او اشنا شدم، هنوز سی سالش نشده بود، فقط دو کتاب ترجمه شده داشت و به ترجمه ی کتاب سومش مشغول بود -کتابی که هنوز نشر نیافته است- و در این پانزده یا شانزده سال، او افزون بر هفده کتاب دیگر ترجمه کرد، یعنی سالی بیش از یک کتاب، کاری که بسیاری از ما مترجمان، هرگز توان انجام آن را نیافته ایم و نخواهیم یافت زیرا در پس هر کتابی که به بازار می آید فرآیندی بس جان فرسا خوابیده است. اگر چه برای بسیاری ملال آور باشد، اما مصرم این فرآیند را بشکافم.
در آغاز آغاز، یافتن کتابی برای ترجمه قرار دارد، یعنی باید ده ها و ده ها کتاب دیگر را بخوانی که ترجمه نخواهی کرد. بعد، باید به سراغ ناشر بروی، شکلی که اگر مترجم پرفروش نباشی -که تو مترجم پرفروش نبودی- حل آن را سرانجام به پس از اتمام ترجمه موکول می کنی: وانگهی کیست «روی هوا» و «جنس» را ندیده، معامله کند؟ (چون فرهنگ، هم چه خوش مان بیاید یا نه، در بازار مصرف اول یک کالاست و بعد هر چیز دیگر) پس مشغول ترجمه می شوی و تازه با مشکلات ناگزیر و خاص کار ترجمه مواجه می شوی: نویسنده موظف نیست حرفش را به شکلی سهل الوصول بزند، این تو مترجمی که باید حرف او را در فارسی قابل فهم کنی. لغت نامه ها پاسخ گو نیستند، پس به سراغ آدم ها می روی. آدم ها هم پاسخ گو نیستند، پس از آنان می خواهی به سراغ آدم های دیگری بروند که شاید پاسخ را بدانند. ناگهان می بینی یک هفته است معطل معنای فقط یک جمله مانده ای. بالاخره کار را تمام می کنی. بدت نمی آید یک آمار بگیری و بفهمی برای هر صفحه ی کتاب، چند ساعت وقت گذاشته ای. اما اینک اگرچه هنوز از کارت راضی نیستی، اما کارت «جنس» شده است و قابل عرضه است. اینک قرار نیست «روی هوا» معامله کنی. پس مرحله ی انتظار پاسخ ناشر آغاز می شود. یا بخت یارت است و اولین یا دومین یا سومین پاسخ مثبت است یا همچنان باید «جنس» را به خریداران احتمالی بعدی عرضه کنی. بالاخره ماشری می یابی، پیش پرداختی نمی گیری یا می گیری که دست بالا یک سوم حق الترجمه ات است و برمی گردی به خانه و تازه یادت می آید می خواستی یک مرور دیگر هم بر ترجمه ات داشته باشی. خودت را با امید جبران کاستی ها ر هنگام غلط گیری تسکین می دهی و خواندن ده ها کتاب دیگر را برای یافتن کتاب بعدی آغاز می کنی، بی خبر از آن که رکود بازار و ترس مقدم بر ممیزی، هنوز باید ساعت ها وقتت را بکشد و نگذارد نه در ترجمه ی جدیدت پیش رفت کنی و نه در وصول دوسومی که از حق الترجمه ات مانده است. بالاخره از خوان حروف چینی هم می گذری و تازه می فهمی غم نان برایت مجالی برای بازبینی، آن چنان که دلت می خواهد، نخواهد گذاشت. علت وفور غلط های املائی و انشائی را در کار بالزاک، با همه ی گوشت و استخوان می فهمی -همان بالزاکی که ترجمه را با او آغاز کرده ای و همانند تو خدمت گزار الاهه ی بی رحم آفرینش و ادبیات بود. و هنوز به خوان ششم، خوان ممیزی نرسیده ای و بعد از آن، خوان هفتم، خوان بازار در راه است: چند نفر «لوکاچ»، «گلدمن»، «باختین»، «هورک هایمر»،… می خوانند و چند نفر از این عده، حاضرند کتابت را بخرند؟ ممیزی نشده ات هم بازار ندارد.
بر نثرت در ترجمه می توان خرده ها گرفت. خودت بهتر از هرکس بر این خرده ها آگاه بودی و همین ملاحظه مرا -تا وقتی زنده بودی- از نوشتن درباره ی کارهایت بازمی داشت: می ترسیدم خرده گیری هایم، عظمت تلاشت را پنهان کند. سکوت را ترجیح می دادم، مطمئن به اینکه چون خدمت گزار ترجمه نیز شده ای خودت بهتر از هرکس درصدد رفع این کاستی ها برخواهی آمد -اگر غم نان بگذارد. و راستی هم برآمدی: دیگر فقط انتقال پیام برایت مهم نبود، به ترجمه به عنوان کار ادبی نیز نگاه می کردی. ماه ها کارت بر یک کتاب بدی را نادیده گرفتی فقط چون فارسی اش را نپسندیدی و به رغم همه ی علاقه ات به آن کار و ساعت های آزگاری که با آن کلنجار رفتی، خدمت گزاری ترجمه را بر آن یک سوم پیش پرداختی که سخت محتاجش بودی، ترجیح دادی.
این حرف ها برای جلب ترحم نیست: نه زنده ات نیازمند ترحم بود و نه کشته ات. تو آگاهانه مترجمی را برگزیدی.
و کلام آخر این که اگر خشونت همزاد بشر است، مدنیت با نفی خشونت همزاد است و نفی خشونت یعنی کاری که تو، زندگی و مرگ خود را در عمل وقف آن کردی. تنها افسوسم اینکه خدمت گزاری ترجمه را تازه آغاز کرده بودی که جوان مرگ شدی.

بالای صفحه