xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
شعر او طنز نبود، درد و غم مردم بودارديبهشت ماه هرسال، سالروز درگذشت شاعر محبوب گيلک، محمدعلی افراشته است. گرچه کمی دير است و در خرداد ماه به سر میبريم، اما اين ديرکرد را بر فراموشی و مشغله من ببخشيد و اين يادداشت را که به قلم آقای نصرتاله نوح و درباره افراشته بزرگ است بپذيريد: «توده مردم به شعر ساده نياز داشتند، تا منعکس کننده نيازها، احساس و دردهاي ملموس زندگي آنها باشد. بيجهت نبود که سيد اشرف الدين نسيم شمال دراين سالها گل ميکند و محمدعلي افراشته پس از او، در صحنه مبارزات سياسي و اجتماعي ميدرخشد و شعر او شعار روز مردم کوچه و بازار مي شود. درباره افراشته پس از کودتاي 28 مرداد توطئه سکوت اجرا شد، و بردن نام او در مطبوعات و حتي در مقالات جرم شناخته مي شد و بهمين جهت نسل پس از کودتا کمتر نام افراشته را شنيده بود و با شيوه کار او آشنائي داشت. اوراق فرسوده روزنامه چلنگر، که کارنامه سياسي و ادبي اين شاعر مردمي و بيدار است نشاندهنده تلاش او در راه رهائي و بيداري مردم ايران است. به جرات مي توان گفت هيچ شاعري چون افراشته نتوانسته در عمق اجتماعي نفوذ کند. علت اين نفوذ کلام، صراحت، سادگي کلام، بي پيرايهگي، همدلي و همزباني او با توده مردم بود. چهرهها و سوژههاي شعر افراشته مردم محروم، توسري خورده، نفرين شده و آواره شهرها و روستاهای ايراناند. صداقتي که در کلام اين گيلهمرد وجود داشت موجب شد شعر او بسرعت برق در خاطره ها و حافظه ها نقش بندد. طنز تلخ و گزندهاي که در شعرش وجود داشت خواننده را ميخنداند و گاه مي گرياند. بيکاريها، دربدريها، محروميتها، تبعيضها، رشوهخواريها و فساد حاکم بر دستگاه حاکمه، مايه اصلي شعر او بود. در سال هاي پس از شهريور بيست تا 15 بهمن 1327 آثار افراشته در نشريات حزب توده ايران چاپ مي شد. از اين سال به بعد و با اعلام غير قانوني شدن حزب (پس از ترور ناتمام شاه که حزب توده ايران متهم به آن شد)، از 19 اسفند 1329 افراشته روزنامه چلنگر را منتشر کرد. اين روزنامه يک حادثه در دنياي شعر و مطبوعات کشور بود. نام روزنامه را صادق هدايت به افراشته پيشنهاد کرده بود و افراشته نيز آن را پذيرفت. شعرهاي «برف»، «آ ميرزا» و «عريضه» از شاهکارهاي شعري افراشته است. افراشته در کنگره
نويسندگان و شعراي ايران که در تيرماه سال 1325 در تهران تشکيل شد شرکت
کرد. دراين کنگره که به همت انجمن روابط فرهنگي ايران و شوروي ترتيب يافته
بود، چهره هائي چون ملک الشعراي بهار، علامه دهخدا، احسان طبري، صادق
هدايت، نيما، کريم کشاورز، حکمت و دهها شاعر و نويسنده ديگر حضور يافته و
به نوبت آثاري از خود را ارائه داده بودند. 14 آذر سال 1330، به خانه اش حمله کردند. دراين حمله منزل و دفتر کار افراشته غارت شد. افراشته در نثر نيز شيوه اي به گونه شعر خود داشت. در داستانهايش نيز خواننده با مردم کوچه و بازار، با دلالان، محتکران، کارمندان دون پايه، روساي بندوبستچي، کارگران و روستائيان محروم، بازاريان متدين و ساده دل سروکار دارد. هنوز آنگونه که بايد به نمايشنامهنويسي و اشعار گيلکي او نيز پرداخته نشده است. ارتجاع در وجود افراشته، سرسخت ترين دشمن خود را مي ديد. استبداد نيز شعر افراشته را چون دشنهاي بر قلب خود ميديد. پس از کودتا تا يک سال و نيم درايران مخفي بود و در خانههاي همان مردمي زندگي ميکرد که سوژههاي اشعارش بودند. از چنگ فرمانداري نظامي گريخت و به مهاجر رفت. در بلغارستان ساکن شد، اما دوري از ايران در توان تحمل او نبود. او که در اواخر سال 1334 از ايران خارج شده بود در 16 ارديبهشت ماه 1338، بسيار زودهنگام و در سن 51 سالگي قلبش از طپش بازماند و براي هميشه خاموش شد. او را در صوفيه پايتخت بلغارستان در زميني کاشتند که سرزمين او نبود، بلکه پناهگاهش بود. بيت معروف او "بشکني اي قلم..." که سالها سرتيتر روزنامه چلنگر بود، بر پيشاني سنگي کنده شد که بر گورش نهادند. افراشته در سال 1271
در روستاي «بازقلعه» يکي از روستاهاي قديمي حومه رشت چشم بر جهان گشود و در
آغاز کار هنري اش «رادبازقلعهاي» امضا ميکرد. به کارنامه زندگي معيشتياش
بنگريد تا بهتر بدانيد از کجا برخاسته بود و چرا شاعر تودههاي مردم ايران
بود: در پايان، شعر «سِجِل فاگيران» افراشته را تقديم خوانندهگان ورگ میکنم، با اين وعده که در آيندهای نزديک به معرفی بيشتر اشعار اين شاعر معروف گيلک بپردازيم، با اين توضيح که سِجِل فاگيری يعنی شناسنامهگيری. در زمان رضاخان، سجل احوال (اداره آمار امروزی) تاسيس شد و مامورين به روستاها رفتند تا آئين سجلگيران را برگزار کنند. اگر جايی، فلان کدخدا اولين داوطلب گرفتن شناسنامه میشد، فاميلیاش میشد «پيشقدم». يا در بيشتر مواقع به نام پدر سجل میگرفتند. مثل: حسينپور. علینژاد. رضازاده و... و با توجه به تاريخ تولد، جوانان را به سربازی (اجباری) میفرستادند: ره «آشور»ه! خبر داری
سِجِلفاگيران بامودی؟ [آشور اسم خاص است] پاتوک پاتوک، پرچين ِ
کون جوخوس، بيدين چی خبره اَشان ِ کولای ِ اسب ِ
نال، هَه پيلهگه، ايتا آپاره اون کی اونی ديم ِ
کوله، خال ِ ذره نشان دره [نشان يک خال کوچولو دارد] ای لنگه تونگ به دس
داره، او تونگ چره ساعت داره؟! [تونگ: النگو و دستبند] تلار ِ سر فامج کونه،
خو ميرزانا دستور دَهِه [ميرزا: منشی. مسئول نوشتن و ثبت] ديروز بوشوم سِجِلد ِ
ره، می ديل زِئی: تراف تراف بگوفتمه: غولامبچه،
خاش ِ حَسَنِه، تقی پسر می گاز ِ گوشتا
فاندرست، می گوش ِ پوشتا فاندرست می ديم بوبو ديوار ِ
گيل، هِیْ مرا جودکی اوکوفت [جودِکی: لکنت و گرفتگی زبان] می مار، می زن، می سه
تا زای، همهتا از سياه سفيد ايوار بيدئم کالکال ِ
ره، بوگوفته: اُ پسر، حسن! مرا گويی؟ چنگرا بوم،
خيال بوکون موشورفه آب ايوار بيدئم کيْخدا
صفر، هَرای زَنه: ره حسنه! ايوار دووار خاستيم
بگم، تی سر قسم، کيْخدا صفر تی همسايه، تی
دارسايه، تی خوتکا تی مورغ تی سک فردا من اجباری بشم،
می جغلانه کی وا بداره؟ چی دردسر، می پيل ِ
انگوشتا بزئم باموم بجير |