m.ilbeigi@yahoo.fr                                

            اشعار

فريدون دانشی که رفت...(زندگينامه)    

  کمی بلند    PDF   HTM    کوتاه  HTM     PDF 

آخرين همسفر(اشعار) 

 PDF     HTM    

نوشته های سياسی

پراکنده (ترجمه ها)

عکسها

Text Box: آوردن اين مطالب ، نه به معنای تائيدست ونه به تبليغ ؛ قصد من تنها آوردن نوشته های فريدون است .
 

افسانهء باد و سرگذشت باد

برف می بارد و يخ بسته هوا .

سخت بسته است در و پنجره ها .

نه فغانی است بجز نالهء رعد .

نه خروشی است بجز غرش باد .

- ناله گر هست چنان کوتاهست

کايچ نتراود بيرون زاتاق -

دردل هر آواز

غرش باد چنان بيم و هراس افکنده ست

که عبث پندارد هر فرياد

دردل شام چنين سرد و سيه می ماسد .

باد ميغرد :

" کيست کز وحشت سرمای چنين طاقت سوز

بتواند که برون آيد از کلبهء خويش ؟ "

پاسخ باد :

سکوت است ، سکوت !

باد از ترس که افکنده به دلها شاد است

نرم تر می گويد :

" آی سرمازدگان

مصلحت نيست دراين سرما شب

که برون آئيد از کلبهء تان . "

پاسخش باز :

سکوت است ، سکوت !

منقل کرسی افتاده به يک گوشه ، هوا يکسره مسموم شده است

از دم و دود زغال .

کودکان رنجور

زير کرسی گرسنه در خواب .

فارغ از انديشه .

غمشان نيست : که بيرون سرماست .

غمشان نيست : پدرشان که زسرماست نشسته به اتاق .

در گمانشان نرود : اينکه هوا مسموم است .

غرش باد هرآنقدر زمخت

نفکند هيچ بدلشان وحشت .

وه ! چه زيباست هنوز :

شاخهء زرد هراس

سايه ننداخته بر چهره شان .

وه ! چه زيباست هنوز :

گردو خاکی ننشسته است به آئينهء اندیشهِ شان .

وه ! چه زيباست هنوز :

يک عروسک همهء خوشبختی عالم بدلاشان ريزد .

وه ! چه زيباست هنوز :

هرچه را دوست بدارند ، بگويند که :

" می خواهيمش ! "

هرچه گر کينه برانگيزد در سينهء شان

- گر همه کس گويد : شيرين است ،

گر پدرشان بزند ،

گر که پاهاشان بر چوب فلک بسته شود ،

حرفشان ليک يکي ست -

اشک می ريزند ، اما می گويند :

" ما نمی خواهيمش ! "

................................. اينهمه زيبائی

حيف ، صد حيف و دريغ

تا برون آيند از کلبهء شان :

باد ، غولی است هراس آور و شوم

افکند لرزه به جان و تنشان .

شاخهء زرد هراس :

سايه اندازد برچهرۀ شان .

گردآلود شود : شيشهء اندبشهء شان .

آب خوشبختی شان : نقش سرابی گردد .

هرچه را دوست بدارند ، بگويند :

" نمی خواهيمش ."

- ياکه خاموش نشينند ، نگويند سخن -

هرچه گر کينه برانگيزد در سينهء شان ،

- گرهمه خون و رگ و پی شان گويد : تلخ است ،

گر پدرهاشان پرسد بامهر ،

گر بدانند شما نيز چو او تنهائيد -

در نهان اشک بريزند ، به ظاهر گويند :

" ما که می خواهيمش . "

داد از اين باد که درهم شکند

هر درو پنجره را .

ای بسا صخره جدا کرده ز کوه .

ای بسا شاخ تنومند درختان بشکست .

چه درختان بشکست !

وچه گلهای دل انگيز که پرپر کرده است .

وچه برگان نشاط آور سبز

که زخشمش شده زرد .

آسمان شفاف

شده است همچو مس زنگ زده .

هرچه گل بود و باغ ،

هرچه سبزی و درخت ،

زير پای غضبناک خزان خرد شده است .

آنهمه چلچله بوده است و پرستوی به باغ

هرطرف بنگری اکنون ، حتی :

اثری نيست به جای ؛

ليک ، اما ، اما ...

روی هر شاخ درخت ،

روی هر دامن دشت ،

روی ديوار ، لب بام ، سر هر ايوان ،

سر هر کوی و گذار

تا بخواهی - دريغا ! - زياد است کلاغ .

پيرمردی می گفت :

" دوش من برده بسی بار زمستانهارا .

آه دبدم چه زياد :

شب و سرما و يخ و باران را .

ليک هرگز نديدم همه عمر :

باد ، اينگونه غضبناک و پليد و بی شرم

که بریزد بدينگونه درختان را ، برگ

که بکارد بدينگونه به دلها ، وحشت

بشکند بال پرستو هارا

سبز را زرد کند

زردها را بنمایاند سرخ ...

هرچه گوئيد به سرمازدگان :

باد ، تنها باد است

هيچی اش نيست بدست

سوزش باد کم از نيم دم است

غرش باد چو باد ... است

بدر آئيد از آن تيره اتاق

زآن هوای مسموم ...

پاسخشان چه درد آلود است " :

[" گوشمان نشنود ايچ .

چشممان ننگرد ايچ .

ما همينجا مانيم .

برف می بارد سخت .

باد می راند چست .

قايق وحشت بر درياها .

ما توانيم بمانيم در اينجا همه عمر

- آه ! گويند که بيرون سرماست -

ليک ، هرگز نپسنديم که باد

برسر خشم بيايدو بکوبد مارا

بردرو بر ديوار

اعتمادی به چه چيز ؟

اعتقادی به چه کس ؟

چون همه تنهائيم

خنجر باد شکافد تن تنهامان را .

ما بمانيم در اين وحشت و بيم

چاره ای نيست جز اين :

که بمانيم و بميريم در اين تيره اتاق

ما بمانيم در اينجای که شايد روزی

مژده آرند : بهار آمده است .

ليک ، اما ، اما ...

تا نبينيم گل و سبزه به باغ

تانگيريم زهر دشت سراغ

تا نپرسيم زهر چشمه درست

تا نخواند بلبل

باورمان نشود اينکه : بهار آمده است . " ]

" - گر بغريد زخشم :

آی سرمازدگان

ترستان از سرما بيهوده است !

گر بيائيد همه تان بيرون

از بخار نفس گرم شما

برف و يخ آب شود

سنگ ها نرم شود

آب ها گرم شود

بادها می شود آنگاه نسيم سحری

می نيابيد ز سرما اثری

آنچه بينيد نسيم است ، نه باد

آنچه يابيد اميداست ، نه بيم

باد ديگر نمی لرزاند

اشک در چشم نمی گرداند

آنچه خواهيد بگوئيد که :

" می خواهيمش ! "

آنچه که دلخواتان نيست

می سرائيد که :

" می رانيمش ! "

آی سرمازدگان !

ترستان از سرما بيهوده است !

آنچه را باد بگوشتان خوانده است

قصه ای سخت دروغ است ، دروغ !

ماکه ديديم و چشيديم چنين پنداريم :

باد افسانهء بی فرجامی است

غرشش نعرۀ يک طبل تهی است

باد و سرماست نه امروز تمام

- گرنشينيد در اين گوشه مدام -

شب ، همه شب سرماست ! "

( " اينهمه نعره کشيديد چنين می نالند " ) :

[ " - ما همين جائيم امشب ، همه شب . " ]

لب فرو بست ، چپق روشن کرد

- پيرمردی که کشيده است بسی بار زمستانها را -

درد از چهرۀ او می باريد

چهره اش - زآنچه نمی گفت - حکايتها داشت

مدتی خيره به دود چپقش می نگريست

ناگهان ديد مرا خيره به چشمش نگران

گفتی از خواب گران برمی خاست

او چه در آينهء خاطره اش ديد ؟

- نمی دانم هيچ !

ليک ، ديدم که تنش می لرزيد

لرزشش بود نه از باد ، نه از سرما بود

شايد از از ريختن کاخ تصور ما بود ...

........................................ بسخن آمدو با درد افزود :

" کس دگر نيست در اين شام پليد

که زانديشهء خود پنجره ای بگشايد .

هرگز اميد نمی بايد داشت

" بقعه " را نيست دگر معجزه ای .

وای بر عمر تبه گشتهء ما !

وای برکشتهء ما !

بوز ای باد ، بوز !

برف ای برف ، ببار !

تاکه هر طاق اتاق

که فرو ريزد بر سرهاشان

که فرو پوشاند

تن ............"

برف می بارد و بخ بسته هوا .

سخت بسته است در و پنجره ها .

نه فغانی است به جز نالهء رعد .

نه خروشی است به جز غرش باد .

تهران  3 -5 - 39