http://www.kawac.ir
دشمنان
(داستان كوتاهي از آنتوان چخوف)
ترجمه احمد گلشيري
نزديکيهاي ساعت ده يک شب تاريک ماه سپتامبر، اَندرهي، تنها پسر شش سالة دکتر
کريلُف، پزشک دولتي، از بيماري ديفتري چشم از دنيا فروبست. همينکه همسر دکتر
جلو تخت کودک مردهاش به زانو افتاد و اولين نشانههاي از خود بيخود شدن در او
ديده شد؛ زنگ سرسرا به شدت به صدا درآمد.
صبح روزي که بيماري ديفتري سر از خانه درآورد همة پيشخدمتها را به
خانههايشان روانه کردند. بنابرين کريلُف خودش با همان پيراهن آستين بلند و
جليقة دکمه نينداخته، بيآنکه دست و صورت مرطوبش را که از اسيد فِنيک ميسوخت
پاک کند، در را گشود. سرسرا آنقدر تاريک بود که شخصي که پا به خانه گذاشت تنها
قدِ متوسط، شالگردن ِ سفيد و چهرة درشت و بسيار رنگپريدهاش قابل تشخيص بود.
رنگ چهرهاش به اندازهاي پريده بود که گويي حضور او سرسرا را روشن کرده
بود... .
مرد بيمقدمه گفت:«دکتر تشريف دارن؟»
کريلُف جواب داد: «من دکترم، چه کار دارين؟»
مرد، که بياندازه خوشحال شده بود، گفت: «دکتر شمايين؟ خيلي خوشوقتم!» و دست
پيش برد دست دکتر را در تاريکي پيدا کرد، آنرا در دست گرفت و محکم فشرد.
«خيلي... خيلي خوشوقتم! ما به هم معرفي شده بوديم... من آبوگين هستم... همين
تابستون تو خونة گنوچِف افتخار آشنايي با شما رو پيدا کردم. خيلي خوشحال شدم که
تو خانه بودين... شما رو به خدا نگين فوري همراه تون نميآم. زنم يه سر و يه
کله افتاده... من کالسکه با خودم آوردهم...»
از صدا و حرکات او ميشد دريافت که بياندازه دلواپس است. درست حال آدمهايي را
داشت که سگ هار به آنها حمله کرده يا خانهشان آتش گرفته باشد، جلو نفسهاي
تندش را نميتوانست بگيرد. با صدايي لرزان و عجولانه حرف ميزد. لحن صدايش
صميميت بچههايي را داشت که ترسيده باشند. مثل همة کساني که وحشت کردهاند و
گيج و منگ شدهاند، با عبارتهاي کوتاه و بريدهبريده حرف ميزد و کلمههاي
زائد و نابجاي زيادي به زبان ميآورد.
ادامه داد: «ميترسيدم تو خانه نباشين، وقتي اومدم اينجا، خيلي جوش ميزدم...
به خاطر خدا، لباس بپوشين و راه بيفتين بريم... اتفاقي که افتاد اين بود که
پاپچينسکي به سراغم اومد، الکساندرسيهمينوويچو ميگم، شما ميشناسيدش... گرم
اختلاط شديم... بعد نشستيم چاي بخوريم. ناگهان زنم دادش بلند شد، دستهاشو به
قلبش گذاشت و روي صندليش پس افتاد. بلندش کرديم رو تخت خوابونديمش و... مثل
مرده دراز کشيده... ميترسم سکته کرده باشه... بفرمايين بريم... پدرش هم از
سکتة قلبي عمرشو به شما داد.»
کريلُف بيآنکه حرفي بزند گوش ميداد، گويي زبان روسي نميدانست.
وقتي آبوگين دوباره موضوع پاپچينسکي و پدرزنش را پيش کشيد و بار ديگر دست پيش
برد، در تاريکي، دست دکتر را بگيرد، دکتر سر تکان داد و در حالي که با بيميلي
کلمهها را ميکشيد، گفت:
«عذر ميخوام، نميتوانم بيام... آخه، پنج دقيقة پيش پسرم... پسرم مرد.»
آبوگين يک قدم به عقب برداشت و به نجوا گفت:«راست ميگين؟ خداي من، چه موقع
دردناکي اينجا اومدهم! امروز روز خيلي شومي بوده... خيلي شوم! چه تصادفي...
نکنه خواست پروردگار بوده!»
آبوگين دستة در را گرفت و سر به زير انداخت. ظاهراً دچار ترديد شده بود، نه
ميتوانست برود، نه رويش ميشد دوباره از دکتر درخواست کند.
آستين کريلُف را گرفت و گفت:«گوش کنين، من واقعاً موقعيت شما رو درک ميکنم.
خدا شاهده خجالت ميکشم تو همچين لحظهاي اسباب زحمت شما بشم؛ اما آخه چارهاي
ندارم. خودتون فکر کنين، من به چه کسي ميتونم رو بيارم؟ اينجا بجز شما دکتري
پيدا نميشه. به خاطر خدا بيايين. من براي خودم نميگم. خودم که بيمار نيستم.»
سکوت حکمفرما شد. کريلُف پشت به آبوگين کرد، مدت کوتاهي ايستاد و کمکم از
سرسرا بيرون رفت و پا به اتاق پذيرايي گذاشت. براي توجيه ترديدها و حرکات
بيارادهاش آباژورِ چراغِ خاموشِ اتاقِ پذيرايي را به دقت تنظيم کرد و کتاب
قطور روي ميز را گشود و نکتهاي را در آن ديد. در چنين لحظهاي نه هدفي داشت،
نه آرزويي و نه به چيزي ميانديشيد و احتمالاً فراموش کرده بود که در سرسراي
خانهاش غريبهاي ايستاده است.
تاريکي و آرامش ِ اتاق ِ پذيرايي ظاهراً به پريشانياش دامن ميزد. از اتاق
پذيرايي که ميخواست وارد اتاق کارش بشود پاي خود را بيش از حد معمول بلند کرد
و با دست به دنبال چارچوب در گشت. سپس مثل آنکه تصادفاً به خانة عجيبي پا
گذاشته يا براي اولين بار مست کرده باشد، نوعي سردرگمي در سرتا پايش احساس شد و
گيج و منگ خود را تسليم احساس تازه کرد. خطِ پهنِ نوري روي قفسههاي کتابها،
در يک سوي اتاق، افتاده بود؛ اين نور همراه با بوي سنگين و خفقانآور اسيد
فِنيک و اِتِر از در نيمه بازِ اتاق خواب ميآمد... دکتر در يک صندلي پشت ميز
فرو رفت، مدتي خوابآلود به کتابهاي براق چشم دوخت، سپس از جا برخاست و پا به
اتاق خواب گذاشت.
اينجا، در اتاق خواب، آرامش مرگ حاکم بود. همه چيز از سر تا انتها خبر از
طوفاني ميدادند که ديگر فروکش کرده بود، از خستگي و دردي ميگفتند که آرامش
پيدا کرده بود. شمعي که روي چارپايهاي ميان تعدادي شيشة باريک، جعبه، شيشة
دهانگشاد قرار داشت و چراغِ بزرگِ روي قفسه، اتاق را بهخوبي روشن کرده بود.
پسر روي تختخواب کنار پنجره با چشمان باز دراز کشيده بود، در چهرهاش حيرت
خوانده ميشد. تکان نميخورد اما گويي چشمهاي گشودهاش هر لحظه سياهتر ميشد
و در کاسة سرش فروميرفت. مادر که دستهاي خود را روي او گذاشته و چهرهاش را
در چينهاي ملافهها پنهان کرده بود جلو تخت زانو زده بود. او مثل پسر تکان
نميخورد اما در پيچ و تاب بدن و دستهايش چه اندازه جنبش احساس ميشد! با همة
وجود، با حرارتي مشتاقانه، به تخت چسبيده بود، گويي ميترسيد حالت آرام و راحتي
را که سرانجام براي تن خستهاش پيدا کرده بود برهم بزند. پتوها، لباسها،
لگنها، پشنگههاي آب، مسواکها و قاشقها که همهجا پَر و پخش بود، شيشة سفيد
آبآهک، هواي خفقان آور و خلاصه همه چيز مرده بود و به عبارت ديگر آرامش پيدا
کرده بود.
دکتر کنار زنش درنگ کرد، دست در جيب شلوار فرو برد، سرش را به يک سو خم کرد و
به پسرش خيره شد. در چهرهاش بيتفاوتي خوانده ميشد؛ فقط قطرههايي که روي ريش
او ميدرخشيد گواهي ميداد که مدت کوتاهي پيش اشک ريخته است.
وحشت زنندهاي که هنگام صحبت از مرگ در ذهن ما نقش ميبندد در اتاق خواب جايي
نداشت. در سکوت غالب، در حالت مادر، در بيتفاوتي چهرة پدر چيزي نظرگير وجود
داشت که قلب را متأثر ميکرد، زيبايي لطيف و پا در گريز غم انساني وجود داشت که
آدم به آساني نميتواند آن را دريابد و شرح دهد و ظاهراً تنها موسيقي قادر به
بيان آن است. در آن آرامش عبوس، زيبايي نيز احساس ميشد. کريلُف و همسرش ساکت
بودند و اشک نميريختند. گويي موقعيت شاعرانة خود را اعتراف ميکردند.
همچنانکه فصل جواني آنها سپري شده بود حالا نيز با اين پسر حق بچه داشتن از
آنها گرفته شده بود، افسوس، براي هميشه و تا ابد. دکتر چهل وچهار سال داشت،
ديگر موهايش سفيد شده و ظاهر پيرمردها را پيدا کرده بود. همسر بيمار و رنجورش
سي و پنج ساله بود. اَندرهي نهتنها پسر يکي يکدانة آنها بلکه آخرين پسر
آنها بود.
خُلق و خوي دکتر، به خلاف همسرش، به خلق و خوي کساني ميمانست که وقتي دچار
عذاب روح ميشوند ضرورت حرکت را احساس ميکنند. پس از آنکه پنج دقيقهاي بالاي
سر همسرش ايستاد، پاي راستش را بيش از حد معمول بلند کرد، از اتاق بيرون رفت و
پا به اتاق کوچکي گذاشت که کاناپة پهن و بزرگي نيمي از آن را اشغال کرده بود.
از آنجا وارد آشپزخانه شد. دور و کنارِ اجاق و تختِ آشپز سر و گوشي آب داد،
جلوِ دَرِ کوتاهي سر خم کرد و پا به سرسرا گذاشت.
در اينجا دوباره چشمش به شالگردن سفيد و چهرة پريدهرنگ افتاد.
آبوگين آهي کشيد، دستگيرة در را گرفت و گفت:«خوب ديگه، خواهش ميکنم بفرمايين
بريم.»
دکتر لرزيد، نگاهي به او انداخت و همه چيز به يادش آمد.
در حالي که دوباره جان گرفته بود، گفت:«گوش کنين، به تون که گفتم نميتونم
بيام. مگه سرتون نميشه!»
آبوگين دست به شالگردنش گذاشت و با لحني ملتمسانه گفت: «دکتر، من هم از گوشت و
استخوون ساخته شدهم، وضع شما رو خوب درک ميکنم. در غم شما شريکم. اما آخه، من
به خاطر خودم نيست که ميگم. زنم داره ميميره. اگه آخ و نالهشو شنيده بودين،
اگه چهرهشو ديده بودين، اون وقت متوجه ميشدين که چرا اصرار ميکنم!
پروردگارا، خيال ميکردم رفتهين لباس بپوشين. وقت داره ميگذره، دکتر! تمنا
ميکنم بفرمايين بريم.»
کريلُف پس از لحظهاي گفت:«نميتونم بيام.» و پا به اتاق پذيرايي گذاشت.
آبوگين به دنبالش رفت و آستين اورا گرفت.
«شما غصه دارين. درک ميکنم. آخه، من که نميخوام درد دندون معالجه کنين يا
گواهي پزشکي بدين... ميخوام جون يه انسانو نجات بدين.» مثل گداها التماس
ميکرد، «جون آدم از غم وغصه بالاتره. به نام انسانيت خواهش ميکنم جرأت داشته
باشين، شهامت داشته باشين.»
کريلُف با اوقاتتلخي گفت:«انسانيت از يه سر نبايد باشه. به نام همون انسانيت
از شما خواهش مي کنم کاري به کار من نداشته باشين. پروردگارا، چه حرفها
ميشنوم! من روي پاي خود بند نيستم اونوقت شما منو به نام انسانيت ميترسونين.
من حالا به هيچ دردي نميخورم. هيچ کاري از دستم ساخته نيست. ميفرمايين زنمو
پيش کي بذارم؟ خير، خير...»
کريلُف دستهاي گشودهاش را از چنگ او بيرون آورد و خود را کنار کشيد.
آشفتهخاطر ادامهداد:«از... از من خواهش نکنين، متأسفم... طبقِ جلد سيزدهمِ
قانون مدني، من بايد همراه شما بيام و شما حق دارين منو کشونکشون ببرين... خوب
ببرين، اما... من حال درستي ندارم... حتي نا ندارم حرف بزنم. منو ببخشين.»
آبوگين دوباره آستين دکتر را گرفت و گفت:«بي انصافييه که با اين لحن با من
صحبت ميکنين، دکتر. روي جلد سيزدهم سنگ بذارين! من چه حقي دارم که با خشونت با
شما رفتار کنم؟ دلتون ميخواد بيايين؛ دِلتون نميخواد نيايين، دست پروردگار
به همراهتون؛ چيزي که هست من با عواطف شما کار دارم نه با ارادة شما. يه زن
جوون داره ميميره! شما ميگين همين الان پسرتون مرده. بنابرين، چه کسي بهتر از
شما نگراني منو درک ميکنه؟»
صداي آبوگين از دلواپسي ميلرزيد. لرزش بدن و لحن صدا خيلي بيش از حرفهايش
متقاعد کننده بود. در رفتار آبوگين صميميتي ديده ميشد، اما هر عبارتي که از
دهانش بيرون ميآمد ساختگي و بيروح بود و آب و تابي نابجا داشت و گويي توهيني
به فضاي خانة دکتر و زني بود که داشت ميمرد. او خودش اين موضوع را احساس کرد و
از ترس اينکه مبادا حرفهايش بد تعبير شود سعي کرد صدايش نرم و ملايم باشد تا،
اگر نه حرفهايش، دست کم صداقت لحن صدايش دکتر را متقاعد کند. معمولاً حرف هر
چقدر سنجيده و دلنشين باشد تنها بر آدمهاي بي غم تأثير ميگذارد و کساني را که
اندوهگين يا خوشحالاند کمتر راضي ميکند؛ چون بيشترِ وقتها سکوت بهتر از هر
واژهاي خوشحالي يا اندوه را توصيف ميکند. عشاق وقتي لب فرو بستهاند بهتر
زبان يکديگر را درک ميکنند و خطابهاي گرم و پر شور بر سر گور يک مرد، تنها
بر آدمهاي بيگانه تأثير ميگذارد و در نظر همسر و بچههاي او سرد و بياهميت
است.
کريلُف آرام ايستاده بود و چيزي نميگفت. وقتي آبوگين دربارة حرفة والاي پزشکي
و از خودگذشتگي حرفهايي بر زبان راند دکتر عبوسانه پرسيد:
«خيلي دوره؟»
«سيزده چهارده کيلومتره. اسبهاي خوبي دارم، دکتر. قول شرف ميدم که يهساعته
شما رو ببرم و برگردونم. فقط يه ساعت.»
حرفهاي آخر مرد بيش از اشاره به انسانيت يا حرفة پزشکي بر دکتر تأثير گذاشت.
مدتي انديشيد و آهکشان گفت:
«خوب، بفرمايين بريم!»
دکتر با گامهايي نا مطمئن به سرعت به اتاق کارش رفت و چيزي نگذشت که با پالتو
برگشت. آبوگين دلشاد در پوست خود نميگنجيد، دکتر را در پوشيدن پالتو ياري کرد
و همراه او از خانه بيرون رفت.
بيرون هوا تاريک بود اما از سرسرا روشني بيشتري داشت. حالا در تاريکي، قامت
بلند و خميدة دکتر با آن ريش باريکِ بلند و بيني عقابي به خوبي ديده ميشد. در
کنار او چهرة درشت و رنگپريدة آبوگين، که کلاهِ کوچک بچه مدرسهايها به سختي
فرق سرش را ميپوشاند، به چشم ميخورد. سفيدي شالگردن فقط در جلو به چشم
ميآمد اما، در پشت سر، در پس موهاي بلندش پنهان بود.
آبوگين همچنانکه کمک ميکرد تا دکتر در کالسکه جا بگيرد، به نجوا گفت: «راستي
که بزرگواري شما درخور ستايشه. ليوکِ عزيز، دور ميزنيم. تا ميتوني تند برو،
عجله کن!»
کالسکهران به سرعت ميرفت. ابتدا يک رديف ساختمان ساده که در امتداد حياط
بيمارستان قرار داشت پيدا شد. همه جا تاريک بود بهجز نور درخشان پنجرهاي که،
در انتهاي حياط، پَرچينِ باغچه را روشن ميکرد. سه پنجرة طبقة بالاي خانة کنار
آن، از هواي اطراف، رنگپريدهتر بود. کالسکه سپس وارد تاريکي متراکمي شد که در
آن بوي رطوبت قارچ پيچيده بود و نجواي درختها شنيده ميشد. سر و صداي چرخها،
کلاغها را بيدار کرد و آنها درميان برگها شروع به حرکت کردند و صداي غمآور
و حيرتزدة خود را سر دادند، گويي ميدانستند که فرزند دکتر مرده و همسر آبوگين
بيمار است . سپس رديف درختان جدا از هم پيدا شد، بعد درختچهاي و آنگاه استخري
که با نوري اندک ميدرخشيد و در آن سايههاي سياه بزرگي آرميده بودند. کالسکه
بر دشت صافي پيش ميرفت. حالا صداي کلاغها در پشت سر بسيار ضعيف شنيده ميشد.
چيزي نگذشت که همه جا کاملاً آرام شد.
کمابيش در سراسر راه ، کريلُف و آبوگين ساکت بودند؛ بهجز يک بار که آبوگين آه
عميقي سرداد و به نجوا گفت:
«خيلي دردناکه. آدم وقتي جان عزيزانِشو در خطر ميبينه اونها رو بيش از هميشه
دوست داره.»
و وقتي کالسکه آرام از رودخانه ميگذشت، کريلُف، که گويي از خروش آب ترسيده
باشد، يکهاي خورد و شروع به وول خوردن کرد.
اندوهگين گفت: «بذارين برم. زود بر ميگردم. فقط ميخوام پرستارو پيش زنم
بفرستم. آخه، تنهاست.»
آبوگين ساکت بود. کالسکه، که در نوسان بود و به سنگها برخورد ميکرد، از ساحل
شني بالا رفت و به راه ادامه داد. کريلُف کمکم با اندوه خو ميگرفت و به اطراف
مينگريست. جاده با نورِ اندکِ ستارگان ديده ميشد و بيدهاي کنارة ساحل در
تاريکي فرو ميرفتند. در طرف راست، دشت، صاف و هموار، گسترده بود و مثل آسمان
انتهايي نداشت. در انتهاي آن، اينجا و آنجا، نورهاي ضعيفي، که احتمالاً از
گودالهاي زغالسنگ بر ميخواست، شعلهور بود. در طرف چپ، به موازات جاده تپة
کوچکي پوشيده از بوتههاي علف قرار داشت و برفراز آن نيمة ماه، بزرگ و بيحرکت،
ديده ميشد. ماه که قرمز بود و کمابيش در پشت پردهاي از مِه پنهان بود
گرداگردش را ابرهاي لطيفي فرا گرفته بودند و گويي از هر سو او را مينگريستند و
نگهباني ميکردند تا مبادا ناپديد شود.
آدم در همه جاي طبيعت چيزي نوميد کننده و دردآور احساس ميکرد. زمين، مثل زن
فاسدي که که تنها در اتاقي تاريکي بنشيند و سعي کند به گذشتة خود نينديشد، با
خاطرات بهار و تابستان دلخوش بود و، بي اعتنا به زمستانِ انکار ناپذير، انتظار
ميکشيد. آدم به هرجا رو ميکرد طبيعت چون گودالي تاريک، سرد و بيانتها به نظر
ميرسيد که، از آن، نه کريلُف، نه آبوگين و نه نيمة ماه، هيچکدام مجال گريز
نداشتند... .
کالسکه هرچقدر به مقصد نزديکتر ميشد؛ صبر آبوگين لبريزتر ميگشت، وول
ميخورد، از جا ميجست و از روي شانة کالسکهران به جلو خيره ميشد. کالسکه
سرانجام در پاي پلکانِ بلندي نگه داشت که سايبانِ راهراه کتان زيبايي آن را
پوشانده بود. آبوگين که صداي نفسهاي لرزانش شنيده ميشد سر بالا کرد و به
پنجرههاي روشنِ طبقة اول نگاهي انداخت.
آبوگين همراه دکتر پا به سرسرا گذاشت و همچنانکه آهسته دستهايش را از روي
ناراحتي برهم ميماليد، گفت: «اگه اتفاقي افتاده باشه... چه خاکي به سر بريزم!»
سپس به سکوت گوش داد و افزود: «اما صدايي نميآد. حتماً تا حالا اتفاقي
نيفتاده.» در سرسرا نه صداي پا شنيده ميشد نه صداي حرف. با وجود چراغهاي
روشنِ خانه گويي کسي بيدار نبود. حالا دکتر و آبوگين، که تا همين چند لحظه پيش
در تاريکي بودند، يکديگر را ورنداز کردند. دکتر بلند بالا بود، پشتي خميده
داشت، با شلختگي لباس پوشيده بود و چهرة پهني داشت. در لبهاي کلفتِ سياهپوست
مانند، در بيني عقابي و نگاه بيحال و بياعتنايش چيزي زننده، ناخوشايند و خشن
وجود داشت. موهاي آشفته، شقيقههاي فرورفته، ريش بلند و کم پشتِ تازه سفيد
شدهاش که چانة براق او را نشان ميداد، چهرة پريده و افسرده و رفتار ناشيانه و
بيقيدانه و خلاصه سرسختياش، همه و همه، روزگار طاقت فرسا، سرنوشت خشونت بار و
وازدگي او را از زندگي و آدمها در نظر شخص مجسم ميکرد. اگر آدم به هيکل زمخت
اين مرد نگاهي ميانداخت باور نميکرد که زن دارد و بر مرگ بچهاش گريسته است.
آبوگين آدم ديگري بود، قوي و تنومند با موهاي بور، سري بزرگ و اسباب صورت درشت
و درعين حال خوشايند و لباسي زيبا و باب روز. از کالسکه، از دکمههاي انداختة
کت و از موهاي بلندش، که تا پشت گردن را ميپوشاند، برميآمد که آدمي متشخص و
اشرافي است. موقع راه رفتن سرش را بالا ميگرفت و سينهاش را پيش ميداد، صداي
گيراي مردانهاي داشت و در باز کردن شالگردن يا مرتب کردن موهايش ظرافتي
ماهرانه و کمابيش زنانه ديده ميشد. حتي ترس بچهگانهاش توأم با پريدگي رنگِ
چهره هنگامي که کت از تن بيرون ميآورد و سر بالا کرده بود و به پلکان
مينگريست حالش را مشوش نميکرد و از رضايت خاطر، سلامت و اعتماد به نفسي که
سراپايش گواهي ميداد چيزي نميکاست.
از پلکان که بالا ميرفت، گفت: « کسي اين دور و بر نيست، صدايي شنيده نميشه.
از هياهو خبري نيست. خدا به خير بگذرونه.»
همراه دکتر از سرسرا گذشتند و وارد سالن بزرگي شدند که پيانوي بزرگي در فضاي
تاريک آن ديده ميشد و چلچراغ آن را با پوشش سفيدي پوشانده بودند. از آنجا
هردو به اتاق پذيرايي کوچک و زيبايي پا گذاشتند که جاي دنج و نيمهتاريکي بود و
نور صورتي رنگِ دلنشيني آن را روشن ميکرد.
آبوگين گفت: «لطفاً بفرمايين يه لحظه اينجا بنشينين، دکتر. يه ثانيه... يه
ثانيه بيشتر طول نميکشه. نگاهي مياندازم و خبر شون ميکنم.»
کريلُف تنها ماند. اشياي تجملي اتاق پذيرايي، روشنايي اندک و مطبوع آن، حتي
حضورش در خانة ناآشناي آدمي غريبه ظاهراً تأثيري در او بر جا نگذاشت. روي يک
صندلي نشسته و به دستهايش، که از اسيد فِنيک سوخته بود، نگاه کرد. تنها به
آباژور قرمز و روشن نگاهي انداخته بود و وقتي از گوشة چشم به ساعت آن سوي اتاق،
که تيکتيک آن شنيده ميشد، نگريست گرگي آکنده از کاه را ديد که به تنومندي و
رضايت خاطر آبوگين بود.
سکوت برقرار بود... جايي در دوردست، در اتاقهاي ديگر، کسي آه بلندي سر داد،
دري شيشهاي، احتمالاً دَرِ گنجهاي، به هم خورد و بار ديگر سکوت بر قرار شد.
پنج دقيقه گذشت. کريلُف ديگر به دستهايش نگاه نميکرد. سرش را بلند کرد به دري
نگريست که آبوگين از آن ناپديد شده بود.
آبوگين در آستانة در ايستاده بود اما همان آدمي نبود که بيرون رفته بود. رضايت
خاطر و ظرافت ماهرانه ديگر در او ديده نميشد. چهره و دستها و حالت بدنش از
شکل افتاده و ترس يا درد جسماني رنجآوري چهرهاش را تغيير داده بود. بيني،
لبها، سبيل و همة اسباب صورتش ميلرزيدند، گويي ميخواستند از چهرهاش جدا
شوند اما چشمهايش مثل آن بود که از درد ميخنديدند.
آبوگين گام سنگين بلندي تا ميانة اتاق برداشت، خميده شده بود، ناله ميکرد و
مشتهايش را تکان ميداد.
بلند گفت: «فريبم داده.» روي واژة فريب تکيه کرد. «آن زن فريبم داده! رفته!
خودشو به بيماري زد و منو به دنبال دکتر فرستاد تا با اون پاپچينسکي پدر سوخته
به چاک بزنه. خداي من!»
آبوگين با سنگيني به جانب دکتر قدم برميداشت، مشتهاي سفيد و گوشتالودش را جلو
چهره گرفته بود، ناله ميکرد و آنها را تکان ميداد.
«منو رها کرده رفته! فريبم داده! چرا با اين دروغ! خداي من، خداي من! چرا با
اين حقة پست و کثيف؟ چرا با اين بازي شيطاني و بدخواهانه؟ مگه چه بدي به او
کرده بودم؟ منو رها کرده رفته.»
سيلاب اشک از چشمهايش جاري بود. رويش را برگرداند و در اتاق پذيرايي به قدم
زدن ادامه داد. حالا با آن جليقة کوتاه، شلوار تنگ و مُد روز که پاهايش را نسبت
به تنهاش لاغر نشان ميداد، بهطور خارقالعادهاي به شير ميمانست. کنجکاوي
در نگاه بياعتناي دکتر خوانده شد. از جا برخاست و آبوگين را نگريست.
«خوب، بيمار کجاست؟»
آبوگين، که هم ميخنديد و هم اشک ميريخت و همچنان مشتهاي خود را تکان
ميداد، بلند گفت: «بيمار، بيمار. زن من بيمار نيست، پدرسوختهست، پست و کثيفه.
چنين حقة کثيفي از دست شيطان هم ساخته نبود. منو دست به سر کرد تا با اون ابله،
اون دلقک تمام عيار، اون نوکر در بره! خداي من، کاش مرده بود. اين وضع براي من
تحمل ناپذيره. تحمل ناپذيره.»
دکتر راست ايستاد. چند بار مژه زد و چشمهايش از اشک لبريز شد؛ ريش کمپشت و
چانهاش شروع به لرزيدن کرد.
کنجکاوانه نگاهي به اطراف انداخت و گفت: «اين چه بازيه سر من درآوردهين؟ بچهم
مرده، زنم غصهدارِ و تنها توخونه مونده... . خودم ناي ايستادن ندارم، سه شبه
خواب به چشمم نرسيده... اون وقت منو آوردهن تو يه کمدي مسخره نقش بازي کنم،
نقش يک نعشو بازي کنم! سر در نميآورم... اصلاً سر در نميآورم!»
آبوگين يکي از مشتهايش را گشود، کاغذ مچالهشدهاي را به روي زمين پرتاب کرد و
پا بر آن ماليد، گويي حشرهاي را لگد ميکرد.
خشمگين گفت: «من هم چشممو باز نکردم... من هم نفهميدم،» يکي از مشتهايش را
بلند کرد و تکان تکان داد، گويي کسي به او حمله کرده بود. «توجه نداشتم که هر
روز به ديدن ما ميآد. توجه نکردم که امروز با کالسکه اومد! از خودم نپرسيدم
کالسکه براي چه؟ چشممو باز نکردم ببينم! عجب ابلهي بودم!»
دکتر به نجوا گفت: «سر در نميآورم... اصلاً سر در نميآورم. اين کارها چه معني
ميده؟ آدمو دست مياندازن، به درد و رنج آدم ميخندن! مگه ممکنه... در عمرم
چنين چيزهايي نديدهم!»
دکتر مثل آدم گيجي که تازه دريافته باشد کسي عميقاً او را رنجانيده، شانه بالا
انداخت، دستهايش را تکان داد و چون نميدانست چه بگويد و چه کند خسته و مانده
روي يک صندلي افتاد.
آبوگين بغض آلود گفت: «خوب، گيرم از من خوشش نمياومد. دلباختة آدم ديگري شده
بود، ديگه فريب براي چه، ديگه اين بيوفايي کثيف براي چه؟ براي چه؟ براي چه؟
مگه چه بدي به تو کرده بودم؟» به کريلُف نزديک شد و با حرارت گفت: «گوش کنين،
دکتر، شما ناخواسته شاهد بدبخت شدن من بودهين و من نميخوام حقيقتو از شما
پنهان کنم. باور کنين دوستش ميداشتم. فداکارانه و بردهوار دوستش ميداشتم.
همه چيزو به پاش ريختم. با خونوادهم به هم زدم، کارمو رها کردم، موسيقي رو
کنار گذاشتم. براي مسائلي اونو بخشيدم که مادر يا خواهرمو نميبخشيدم...
هيچوقت نگاه چپ بهش ننداختم. هيچوقت ناراحتش نکردم. پس اين دروغ براي چه
بود؟ من که از اون انتظار مهرورزي نداشتم، پس چرا به اين حيلة کثيف دست زد؟ اگه
آدم کسي رو دوست نداره صادقانه اعلام ميکنه؛ اون هم وقتي که ميدونه در چنين
موردي احساس من چيه...»
آبوگين با چشمان گريان و بدن لرزان آنچه در دل داشت براي دکتر بيرون ميريخت.
با حرارت حرف ميزد و هر دو دستش را بر قلبش گذاشته بود. بدون دودلي همة اَسرار
خانوادگي را فاش کرد، گويي دلشاد بود که اين اَسرار از دلش بيرون ريخته ميشود.
اگر يکي دو ساعت به همين صورت به حرف ادامه ميداد و هرچه در دل داشت بيرون
ميريخت به يقين آرام ميشد.
چه کسي ميتواند بگويد که اگر دکتر به حرفهاي آبوگين گوش ميداد و دوستانه او
را تسلي ميبخشيد، او «همچنانکه اغلب اتفاق ميافتد» بي آنکه اعتراضي بکند يا
به کارهاي احمقانهاي دست بزند، با غم و غصهاش خو نميگرفت؟ اما اتفاق ديگري
افتاد. همانطور که آبوگين صحبت ميکرد، چهرة دکتر که آزرده خاطر شده بود،
آشکارا تغيير کرد. بياعتنايي و حيرت در چهرة او رفتهرفته جاي خود را به رنجشي
تلخ، برافروختگي و خشم داد. خطوط چهرهاش باز هم خشنتر، ناخوشايندتر و
زنندهتر شد. وقتي آبوگين عکس همسر جوانش را با آن چهرة زيبا اما خشک و بيحالت
که بيشتر به راهبهها ميمانست، جلو چشمهاي او گرفت و درخواست کرد که به عکس
نگاه کند و بگويد که از آن چهره برميآيد دروغ به هم ببافد؛ دکتر ناگهان، با
چشمهاي برافروخته، خود را کنار کشيد و در آن حال که حرفها با خشونت از دهانش
بيرون ميريخت مشت بر ميز کوفت و نعره زد:
«اين حرفها رو چرا به من ميگين؟ من نميخوام اين چيزها رو بشنوم! نميخوام.
اسرار مبتذل و پست شما به من چه ارتباطي داره؟ گور پدر شما و اسرارتون! با چه
رويي اين مزخرفاتو با من در ميون ميذارين؟ نکنه فکر ميکنين اين همه توهيني که
به من کردهين کافي نيست؟ يا خيال ميکنين من نوکر خانهزاد شما هستم که هرچه
از دهنِتون بيرون ميآد به من بگين؟ بله؟»
آبوگين از جلو کريلُف عقب عقب رفت و با تعجب به او خيره شد.
دکتر، که ريشش ميلرزيد، ادامه داد: «چرا منو به اينجا آوردين؟ از روي هوي و
هوس ازدواج ميکنين، از روي هوي و هوس عصباني ميشين و نمايش اشک انگيز راه
مياندازين... اون وقت پاي منو به ميون ميکشين؟ ماجراهاي شما به من چه مربوطه؟
دست از سر من بردارين! برين به همون غر زدنهاي شرافتمندانهتون برسين، عقايد
انساندوستانهتونو به رخ بکشين،» از گوشة چشم نگاهي به جعبة ويولَُنسِل
انداخت، «ساز و دُهُلِتونو بزنين. هر غلطي ميخواين بکنين، اما يه انسان واقعي
رو دست نندازين! اگه به اون احترام نميذارين دستکم کاري به کارش نداشته
باشين.»
آبوگين، که سرخ شده بود، گفت: «چي ميخواين بگين؟»
«ميخوام بگم، دست انداختن يه انسان کار پست و کثيفييه! من پزشکم. شما خيال
ميکنين پزشکها و همة کساني که کار ميکنن و با هرزگي و فساد اخلاق ميونهاي
ندارن پادوي شما هستن، نوکر حلقه به گوش شما هستن. بسيار خوب، اما هيچکس اين
حقو به شما نداده که آدمي رو که غم و غصه داره آلت دست خودتون بکنين.»
آبوگين آهسته پرسيد: «به چه جرأتي اين حرفو ميزنين؟» و دوباره حالت چهرهاش
تغيير کرد و خشمي آشکار در آن ديده شد.
دکتر فرياد زد: «شما به چه جرأتي منو ميآرين اينجا تا به چرنديات مبتذلِتون
گوش بدم، اون هم وقتي ميدونين که خودم ناراحتم؟» و بار ديگر مشتش را بر ميز
کوفت. «کي به شما اين حقو داده که به غم و غصة ديگرون بخندين؟»
آبوگين فرياد زد: «شما ديوونهين، بي انصافي ميکنين. من خودم هم آدم بدبختيام
و... و...»
دکتر خندة تمسخرآميزي کرد: «بدبخت، با اين کلمه بازي نکنين، چون حال شما رو
نميرسونه. ولخرجهايي هم که چکشون تبديل به پول نميشه خودشونو بدبخت
ميدونن. خروس اخته هم بدبخته چون چربيهاي اضافي تنش وبال جونشه، آدم عوضي!»
آبوگين فريادي کرکننده کشيد: «آقا، احترام خودتونو نگه دارين. کسي که اين
حرفها رو به زبون ميآره بايد کتک نوش جون کنه، متوجه هستين؟»
آبوگين دست در جيب جليقه کرد، دفترچهاي بيرون آورد، دو اسکناس از لاي آن
برداشت و روي ميز پر تاب کرد.
پرههاي بينياش لرزيد و گفت: «اين دستمزد شما، حق عيادتِ تونو برداريد.»
دکتر گفت: «پول تونو براي خودتون نگه دارين.» و اسکناسها را با پشت دست روي کف
اتاق پرتاب کرد.«توهينو با پول نميشه جبران کرد.»
آبوگين و دکتر رو در رو ايستادند و دشنامهاي زشتي نثار يکديگر کردند. آنها
هيچگاه در عمرشان، حتي در حالت ديوانگي، آن همه حرفهاي ناروا، ظالمانه و
بيمعني بر زبان نياورده بودند. از کارهايشان پيدا بود که مثل همة آدمهاي
اندوهگين اسير خودخواهي بودند. آدمهاي غمگينِ خودخواه، شرير و ستمکار
ميشوند و کمتر از آدمهاي بيشعور ميتوانند همديگر را درک کنند. نبايد خيال
کرد که غم سبب اتحاد مردم ميشود چون آنقدر که در ميان آدمهاي اندوهگين
بيعدالتي و ستم ديده ميشود در ميان آدمهاي دلشاد ديده نميشود.
دکتر، که از نفس افتاده بود، گفت: «لطفاً منو به خونهم بفرستين.» آبوگين زنگ
را به شدت به صدا درآورد. کسي پيدا نشد. بار ديگر زنگ را به صدا درآورد؛ سپس
خشماگين زنگ را روي ميز پرتاب کرد. زنگ با صداي خفهاي روي قالي افتاد و صداي
اندوهناکي، مثل نالة مرگ، از آن به گوش رسيد. نوکر خانه پيدايش شد.
ارباب با مشتهاي گره کرده به روي سرو کلة او افتاد، «کدام گوري قايم شده بودي،
الاغ؟ برو بگو کالسکه رو براي اين آقا بفرستن و کالسکة دو اسبهاي منو آماده
کنن.» و همينکه نوکر رويش را برگرداند برود، صدا زد: «فردا يه نفر از شما
خائنها اينجا نميمونه. همهتون بارو بنديلِ تونو جمع کنين! آدمهاي ديگهاي
ميآرم... کثافتها!»
همانطور که ايستاده بودند، آبوگين و دکتر سکوت کرده بودند. آبوگين آن رضايت
خاطر و ظرافت ماهرانة خود را بازيافته بود. در اتاق پذيرايي قدم ميزد و با
ظرافت سر تکان ميداد و روشن بود که مشغول طرح نقشهاي است. خشمش هنوز فرو
ننشسته بود، اما سعي ميکرد وانمود کند که توجهي به دشمن خود ندارد... دکتر يک
دستش را روي يک لبة ميز گذاشته و ايستاده بود و با حالتِ سراپا تحقيرآميز و
مشکوک به آبوگين مينگريست، حالتي که تنها آدمهاي غمگين و بيانصاف در برخورد
با بينيازي و ظرافت از خود نشان ميدهند.
اندکي بعد، که دکتر روي صندلي کالسکه جا گرفته بود و دور ميشد، هنوز نگاهي
تحقير آميز داشت. هوا تاريک بود، تاريکتر از يک ساعت پيش. نيمة ماهِ قرمز در
پشت تپة کوچک پنهان شده بود و ابرهايي که نگهبان آن بودند به صورت لکههايي
سياهي پيرامون ستارهها را گرفته بودند. کالسکة دو اسبه، با چراغهاي قرمز،
تقتق کنان، روي جاده به حرکت درآمد و از کالسکة دکتر گذشت. آبوگين بود که براي
اعتراض و دست زدن به کارهاي حماقتآميز در راه بود.
در سراسر راه، دکتر نه به همسرش فکر ميکرد و نه به اَندرهي، تنها در انديشة
آبوگين و کساني بود که در خانهاي که به تازگي ترک کرده بود زندگي ميکردند.
انديشههايش غير منصفانه، غير انساني و ظالمانه بود. آبوگين، همسرش، پاپچينسکي
و همة کساني را که در فضاهاي گلگون و نيمهتاريک زندگي ميکنند، فضاهايي که بوي
عطر از آنها استشمام ميشود، محکوم کرد. در سراسر راه نسبت به آنها احساس
انزجار کرد تا آنجا که دلش از اين احساس گرفت. حکمي که در محکوميت آنها صادر
کرد تا پايان عمرش به درازا ميکشيد.
زمان خواهد گذشت و اندوه کريلُف نيز؛ با اين همه، اين محکوميت که، در نظر
انسان، غير منصفانه و ناشايسته است نخواهد پاييد اما تا لب گور در ذهن دکتر
باقي خواهد ماند.
بهترين داستانهاي کوتاه «آنتون پاولوويچ چخوف»
گزيده، ترجمه و با مقدمة احمد گلشيري
|