رهگذر
با غم سنگين و با سرود غم آلود
می گذرم خسته در گريز شب دشت
باهمه تنهائی و هراس غمينش
می گروم در سرود يادفراموش .
با غم سنگين و باسرود غم آلود
می سپرم گام در کوير خاموش
با نگهم سرکشم بغرفه هر ياد
بينمشان خالی و خرابه و متروک .
با غم سنگين و باسرود غم آلود
می شمرم گامهای خستهء خودرا
می برم آرام و سرد راه به خود ، باز
بنگرم از خيل رفته ، مانده خودرا .
اشک فشانم به خشک ريشهء هر شوق
دست نوازش کشم به ساقهء هر ياس
بوسه به شادی زنم بديدهء هر خشم
خندهء شرم افکنم به چهرهء هر بيم .
بستگی راه
خستگی پا
تشنگی لب
در نظرم هيچ !
تا که برون آيم از خود
می نگرم بستگی راه
می سپرم گام در کوير خاموش
باغم سنگين و با سرود غم آلود
می گروم در سرود يادفراموش .
آی ! ... ای پرندهء پندار
تا بکجا بال داده ام هوست را
در همه پهنای آسمان اثرت نيست
بازا ! بازآ ! ببين قفست را ...
با غم سنگين و با سرود غم آلود
می نگرم دست های بسته خود را
چشم بدوزم برآسمان و شب و دشت
بال دهم تا پرندگان خسته خود را :
ای زنظرگاه من گريخته بازآی
غم ها اينجا وليک جای تو خالی است
ای که سرودت به گوش ها رنگين ، سنگين
در همه شبهای من سرود تو جاری است
تهران
4-11-40
|