رفتن ... هستن
می رفتم
هدف ، رسيدن بود .
شب بود و بيمناک جنگل بود .
تنها بودم
می رفتم
شايد ز بيم ماندن بود .
تنها بودم
می رفتم
شايد ز ترس مردن بود .
تنها بودم
می رفتم
شايد مقصود رفتن بود .
هر چيز بود در من ، الا ، الا
شوق و هوای راه گشودن بود .
بيهوده بود ، هيچ بود ، ياوه
ـ می دانم
يک چيز بود در آن شايد
برگردان بيم شبان جنگل بود .
هستم
تنها هستم
هدف ، رسيدن نيست .
شب هست و بيمناک جنگل هست .
هستم
تنها هستم
در من ديگر بيم ماندن نيست .
هستم
تنها هستم
در من ديگر بيم مردن نيست .
تهران
9-11-41
|