به خاطر هيچ زيستن چه شيرين است .
من به اميد شکفته شدن شکوفهء سرود نگاهی نزيسته ام .
من به تماشای پرواز کبوتر سفيد لبخند مهر نيازی نداشته ام .
من برای گريز از آفتاب سوزانندهء کوير تنهائی به تسلی سايهء شاخه های شبز جنگل
دوستی پناه نبرده ام .
من به آئينه های محدب و مقعر عشق دل خوش نکرده ام .
من به موسيقی گرم و نوازشگر عاطفه ها جز با نگاه بی تفاوت و سرد ننگريسته ام .
من از شور ديدن مداوم يک زن ، يک قفس ؛ يک لحن ، يک آهنگ و تکرار تکرارها به
خود می لرزم .
آه ! از مگس ها و وزوز روح فرسايشان چه متنفرم !
اگر بدينگونه نبود ،
و من ،
دستاويزی برای زيستن خويش می يافتم
زندگی تا چه پايه حقير و ناچيز می نمود !
اوه ! به خاطر هيچ زيستن چه شيرين است .
تهران
29-7-41
|