m.ilbeigi@yahoo.fr                                

                اشعار

فريدون دانشی که رفت...(زندگينامه)    

  کمی بلند    PDF   HTM    کوتاه  HTM     PDF 

آخرين همسفر(اشعار) 

 PDF     HTM    

نوشته های سياسی

پراکنده (ترجمه ها)

عکسها

Text Box: آوردن اين مطالب ، نه به معنای تائيدست ونه به تبليغ ؛ قصد من تنها آوردن نوشته های فريدون است .
 چوپان

شعری از : فریدون ایل بيگی

 

عم فزی جان قصه می گوید :

در سکوت دشت

می نوازد نی لبک چوپان .

نغمۀ شادی فرو ریزد

از برای گوسپندان ، نز برای خویش .

می نوازد نی لبک تا گوسپندانش

فارغ از اندیشه و وحشت

تا بچرند از درون پهن دشت سبز

تا بنوشند آب

از درون چشمه های پاک

تا بياسایند زیر سایه های دور از گرما

می نوازد نی که تا از روزگار خویش

قصه ها گوید برای گوسپندانش

قصه هایش گاه تلخ و گاه شيرین است

نغمه های نی لبک گوئی که می رقصد :

[ من شمارا دوست می دارم

گوسپندان عزیز من .

شادیم آنگاه ست

که ببينم سبزه زاران ، دشتهاتان از علف سرشار

چشمه و آبشخورتان پاک

در زمستان آخورتان گرم

در بهاران دشتهاتان سبز

در ميان دوزخ گرمای تابستان

سایبان شاخه های سبزتان افزون .

هرکجا خواهيدو بپسندید

آسائيد .

هر زمان آواز باید خواند

می خوانيد .

وحشتی از گرگ در اندیشه هاتان نيست .

من چه می گویم ؟

- آنچه را شاید که بپسندید .

من چه می خواهم ؟

- آنچه را خواهيد بپسندید .

من شمارا دوست می دارم

گوسپندان عزیز من .

ورنه از چه می سپارم عمر

از طلوع صبح

تا غروب شام

در سکوت دشتهای از نفس افتاده و بيمار

در فروغ آفتاب گرم و آتشبار

در شبان تيره و دلگير

با لباس ژنده ، گردآلود

با " چموشی " پاره و بی تخت

خورجينی ، تکه نانی خشک

کوزه ای با آب گل آلود و بس گرم

با دلی کز دوزخ جانسوز تابستان

وز زمستان سياه و شوم پژمرده است ؟

گر لباسم ژنده و یکباره گردآذین

گر " چموشم " پاره تر یا پام بی پاپوش

خورجينم گر بيفتد در درون رود

کوزه ام گر بشکند از سنگ

گر که تابستان

هرچه آتش ریز و هستی سوز

ور زمستان

هرچه شوم و هرچه بی آزرم

دوست می دارم شمارا باز

گوسپندان عزیز من .

کی توانم آفریدن نغمۀ عشق بهاران را

کی توانم مژده آوردن :

" هر زمستان را بهاری هست "

تا نبينم خشم تابستان

تا نچشم زهر هستی سوز و غم ریز زمستان را ؟

گر که گرگی حمله آرد بر شما روزی

گر بجویم مامن امنی

گر نمانم در مصاف گرگ

گر نجنگم یک تنه باگرگ

باور تان می شود آیا

گر که با نيرنگ بسرایم

" من شمارا دوست می دارم

گوسپندان عزیز من " ؟ ]

نغمه های نی لبک گوئی که می گرید :

[ وه ! چه دردآلود و شرم انگيز :

گر ببينم سبزه زاران ، دشتهاتان چون کویر لوت

چشمه و آبشخورتان خشک ... یا مرداب

در زمستان آخور تان سرد

در ميان دوزخ گرمای تابستان

چتر سبز شاخه ها عریان

هر کجا خواهيد و ببپسندید

ننشينيد

- یا نمی باید که بنشينيد .

هر کجا آواز باید خواند

ناگهان خاموش می مانيد .

هر کجا خاموش باید ماند

ناگهان آواز می خوانيد .

آه ! دردانگيز تر روزی است :

گرگهای خيره سر چالاک

من بهر تقدیر پير و مانده و دلگير

هر قدر کوشم برانم گرگها را باز

بنگرم افسوس ...

یک من و صد گرگ

برکشم فریاد از عمق وجود خویش :

" وه ! چه باید کرد ؟ "

ناگهان اندیشه ای چون مرگ

می دود در مغز من چون باد

لرزه می افتد به مفصل های بند استخوانم تند

- نز هراس و بيم

بل ز خشم و درد -

باز می آرد صدایم را بسویم باد :

" وه ! چه باید کرد ؟ " ]

هيچکس هم نيست

تا بگوید : " رهنورد دشت ، ای خوش باور ، ای چوپان

دل مبند این گونه بر چند گوسپند هرزه و ترسو

بيهده مخروش

زندگيت را تبه منمای

- صحبت از بيهودگی زندگيت نيست

ناله از پفيوزی این گوسپندان است .

آنچه را تو مهر می خوانی ، محبت نيست .

گرگها را من نمی دانم

دشمنان گوسپندانت

این توئی ، خوش باور ، چوپان

دشمنی ها می کنی با " گوسپندان عزیز " خویش

گوسپندان را بدست گرگها بسپار

- گوسپندان تهی اندیشه و تن پرور و مغرور -

چون بهر سو چشم می دوزند ، دشت و گرگ می بينند

دشت یا خالی شود از گرگ

یا ... همه دشت و دمن را گوسپندی نيست ... "

گر بگوید کس

نشنود چوپان

همچنان او می نوازد نی

قصه ها گوید برای گوسپندانش

- قصه هایش گاه تلخ و گاه شيرین است -

نغمه های نی لبک یک لحظه می رقصد

لحظه ای دیگر تو پنداری که می گرید .

عم قزی جان گوئيا خسته است .

عم قزی جان لب فرو بسته است .

- " عم قزی جان عزیز ما

قصۀ چوپان را امشب تمامش کن . "

عم قزی جان اشکها در چشم

می گشاید لب :

[ بچه های مهربان من !

هرچه می گفتند با چوپان :

" دل مبند بر گوسپندان

بر پليدان ، بيمناکان

نغمۀ شرین نی را

بيهده در دشت منداز

گوسپندانت

تا بخوردندو بنوشيدند

هيچ اینان نندشند جز سایه و جز خواب .

ور نباشد آن

باز اینان نندشند جز سبزه و جز آب .

نغمه ات در گوش سنگين شان

باد یا بيهوده آواز است .

آشنای درد های تو

غمگسارو مهربان یار وفادارت

این سگ گله است .

آه ! این سگ هم چون تو تنها ست .

گوش او بر نغمۀ نی ، ليک

چشمهایش می شمارد گوسپندان را

چشم می پاید که تا شاید

ناگهان یورش بيارد گرگ

او به پاس احترام تو

پاسداری می کند از گوسپندانت .

او برای تست می افتد بزیر پنجه های گرگ

ورنه او دیریست نيکو می شناسد گوسپندان را

هيچ دیدی گوسپندی بشنود آواز گرگی را و نگریزد ؟

کس نمی یابی - بغير از خویش - در این دشت

چه توانی کرد ای چوپان ؟

هان نشاید خویش را بيهوده بفریبی . "

آه ! چوپان نيک می فهمد

می شناسد آنچه می بيند

پس چرا هرگز نمی خواهد کند باور

زآنچه می گویند و می بيند ؟ ... ]

عم فزی جان قصه می گوید ...

[ در هوای گرگ و ميش یک غروب شوم

سگ غمين با زوزه ای غمناک می گوید :

- گوسپندان را و چوپان را -

" باخبر باشيد

گرگها از دور می آیند . "

لرزه می افتد به جان " گوسپندان عزیز " او

هر یکی سر می نهد یکسو

تا بجوید مامن امنی

- در دل هر دخمۀ تاریک و دور از دیدگان گرگ -

در تمام دشت - غير از برگانی خرد -

حتی گوسپندی نيست .

سگ بجا مانده است خاموش و دمش از خشم می جنبد

او نمی ترسد زخشم گرگ

- بار تنهائی چوپان تيره می دارد خيالش را -

خشمگين گردد که بيند همچنان چوپان بجا مانده است و نگریزد .

آری آری همچنان چوپان غضب آلوده برجا ابستاده چوب اندردست

می نوازد برگانی را که می لرزند

- برگانی را که ترسيدند بگریزند -

گرگها هو ... هو ... کنان در گله افتادند

گلۀ نز گوسپندان

- گله ای از برگان خرد ... ]

" عم قزی جان " لب فرو بسته است .

بچه ها دست از شعف بر دست می مالند و می گویند :

" قصۀ چوپان چه شيرین بود !

عم قزی جان ! ... آه ! ... دارد اشک می ریزد ! "

" عم قزی جان " گوئيا خسته است .

" عم قزی جان " لب فرو بسته است .

تهران  3 -5 - 39