ساموئل بكت
مهرشيد متولي
فراتر از زندگينامه
Samuel
Beckett
13 آوريل 1906 (24 فروردين 1284) دابلين – ايرلند
22 دسامبر 1989 (31 شهريور 1367) مونپارناس – پاريس
برندة جايزة ادبي نوبل 1969
بيشتر آدمها ميخواهند تا ابد زنده باشند، ولي اين
تمام حقيقت نيست، چيز ديگري هم هست: اشتياق به فراموش
شدن. ساموئل بكت با بيان درد، بذلهگويي، خوشمزگي، به
طرق گوناگون اين حقيقت ديرينِ ديرپا را تجسم ميبخشد
كه مردن بهتر از زنده بودن است يا از همه بهتر آنكه
آدم اصلاً متولد نشود.
بكت عاليترين نويسندة عصري است كه امكانات
محتمل و غيرمحتمل جديدي بهوجود آورد، حتي در مورد
موضوعي مثل مرگ و تعريف آن. عصري كه حامي زندگي است و
اعضاء بدن و اورگانها را پيوند ميزند. ولي چهگونه
يک نويسنده به هراس از زندگي، به تعدي ناخوشايندش به
مرگ فقط به منظور زنده بودن، به بقاي زبان، آنچه كه
نويسنده را ازرشمند ميكند، حيات ميبخشد؟
خانواده، محيط اجتماعي، دوستيها،
بيماريها، پيش آمدهاي زندگي، شكستها و ناكاميها
چهقدر در آثار هنرمند انعكاس مييابند؟ با مطالعه
زندگينامه هنرمند تا چه حد ميتوان به درك هنرش نائل
شد؟ يافتن سرنخهايي از زندگي هنرمند در آثار او،
ابهامات و پيچيدگيهاي او و هنرش را چهقدر روشن و
رمزگشايي ميكند؟
بيمارهاي داستايوسكي، تجربيات جنگي سيمون،
تولستوي و آرتوركويستلر، آثار پروست، همه نشاني از
تجربيات شخصي نويسنده دارد. آن جوان ورزشكار مرفه كه
مرتب به كليسا ميرود يا فردي كه به خاطر فعاليتش در
نهضت مقاومت فرانسه نشان شهامت ميگيرد، در آثار بكت
چه نقشي دارند و چهگونه بازنمايي شدهاند و كشف چنين
سرنخهايي كدام رمز را در پيچيدگيهاي بكت ميگشايد؟
پرسناژهاي بكت عموماً بدبخت بيچارههاي
فقيري هستند كه هيچ سنخيتي با بكت تحصيلكرده و مرفه
ندارند و دردهايي ميكشند كه ديگران كشيدهاند نه خود
بكت.
كتابهاي زيادي دربارة بكت، دوستان و
كارهايش نوشته شده است، چيزي درحد جويس، همه تلاش
كردهاند تا سر از كار و زندگي كسي در بياورند كه چنين
مبهم مينوشت و انگليسيها كمتر از ايرلنديها و
آمريكاييها كمتر از انگليسيها كارهايش را درك
ميكردند. اما اين کتابها چهقدر به هدف نزديك
شدهاند؟
شاخصترين اين كتابها سه زندگينامه است،
يك مجموعه نامهها و يك نقد كه كتابي سرتاسر طنز است.
خانم دايردر بير(Deirdre Bair) آمريكايي،
استاد دانشگاه، اولين زندگينامه جامع بكت را در
چارچوب يك فرصت مطالعاتي نوشته است. اين كتاب در سال
1978 كه بكت هنوز در قيد حيات بود چاپ شد. «خوب و قابل
خواندن است و منتقدين تقريباً متفقالقولاند كه از
نظر علمي مزخرف است». زندگينامه بعدي «لعنت بر شهرت
1996» نوشته دكتر جيمز نالسون رئيس انتخابي انجمن بكت
آمريكا و دوست صميمي بكت است كه به پيشنهاد بكت
زندگينامة او را نوشته است و چندماه آخر زندگي بكت
مرتب به ديدار او ميرفته و براي كتاب مواد خام تهيه
ميكرده است. «آخرين مدرنيست 1997»، زندگينامهاي كه
آنتوني كرونين نويسنده و شاعر ايرلندي مدرس سابق
دانشگاههاي درك و مونتانا نوشته است. نقد و بررسي اين
سه كتاب به طور جداگانه در سطور بعدي خواهد آمد.
در همين زمينه دو كتاب شاخص ديگر هست يكي
«حرفهاي بكت مشرف به موت 1993» (Beckett's Dying
Words) ، نوشته كريستوفر ريك (Christopher Rick)
انگليسي كه از برجستهترين منتقدين ادبي و استاد زبان
انگليسي دانشگاه بوستون است كه پس از نوشتن كتابي
دربارة باب ديلن (Bob Dylon) در سال 2004 به عنوان
استاد تدريس شاعري به دانشگاه آكسفورد آمريكا دعوت شد.
او در سال 2003 جايزة ممتاز 5/1 ميليون دلاري بنياد
ملون را به دست آورده است. كتاب ريك سرشار از طنز و
نشاط است، حتي جاهايي كه به خاطر جاذبة بكت كه مثل
جاذبة مردههاست، خودخوري ميكند.
ريك در آثار بكت به انگليسي و فرانسه مطالعه
استادانهاي كرده است و در قالب طنزي جذاب نشان داده
است كه اين نويسندة ايرلندي در هر كدام از دو زبان درك
متفاوتي از مرگ و زندگي دارد. ريك كه استاد ايهام است
كتابي سرشار از كنايات طنزآميز نوشته است كه مرجع
پيچيده و عميقي براي تفسير و تعبير كارهاي بكت و در
عين حال نقدي بر اين آثار است.
ديگري كتاب «هيچ نويسندهاي بهتر خدمت نكرد
1998» (No Author Better Served) است كه مجموعهاي از
نامههاي بكت به تهيهكنندة آمريكايياش آلن
شنايدر(Alan Schneider) است. اشنايدر پنج نمايشنامه
از نمايشنامههاي بكت را براي اولينبار در آمريكا به
روي صحنه برده است و مدعي است كه بكت فلسفة
نمايشنامههايش را براي او گفته و در عين حال اضافه
كرده است كه «هيچ كدام از اينها را به بازيگرانت
نگو». ويراستار و نويسندة اين كتاب موريس هارمون استاد
بازنشستة ادبيات انگلو- آيريش يونيورسيتي كالج دابلين
است و نام كتاب را از عبارتي تعارفآميز از نامة
سپتامبر1961 بكت گرفته است:«احساس ميكنم كه به هيچ
نويسندهاي بهتر از اين خدمت نكردهاند.» نامهها از
سال 1955 شروع ميشود و تا سال 1984 و مرگ اشنايدر،
ادامه مييابد. اشنايدر وقتي داشت عرض خيابان را براي
به صندوق انداختن نامه بكت طي ميكرد، براثر تصادف
اتومبيل درگذشت. نامههاي اين كتاب درست مطابق نظر
ساموئل بكت ويرايش شده است. بكت معتقد بود كه تنها
نامهها يا قسمتي از آنها كه مربوط به كارهاي اوست
چاپ شود. بعضي از نامهها خلاصه شدهاند. يادداشتها و
زيرنويسهاي سودمندي هم موريس هارمون اضافه كرده است
كه آدمها و حوادثي را كه در نامهها به آنها اشاره
شده است، روشنتر ميكند. در عين حال اين كتاب دربارة
آثار بكت نيست بلكه بخشي از آثار بكت است.
ساموئل بكت – يك
زندگي نامه
نويسنده دايردر بير DB
(Deirdre Bair) 1978
خانم DB روزنامه نگار ادبي و استاد دانشگاه در ادبيات
تطبيقي بوده است. دو زندگينامة ديگر هم نوشته است يكي
آنائيس نين (Anais Nin) و ديگري سيمون بليوار كه هر دو
فيناليست جايزة كتاب ملي بودهاند. كتاب زندگينامه
بكت برندة جايزه كتاب ملي آمريكا و پر فروشترين كتاب
سال 1978 بوده است ولي تقريباً همه منتقدين
متفقالقولند كه اين كتاب خواندني ولي از نظر علمي
مزخرف است.
در زير نقد و بررسي جان كالدر (John Calder) بر كتاب
DB ميآيد.
جان كالدر ناشر آمريكايي در سال 1949 يعني
بلافاصله بعد از جنگ كه كاغذ ناياب و به شدت
سهميهبندي بود، اقدام به چاپ كتابهاي ناياب كرد. در
دهة 1950 فهرستي از چاپ ترجمة كتابهاي كلاسيك از
نويسندههايي چون چخوف، تولستوي، داستايوسكي، گوته و
زولا در كارنامة خود دارد. در زمان تفتيش عقايد و بگير
و ببندهاي سناتور مككارتي، از نويسندههاي آمريكايي و
همچنين كتابهايي كه در بارة آزادي فردي بود كتابهايي
چاپ كرد كه ناشران نيويوركي از چاپ آنها واهمه
داشتند. كالدر در اواخر دهه 50 اقدام به چاپ كتابهايي
از نويسندگاني كرد چهرة ادبيات قرن بيستم را عوض كرده
بودند. يكي از اينها ساموئل بكت است كه كالدر تقريباً
تمام رمانها، اشعار، نقدها و بعضي نمايشنامههايش را
در آن زمان چاپ كرد.
كالدر مدعي است كه 19 نويسندة برنده جايزه
نوبل را به آمريكاييان معرفي كرده است. اين بررسي وقتي
كه بكت هنوز زنده بود نوشته شده است.
بررسي
كتاب
جان كالدر
در تاريخ ادبيات مناسبتهاي كمي بودهاند كه
زندگينامه نويسندهاي با تمام پستي و بلنديهاي
زندگياش وقتي كه هنوز زنده است و فعاليت حرفهاي
دارد، چاپ شود. مشكلات زندگينامهنويس بايد زياد
باشد. حتي وقتي 25 سال از فوت نويسندهها گذشته باشد،
مشكل اصلي اين است كه اين چيزها بعيد نيست اسباب
ناراحتي نزديكان، اقوام، اولاد و دوستان صميمياي كه
هنوز زندهاند شود، بهعلاوه از نظر اين افراد طبيعي
است كه چيزهايي كه وجهه آن فرد را، چه به عنوان هنرمند
و چه به عنوان يك فرد خدشهدار ميكند از نسلهاي
آينده پنهان كنند.
دليل امكانپذير شدن چاپ اين زندگينامه
ساموئل بكت را ميتوان در سرشت خود آن مرد پيدا كرد.
كتاب قابليت طرح در دادگاه را دارد، ولي كاملاً معلوم
است كه بكت هرگز ضربه روحي رويارويي با دادگاه را تحمل
نميكند و با توجه به ديدگاههايش در مورد آزادي بيان
و سانسور هر چهقدر موضوع مبالغه آميز باشد، حق چاپ
چيزي را از كسي كه مشتاق آن است هرگز دريغ نميكند، و
هرچهقدر هم اسباب زحمتش شود، آنقدر بيعقل هست كه به
آن نويسنده نگويد. اين زندگينامه ميتواند اسباب زحمت
شود و شده است. منتقدين آمريكايي و مهمترينشان ريچارد
المن (Richard Ellman) به نكات مشخصي اشاره كردهاند:
كه اين زندگينامه دقت لازم را ندارد، كه
نتيجهگيريهاي اصلياش بر مبناي شواهدي
غيرقابلاعتماد و بيمقدار است، كه سختكوشي نويسنده
براي هوچيگري اصلاً توازني با كمكهزينه تحصيلي
ادبياش ندارد و اينكه كل كار بينهايت بيسليقه است.
DB حتي در مواردي كه موضوع را بلد بوده، ميفهميده يا
با خود نوشتهها همفكري بيشتري داشته، شواهد بسيار
كمي از پيكرة رمانها، نمايشنامهها، اشعار يا
نوشتههاي ديگر بكت آورده است، آثاري كه خيلي هم جاگير
نيستند اما چگالي و غلظت حيرتانگيزي دارند به طوري كه
بيش از هر نويسندة قرن بيستمي، شايد به جز جويس، هدف
مطالعات نقادانه قرار گرفتهاند. حتماً مصلحت
آكادميكي شديدي اينجا وجود داشته است كه با وجود
بيميلي آقاي بكت براي ارائة اطلاعاتِ زندگي خصوصياش
و عواقب اين فضولي، خبررسان سابق پليس را براي تقبل
چنين كار پرحجمِ تحقيقي برانگيخته است، به طوري كه از
سال 1971 ازاين كشور به آن كشور سفر كند و از اين آدم
به آن آدم برود و ردپاي شخص مورد نظر را از بچگياش در
ايرلند تا اقامت فعلياش در اوائل دهة 70 در پاريس
دنبال كند. بكت سعي كرد منصرفش كند، مؤدبانه ولي بدون
ابهام به او فهماند كه يك زندگينامه نافرجام
نميخواهد و مساعدت نخواهد كرد، ولي تحت فشار پذيرفت
كه نميتواند متوقفش كند و براي جلوگيري و ممانعت از
چاپ آن اقدامي نخواهد كرد. آقاي بكت در گذشته به تكلمة
اضافي صربها به «در انتظار گودو»، موزيكال آمريكايي
«دور آخر»، نمايشي كردن ناشيانة متون غيرنمايشياش و
ساير تحريفهايي كه روي كارهايش كردند، خويشتندارانه
رضا داده بود بدون اينكه علناً شكايتي يا اقدامي
قانوني كند به اين خاطر كه هر كسي ترجمان خود را دارد
و حتي اگر كارهايش مورد استفاده قرار گيرد يا سرقت شود
«ربطي به او ندارد». بكت با اين زندگينامه هم همين
رفتار را پيش گرفت.
DB براي اينكه مردم را وادار كند تا با او
حرف بزنند بايد حسابي سرخورده شده باشد. افرادي كه به
بكت نزديك بودند كليگويي ميكردند و تمايلي به دادن
اطلاعات نداشتند ولي خانم DB در درهم شكستن بيميلي
خيليها موفقيت چشمگيري داشته است. در واقع چند آدم
مرموز بودند كه به شرط اينكه ناشناس ميماندند خيلي
چيزها ميخواستند بگويند. در موارد ديگر خانم DB در
مصاحبههايش با افراد، به برهان خلف متوسل شده است به
اين صورت كه يك نقطه نظر يا نظريه را مطرح ميكند، اگر
فرد مزبور نظري ندهد يا موافقت نكند، آنرا تأئيد تلقي
ميكند. بيشتر كتاب بر مبناي همين تكنيك است. معهذا
اگر خانم DB به گنج نرسيده بود، يعني به مجموعة بزرگي
از نامههاي بكت به دوست صميمياش تامس مك گريوي
(Tomas MacGreevy) كه سالها محرمانه بود، اين
زندگينامه ديگر محتوايي نداشت. اين نامهها كه پس از
مرگ مك گريوي در دسترس DB قرار گرفت همان شناختي را از
انديشهها، رنجهاي فيزيكي و عذابهاي روحي بكت در طي
سالها ميدهد كه وصيتنامه «هايليگن شتاد» و ديگر
محتويات كشوهاي بتهون بعداز مرگش به شيندلر و
زندگينامهنويسهاي بعدي داد. اين زندگينامهها تكان
دهندهاند اما غيرممكن است كه بتوان آنها را در زمان
حيات بتهون و نويسندههاي زندگينامه بدون عذاب اليم
خواند. خانم DB اذعان ميكند كه سراغ دملها رفته است
و مدعي است كه براي درك موضوع و نوشتههاي بكت اين كار
لازم بوده است. بدون شك دملها گشوده شدهاند حتي اگر
زمان براي آن مناسب نبوده. اما اين زندگينامهنويس
نكته سنج نيست و كاملاً مشهود است كه براي فهم
نوشتهها و ربط آن به يافتههايش دربارة زندگي بكت،
روش زندگي و آگاهي درونياش به كمك احتياج داشته است.
كتاب از علاقة كل دنيا به آن مرد، علاقهاي كه انزجارش
از تبليغِ مسائل شخصي آنرا تشديد كرده است و خلاء
آشكاري كه وجود دارد، بهرهبرداري ميكند. مطلب اصلي
كه DB با اشتياق بيان ميكند آن است كه كناره گيري بكت
از روزنامهنگاران، بيميلي هميشگياش نسبت به چاپ
بسياري از كارهايش، خوددارياش از توضيح مفهوم كارهايش
يا كمك به تعبير آنها، و انزواطلبياش نسبت به شهرت،
اساساً يك ژست است، روشي که براي خوشنام كردن خودش و
ايجاد علاقه بهدقت برنامهريزي شده است. بنابراين به
اسطورهاي هستي ميبخشد تا مثل سپري بتواند در
وضعيتهاي ناجور و غيردوستانه پشت آن خود را پنهان كند
و در عين حال از طريق حلقة مخفياش كه شامل دانشمندان
و هنرمنداني در زمينههاي ديگر و چند همقطار بسيار
محترم نويسندهاش است، سرنخهاي وسوسهانگيزي دربارة
مفاهيم عميق نوشتههايش به دنياي بيرون ميدهد. من
باور نميكنم كه اين نظريه حقيقت داشته باشد، هيچكس
را هم نميشناسم كه بكت را خوب بشناسد و اين عقيده را
داشته باشد، ولي اثبات كذب بودن آن غيرممكن است. مطالب
ديگري را هم كه مطرح ميكنند نه قابل اثباتند نه
غيرقابل اثبات، مگر اينكه خود بكت نظر بدهد كه
احتمالش بسيار ضعيف است، حتي اگر نظر بدهد، خود را در
مظان قرار ميدهد كه حرفهايش را باور نكنند: اشارات
زيادي براساس مشاهدات شانسي در اين كتاب هست كه مي شود
خلاف مشاهدات شانسي ديگري باشد يا برمبناي شايعات واهي
است، يا مبتني بر وضعيتي غيرمنطقي است چون ما همه
كارهاي غيرمنطقياي كه به زندگيمان تحميل مي شود،
داشتهايم. خانم DB مدعي است كه بكت عمداً تاريخ تولدش
را دستكاري كرده و از 13 مي 1906 به 13 آوريل تغيير
داده است تا از روز تولدش در جمعة مقدس نتيجه گيريهاي
جالبي بكند. المن قبلاً گفته است كه تولدها در ايرلند
اغلب به تاريخ ديرتري ثبت ميشوند در نتيجه اشتباهاتي
رخ ميدهد، چه دليلي دارد كه بكت نبايد درست بگويد و
ثبت احوال ( كه DBبا او مشورت كرده) درست بگويد. خيلي
از مردم ترجيح ميدهند حرف نويسنده را باور كنند تا
ثبت احوال را، به خصوص اين كه بكت خيلي قبل از اين كه
حتي انتظار شهرت كنونياش را داشته باشد در مورد تاريخ
تولدش تناقضگويي نكرده است.
خانم DB مدعي است كه ازدواج بكت با خانمي كه
20 سال با او زندگي ميكرده و سالهاي جنگ را در
مخفيگاهها با او بوده، ازدواج واقعي نيست و
آپارتمانهاي جدا در پاريس و اختلاف سر پول را به
عنوان شاهد ميآورد. ولي بكت فقط وقتي ميتواند كار
كند كه تنها باشد و آن دو آپارتمان كوچك در يك ساختمان
ديوار به ديوار هم هستند، بهعلاوه حالا كه بالاخره
شروع به لذت بردن از مرخصي كرده است، زنش هميشه با
اوست. و كدام زوجي هستند كه سر پول با هم توافق داشته
باشند؟
كتاب به طور كليپرگو است، نتيجه گيريهاي
ضعيفي دارد كه فقط خود فردِ موضوع كتاب ميتواند تأييد
يا رد كند، قطعاً نميتوان به وقايعي كه نويسنده شرح
ميدهد اعتماد كرد، در يكي دو وضعيتي كه اشاره كرده
است من شخصاً حضور داشتهام، شرحي كه داده است درست
نيست، اغلب دو مهماني كاملاً متفاوت را با هم ادغام
كرده است، يا مطلقاً رفتار بكت را نفهميده يا تحريف
كرده است. اين كارها كتاب را از نظر زندگينامهنويسي
بيشتر مشكوك كرده است و اشتباهات فراواني كه روي
مباحث كوچكي كرده است كه به راحتي ميشد بررسي كرد،
بورس مطالعاتي را ترديد آميزتر مي كند.
بايد اذعان كرد كه كتاب در خيلي موارد
مسحوركننده است بهخصوص شرح كودكي ساموئل بكت، بلوغ او
و مرد جوان دانشجوي ترينيتي جالب است، تصويري كه از
مادرش ميدهد، زن سلطهگر لجباز عصر ادوارد شاه، كه
عليرغم دلبستگي و علاقهاش به پيشرفت بكت، با
ناتواني در درك حساسيت جوان باهوش، او را شكنجه ميدهد
و نميتواند جرقههاي نبوغ را كه درون او را ميسوزاند
ببيند. دو فصل كوتاه در بارة جنگ، كارهايش در نهضت
مقاومت فرانسه كه براي آن نشان Croix de Guerre را
گرفت كه ستارۀ طلا دارد (DB اولين كسي است كه وجود
نشان و تقديرنامة بكت به عنوان «عاليترين دلاور» را
كشف كرده است، خود بكت هيچوقت اشارهاي به آن نه به
دوستانش نه به خانوادهاش نكرده بود) فرار به ويشي با
سوزان، بيشتر راه پياده و بعد انتظار طولاني در
روزيون براي پايان جنگ، جايي كه وات (Watt) نوشته شد و
خاستگاه «در انتظار گودد» و اولين رمانهاي فرانسوياش
بود، همينطور خوب پيش ميرود، و استثنائاً مشكوك نيست
چون اطلاعات اضافي ندارد، بيسليقه و ناراحتكننده هم
نيست گرچه بيدقتيهايش در اين بخشها هم تمام نشدني
است و آدم را نااميد ميكند. همينجاي كتاب است كه
نويسندة جوان با استعداد كه حالا 34 ساله است، با
پشتوانهاي از يك رمان غيرعادي و مجموعهاي از
داستانهاي كوتاه و انبوهي از اشعار گوناگون و نقد كه
فقط موجب موجي ملايم چه در دابلين و لندن و چه در
پاريس شده است، به شكلي كه قرار است تبديل شود، ظهور
ميكند، نيرويي كه از تمام موانع سبك و محتواي جريان
ادبي غالبي كه تا زمان جنگ وجود داشت ميگذرد، و نه
تنها خود را به كل از دنياي زباني جويس خلاص ميكند،
بلكه همچنين از شر تعهدات سياسي و اخلاقي
سوررآليستها و اكسپرسيونيستها نيز خود را خلاص
ميكند و سراغ به كارگيري زباني به شدت سامانيافته و
شاعرانه ميرود كه بيش از هر متن ادبي قديمي بر پاية
نت موسيقي بنا شده است و موضوعاتي را انتخاب ميكند كه
قبل از آن هرگز در ادبيات جدي مجاز نبود، گرچه راه را
جويس نشان داده بود.
وقتي در سال 1969 جايزة نوبل را گرفت، به
اين خاطر بود كه مرزهاي شفقت را شاعرانه گسترش داده
است و به جهانيان كمك كرده است تا بدبختهاي خود را
بفهمند. DB اين كلمات (يا هر كلمة ديگري) از تقديرنامه
نوبل را نقل نكرده است. تنها علاقهاش به دستاوردهاي
ادبي بكت، ربط آنها است به صحنههايي از زندگي او و
آدمهايي كه ميشناخته. تجربههاي هر نويسندهاي
ناگزير در كارهايش خود را نشان ميدهد و تشخيص اينها
و ذكر آن در زندگينامه كار دشواري نيست ولي
نامربوطند. من از اينكه به موارد بديهي اشاره ميكند
كمتر مبهوت ميشوم تا از ناتوانياش در ديدن چيزهاي
مهمتر، ديدن منشاءهاي توحش و طنز بكت، به خصوص
دركارهايي كه نيمه آخر جنگ، در طول دو سال و نيمي كه
در روزيون بود، بهتدريج شكل ميگرفتند. سرانجام چه
بسا هدف اصلي كتاب خانم DB لطفي باشد در حق ديگران كه
چيزهايي كه او جا انداخته است، خودشان دريابند.
اما وقتي دربارة رمانها و نمايشنامهها
حرف ميزند، اصلاً عمق ندارد و به جز گزارش ناقص از
طرحها و نگاهي سرسري، اطلاعات ديگري نميدهد.
نمونههايي كه نقل ميكند بيشتر پيش پاافتاده و
بديهياند، هر چه به آخر كتاب نزديكتر ميشويم اين
مثالها پراكندهتر ميشوند چون مشكل ميتواند بين
آنها ارتباط برقرار كند. خانم DB از برخورد
انتقادآميز نسبت به نمايشنامههاي اوليه و بعضي
نوشتههاي بکت گزارش مفيدي ميدهد ولي اطلاعش از
عكسالعمل نويسنده بيشتر از شايعاتي است كه از فاصله
دور شنيده است و اصلاً هم استعداد طراحي صحنههاي
تخيلي را ندارد. مثلاً شب كريسمس سال 1965 بكت دچار
ضعف بينايي ميشود و قبل از عمل موفقيتآميزش شرح
رنگارنگي دارد كه:
«از پنجرة باز مثل جانور زخمي
صداي زندانيان Sante را ميشنيد. نگاهش را آن سوتر به
طرف Val de Grace و پانتنون برگرداند، چراغاني و
درخشان در اين شب مقدس. با ترس از خود پرسيد تا كي
ميتواند ببيند.»
اين پاراگرف پانوشت دارد كه به نامهاي به
مك گريوي ارجاع ميدهد، كه معلوم نيست از كدام نامه
نقل ميكند، اگر چه شيوة بيان ممكن است از بكت باشد.
جاي ديگر تصويرهاي قلمي از بكت ميدهد، اغلب تنها در
اتاقي يا دراز كشيده است يا قدم ميزند با پانوشت كه
به گفتوگوهايي يا آدمهاي مختلفي ارجاع ميدهد (و
مأخذِ نقل را ذكر نميكند). مثلاً عكسالعمل بكت به
جايزة نوبل كه وقتي او و سوزان دوتايي در شمال آفريقا
بودند اعلام شد و بدون شك بكت يك كلمه به DB نگفته است
(و زنندهترين توصيف آن است) با جزئيات شرح داده شده
است، با پانوشتي كه به تعداد زيادي از افراد اشاره مي
كند، ده نفر، از جمله خود من، با اسم اشاره كرده است.
به عبارت ديگر از تعدادي گفتوگوي متفاوت، خانم DB سعي
كرده است كه روشن كند كه بنا به عقيدة ما بكت از گرفتن
جايزه خوشوقت بود يا نه، و براي تشريح برندة نوبل كه
در اتاقش در تونس شلنگ تخته ميانداخته است يك تركيب
مصنوعي ميسازد:
«گامهاي بلند نرمي برميدارد و
نميداند ذوق كند يا بترسد.»
در اين 26 فصل 640 صفحهاي، DB تصويري از
ساموئل بكت ساخته است كه فقط تعداد كمي كه او را
ميشناسند تشخيص ميدهند، بيشتر شبيه آدمهايي است كه
خلق كرده است تا خودِ خودش، بهخصوص شبيه مولُويْ. جلد
آمريكايي كتاب تأثير هنري نامطبوعي از بكت ميگذارد.
دو عضو خيره كنندة صورت، چشمهاي ليزري و دماغ بزرگ
عقابي جا افتادهاند. اما همين چهرة مضطرب که روي جلد
كتاب انتشارات كيپ (Cape) را زينت ميبخشد، براي اين
رسوايي مناسبتر است. آشكار است كه خانم DB از
نوشتههاي بكت فقط دريافت سطحي كرده است و اندك شواهدي
که نشان دهد از كتابهاي انتقادي بكت كه اطلاعات بهتري
ميدهند، خوانده است به ندرت ديده ميشود. لازم هم
نبوده چون اين زندگينامه بدون شك براي خوانندة
غيردانشگاهي و تأتربرو است، كه لذتي را که از دوباره
خواني رمانها و نمايشنامههاي بكت ميبرند دوچندان
كند، خانم DB از نوشتههاي بكت هم خيلي كم خوانده است
به طوريكه بديهياتي كه بيشتر بكتدانان ميدانند و
چاپ هم شده است، جا انداخته است مثلاً در «دورآخر»
(Endgame The) چهار كاراكتر و ارتباطشان با هم در
اسمهايشان خلاصه شده است: «هم» (چكش Hamm, Hammer) و
كلاو (Clove) «نگ» (Nagg) و «نل» (Nell) تحريف شدة ميخ
(Nail) به فرانسوي و آلماني و انگليسي است، بهطوريكه
موقعيت يك چكش است و سه ميخ. خانم DB در شرح كم و بيش
ناشيانهاش از اين كار مهم، نهفقط اين را نفهميده است
بلكه مطلقاً كل نكات نمايشنامه را و چيزي كه دربارة
ارتباط بين قيود انساني و مرگ ميگويد، متوجه نشده
است. البته اذعان ميشود كه كتاب يك مطالعة انتقادآميز
نيست، بهعهده گرفتن يك زندگينامه وقتي درك و
اطلاعاتتان از كار اينقدر كم است و مهمتر از آن، حتي
آشكارا خيلي هم خوشتان نميآيد، شايد غير از جنبههاي
تجارتي، كار بيربطي است. كل كاري كه اين زندگينامه
ميكند ارائة تصوير از مردي است كه بيشتر شبيه
مخلوقات خودش است تا خود خودش، كه با توجه به فقدان
همدردي نويسنده با آنها يك پارادوكس ادبي عجيب شده
است. خانم DB حتي سعي نكرده است در كارهاي آخر بكت خود
را درگير كند، قطعههاي كوتاه فشرده نثري كه با دقت از
متنهاي طولانيتري تلخيص شدهاند، ميآورد و فقط
تاريخچة چاپ آنها را ميدهد. از قضاوت مجله تايمز نقل
قول ميكند كه براي هر نويسندة ديگري «اين چيزها توهين
تا سر حد چرت و پرت به نظر ميرسد.»
چاپ انگليسي كتاب فتوكپي آمريكايي آن است
كه مشكلات را ميافزايد. استنادها هم كه فصل آخر كتاب
را به خود اختصاص داده است آمريكايي است، مثلاً تجربة
آمريكاييها از نمايشنامههاي آخري بكت كه كمتر از
بريتانياييها دركش كردهاند، و غيرمنصفانهترين
آنها، افتتاحيه «جزغالهاي» ( باز هم به سوي انتها)
Frizzles (For to End yet again) با وجوديكه تعداد
زيادي بكتشناس و صاحبنظر در دانشگاههاي آمريكا هست،
به ندرت براي ديگر رسانههاي بررسي كتاب، كتاب بررسي
ميكنند و قضاوتهاي انتقادآميزشان در كمال تعجب اغلب
سطحي و ناآگاهانه است. با اينحال عليرغم بيدقتيها،
قضاوتهاي غلط، سرهم كردن چهرۀ بكت به عنوان يك فرد،
بيذوقي آزارنده در افشاي جزئيات خصوصي بيشمار –
عليرغم همه اينها – در آينده هيچ زندگينامهنويسي
از عهدۀ ناديده گرفتن اين كتاب برنخواهد آمد، و
خواندنش اگر كلافهكننده است، جذاب هم هست. تعدادي از
دوستان غيراديب من، كه نگاه سريعي به چند صفحة کتاب
انداختهاند، همه ميخواهند كتاب من را قرض بگيرند، و
خانم DB براي اين جسارت، پشتكار و كارسختي كه منجر به
چاپ پرفروشترين كتاب شده است، غيرمتحمل است كه متأسف
باشد. ولي اميدوارم در آينده موضوعي را انتخاب كند كه
آنقدر معاصر يا شكننده نباشد، و بورس تحصيلي نازلتر
و فهم زيباييشناسي كمتري بخواهد. او با آن توانايي
كه چيزهاي پيش پا افتاده را گندهتر از چيزهاي اساسي
ميكند و من به جار و جنجال انتشارات عامهپسند مربوطش
ميكنم، خوب ولي بيدقت نوشته است. اين برعهدة قهرمان
روزنامههاي جنجالي است كه روزي او را مجازات كنند
لعنت بر شهرت
Damn to Fame
زندگي ساموئل بكت
نوشته جيمز نالسون
James Knowlson
1996 نيويورك
دكتر جيمز نالسون مدير آرشيو بكت در دانشگاه ريدينگ و
سر دبير مجله «مطالعات بكت» است. او همچنين رييس
انتخابي انجمن بكت آمريكاست و علاوه بر كتاب «لعنت بر
شهرت» دو كتاب ديگر نيز دربارة بكت نوشته است.
مهر ظالمانه
نقد و بررسي کتاب نالسون توسط جي دي اوهارا J.D O’Hara
جي دي اوهارا نويسنده منتقد ادبي و استاد
زبان انگليسي دانشگاه كانكتي كات است. از جمله
كتابهايي كه نوشته است يكي كتاب ( Samouel Beckett’s
Hidden Drives) محرکهاي پنهان ساموئل بكت (كاربرد
ساختاري روان شناسي عميق) است. اين كتاب جامعترين
مطالعه دربارة كاربرد منابع بكت و مشخصاً توجه
وسواسگونة او به درون مايهها و منابع روانشناسي
است.
«لعنت بر شهرت» اولين زندگينامه بكت نيست.
مخصوصاً اشاره مي كنم به زندگينامه 1978 DB كه
برداشتي است از نامههاي بكت به دوستش تام مك گريوي
(Tom MacGreevy). اين نامهها تصويري که از بكت به
صورت گوشهگيري فيلسوفمآب داريم، از ميان برميدارد و
او را به صورت مردي نشان ميدهد كه مشكلاتش ،
نوشتههايش را شكل داده است. براي نوشتن اين
زندگينامه، نالسون برخلاف خانم DB، فقط به نامههاي
مك گريوي دسترسي نداشته است بلكه علاوه بر شش دفتر
يادداشت بكت كه گزارش سفر سالهاي 37-1936 به آلمان
است و طي آن ذهنيت بكت دگرگون شد، به منابع متعدد
ديگري هم دسترسي كامل داشته است. در سال 1989 بكت از
جيمز نالسون ميخواهد تا زندگينامه او را بنويسد.
نالسون براي نوشتن اين زندگينامه خود را از استادي
زبان فرانسه ريدينگ يونيورسيتي انگلستان بازنشسته
ميكند، پنج ماه طي ملاقاتهاي كوتاه با بكت در مورد
زندگياش حرف ميزنند كه بكت ميميرد، يعني شش ماه بعد
از اينكه نالسون كارش را شروع ميكند.
«لعنت بر شهرت» كتابي خيرهكننده و از نظر آكادمي
ارزشمند است.
آثار بكت مستعمين را ول نميكند، چون هم از
نظر عاطفي عميق و در عين حال نگرانكنندهاند و هم
سرشار از كنايه كه ادبيات و هنر و موسيقي و فلسفه و
روانشناسي را تداعي ميكنند. نالسون بدون جلوه فروشي
و مسؤلانه از اين مباحث سخن ميگويد، به همه بيدريغ
امتياز ميدهد، حتي اشارهاي هم به من كرده است.
گرچه متأسفانه زندگينامه كوتاه شدة
دستنويس است، جزئيات پرمعنياي دارد كه به آن روح
بخشيده است. نالسون حكايات با مزهاي نقل ميكند كه
ترديدهاي خصوصي، دستاوردهاي عمومي، تأسفها و ضعفهاي
بكت را زنده ميكند. نالسون سربسته ادعا ميكند كه در
سه حوزه مواد جديدي يافته است: موسيقي و هنر،
فعاليتهاي سياسي و شخصيت بكت. اما خواننده چيزهاي
بيشتري در اين كتاب خواهد ديد.
يك عمر شيفتگي بكت به موسيقي كلاسيك (او
پيانيست ماهري بود) و توجهش به موسيقي كلاميِ
نوشتههايش با اطلاعات هنرياش مطابقت دارد:«ميتوانست
حتي تا يك ساعت به يک تابلو نقاشي نگاه كند... شكلها
و رنگهايش را مزمزه كند، مطالعهاش كند، كوچكترين
جزئيات را جذب كند.» نالسون نشان ميدهد كه چهگونه
صحنههاي نمايش بكت، چهرهها و نورپردازيها بازتابي
از آثار هنري است.
بكت در خاطرات روزانهاش در آلمان
ملاقاتهاي زيادي با نقاشها و بحث دربارة نقاشي و
همچنين انزجارش را نسبت به يهودستيزي روزافزون آلمان و
سانسور و نطقهاي طولانيِ گوش خراش هيتلر نقل ميكند.
اين مباحث زمينهاي است براي طرح قضيه
فعاليتهاي بكت در نهضت مقاومت فرانسه و صليبسرخ
ايرلند در فرانسه بعد از جنگ جهاني دوم. بكت در اين
كار طاقتفرسا «قدرتي حيرتانگيز از تمركز و توجه و
وسواس به جزئيات» نشان ميدهد. نالسون ميگويد بكت
ميتوانست «موضوعات پر طول و تفصيل را طوري نظم بدهد و
ساده و غربال كند كه مجمل و ملموس شوند.»
آن شخصيت مشكل و متغير مضمون اصلي كار
نالسون است. يك مدل از طبقه مرفه اصيل پروتستان را شرح
ميدهد: بچة چهارسالهاي كه دعا ميخواند، پسرجواني كه
گلف و تنيس و راگبي و كريكت و بوكس بازي ميكند، شنا
ميكند، ميدود و مسابقه موتوسيكلتسواري ميدهد و
دانشجويي كه نه لب به سيگار ميزند و نه مشروب
ميخورد.
ولي تحصيلات عالي ارزشها و اعتقادات متعارف
او را به خطر انداخت:«به خاطر مسألة كليدي درد، رنج و
مرگ و... ايمان مذهبي بكت متزلزل شد و به سرعت از بين
رفت.» وقتي بكت دانشجو بود در مراسم وعظ دوست پدرش،
كشيش دابس (Dobbs) شركت كرد كه بازديد خود را از
بيماران و ستمديدگان و افراد در حال مرگ شرح ميداد و
پافشاري ميكرد كه:«تنها چيزي كه به آنها ميتوانم
بگويم اين است كه به صليب كشيده شدن تنها شروع كار
است، شما بايد به صندوق كليسا كمك كنيد.» بكت تكان
خورد. آيا دابس به بدبختها نصيحت «بودلري» كرده بود
كه:«وقتي صبح است در آرزوي شب باشيد. وقتي شب است، در
آرزوي صبح.» بكت اين مضمون را در «دور آخر» گزنده
ميكند:«براي شب گريه ميكني، فراميرسد: حالا در
تاريكي گريه كن.» بكت در ترينيتي كالج دابلين، دانته و
نويسندگان جديد فرانسه را كشف كرد. پستي در دانشسراي
عالي (Ecole Normal Superieure) پاريس به چنگ آورد،
جيمز جويس را ملاقات كرد و يك مونوموگ در بارة پروست
چاپ كرد كه خشونت نوشتههايش به سراغ اين كتاب ناقص
مجمل نيامده است، حرفهاش داشت شروع ميشد.
آقاي نالسون جزئيات متقاعدكنندة با ارزشي را
ارائه ميكند. بكت جوان متكبر بود و از كوتولهها كنار
ميكشيد:«بعداً اعتراف كرد كه احساس برتري و سرشكستگي
ميكرده است كه همين موجب افسردگياي شد كه ظاهراً
هولناک بود.» وقتي در ترينتي كالج درس ميداد «بهنظر
خيلي فضلفروش و دريده و ترورکننده شخصيت ميآمد.» اما
خود بكت از نظر خلاقيت در آن دوران مي گويد:«وقتي
روزمرگي مخالفت آدم را به ابتذال ميكشاند و خشم را
تبديل به رنجش و بيحوصلگي ميكند، آدم چهگونه
ميتواند بنويسد؟»
اين استنباط و بيماريهاي جسمي – رواني،
منجر به جرقهاي دردناك دربارة وضعيت رواني خودش شد.
تدريس را كنار گذاشت و بعد از مرگ پدرش در سال 1933،
درمان را شروع كرد. اين قسمت از كتاب نثر شيوايي دارد.
بكت به نالسون ميگويد كه دورة درمان شش ماه طول كشيد
(يك وقتي به من گفت سه ماه.) نالسون ميگويد:«درواقع
طول درمان تقريباً دو سال به درازا كشيد.»
چيزهايي كه بكت به نالسون نميگويد در
نامههايش به مك گريوي نوشته است. در مارس 1935 بعد از
صد و پنجاه جلسه درمان، نامه جالبي مينويسد. با تلخي
و بياعتنايي هرچه دربارة بيمارياش فهميده خلاصه
ميكند. نالسون دليل بيماري را به صراحت ذكر
ميكند:«دلبستگي شديد مادرش به او، الفت پرقدرت عشق ـ
تنفر بكت به مادرش.» بعداً، كه پس از يك دعواي وحشتناك
از دست مادر و ايرلند فرار كرد، يك عبارت به يادماندني
براي مك گريوي نوشت:«من از مهرباني ظالمانهاش ساخته
شدهام».
روانكاويِ درست، درمان نيست. پيوندش و
تأثيرات آن ادامه يافت. نالسون مينويسد حتي در
ماههاي آخر عمر:«احساس علاقه به مادرش و پشيماني از
اين كه به كرات نارحتش كرده بود، آنقدر شديد و
بيامان بود كه تكان خوردم.» بكت به خاطر زن
فوقالعادهاش سوزان كه چند ماه قبل از او فوت كرد هم
دچار همان احساس گناه و پشيماني شد. ولي اطلاعات
صعبالحصول دربارة روانش او را تغيير داد. نالسون عين
عبارت او را كه خود را تحليل كرده است، نقل ميكند
كه:«اولين شرح متقاعدكننده بر چهگونگي متحول شدن مرد
جوان متکبر، نارسيسيستِ بي قرار است به فردي که بعدها
به خاطر مهرباني خارقالعاده، نزاكت، توجه، سخاوت و
«نوشتههاي خوبِ» تقريباً پرهيزگارانهاش مورد توجه
قرار گرفت».
در اين كتاب از دنياي بيروني بكت هم غفلت
نشده است، گرچه محدوديت فضا، شرح رمانهاي سه گانه بكت
را كه «قطعاً از ماندگارترين كارهاي بكت هستند»، محدود
كرده است. نالسون ديد خردمندانهاي به نمايشنامههاي
بكت و جزئيات اجراي آنها دارد. از بداقباليها و به
خير گذشتنهاي نمايشهاي بكت خيلي شنيدهايم، به خصوص
«گودو». باستركيتون را در نقش ولاديمير و مارلون
براندو را در نقش استراگون تصور كنيد. نمايشنامهنويس
خودش را به دست تقدير ميسپارد!
دنياي دروني سماجت ميكند. نالسون از طريق
نوشتههاي پر قدرت بكت كه در آنها تاريكي ذهنش را
دراماتيزه كرده است، راهنماييمان ميكند. او به طرز
رقتانگيزي از اشتباهاتش آگاه است، قادر به اصلاحشان
نيست و براي جبران آنها تقلا ميكند. بكت درخشانترين
كاراكتر خودش ميشود. نالسون تا پردة آخر با اوست،
خيره:«بكت شكنندهتر و لاغرتر شده بود، دستهايش به
نحو محسوسي كج و معوج بودند: موقع احوالپرسي كه با
مهرباني در آغوشش ميگيري، تيزي برجستة شانههايش را
حس مي كني... چهقدر ساعد و مچش لاغر شده بود.» متولد
13 آوريل، روز جمعه مقدس 1906، در جمعه 22 دسامبر 1982
در گذشت.
معني اين زندگي پيچيده چيست؟ نالسون رمان
كوتاه اتوبيوگرافيگونة بكت «مصاحب» را به كار ميبرد
و ميگويد:«ما به ايدة دستيابي به «حقيقت» در قلمرو
غيرقابلاعتمادي چون زندگي بشري، قاهقاه خنديديم».
آخرين مدرنيست
The Last Modernist
«ساموئل بكت»
آنتوني كرونين
Cronin Anthony
1997
آنتوني كرونين، شاعر و رماننويس ايرلندي است. او
چندين كتاب غيرداستاني از جمله كتاب انتقادي Question
of Modernity و يك نمايشنامه به نام «خجالت دارد»
نوشته است و ويراستاري نيز ميكند. در سال 1983جايزة
مارتن توندر (Marten Toonder) را براي سهمي كه در
ادبيات ايرلند داشته است، نصيب خود كرده است، او مشاور
هنري و فرهنگي نخست وزير قبلي ايرلند بوده است.
بيگانهاي در
دنياي خويش
نقدو بررسي كتاب «آخرين مدرنيست»
موريس ديكستاين
Morris Dickstein
پروفسور موريس ديكستاين استاد برجستة
انگليسي كوئين كالج و همچنين مدير بخش علوم انساني
سيتي يونيورسيتي است. او در سال تحصلي 2002-2001
برنامههاي اخذ مدرك تحصيلي مطالعات فيلم را تنظيم
كرده است. از جمله كتابهايش دروازة باغ عدن 1977، و
فرهنگ آمريكايي در دهة 60 (1997) است. او كانديداي
جايزة انجمن منتقدين كتاب ملي براي نقد، جاسوس دو
طرفه: منتقد و جامعه (Double Agent: The Critic and
Society 1992) و پلنگها در معبد: استحالة قصة
آمريكايي از 1945 تا 1970 ، 2002 (Leopards in the
Temple: The Transformation of American Fiction 1945
- 1970) بوده است. او سردبير و سردبير همكار چندين
نشريه معتبر ادبي از جمله بررسي كتاب نيويورك تايمز و
ضميمه ادبي تايمز است و در حال حاضر روي تاريخچه
فرهنگي دهه 1930 آمريكا كار ميكند. او عضو انجمن ملي
منتقدين فيلم و انجمن ملي منتقدين كتاب است.
مي شود حدس زد كه چرا آخرين زندگينامهنويس
بكت، آنتوني كرونين، بكت را به عنوان «آخرين مدرنيست»
توصيف ميكند. وقتي در سال 1955«در انتظار گودو» در
لندن به روي صحنه رفت، كنت تاي نن (Kenneth Tynan)
گفت:« نه طرح دارد، نه اوج، نه فرجام، نه شروع، نه
وسط، نه آخر.» اگر مدرنيسم نويسنده را از داستان گويي
مرسوم و روانشناسي عادي خلاص كرده است، رمانها و
نمايشنامههاي بكت، مدرنيسم را تا آخرين حد ممكن برده
است. ولي «گودو» در مقايسه با آنچه بعد از آن نوشت يك
سرگرمي شبانگاهي است. مثل مجسمههاي ضداشتهاي دوستش
جياكومتي، كارهاي بكت هم هر چه جلوتر رفت خشكتر و
خلاصهتر شد. در مرحله نابودي، در حالي كه مقدار زيادي
از قدرت هيپنوتيزمي آن را حفظ كرده است، درنگ ميكند.
مثل خودش كه با آن قيافة لاغر و ظاهر محترمانه و
بيزارياش از تبليغات، معروف شد، نوشتههايش هم ادبيات
را به قدري به سكوت نزديك كرد كه نميتوان تصورش را
كرد.
گرچه بكت تا 1989 زنده ماند، از لحاظ زماني
(و معنوي) به دوران خيلي قبلتر تعلق دارد. با تولدش
در سال 1906، خيلي راحتتر ميشود او را با ولاديمير
ناباكوف، ويليام فاكنر، هنري ميلر، ويتولدگومبروويچ ،
هنري روت، ناتانيل وست و لوئيس فردينال سلين تطبيق
داد. اينها همهشان نسل دوم مدرنيستهايي بودند كه در
اواخر دهه 20 يا اوائل 30 پا به صحنه گذاشتند، يعني
بعد از اينكه اليوت، جويس، كافكا و پروست، كارهاي
مهمشان را نوشته بودند، اين نويسندهها در حالي كه
بين نگرانيهاي تأثير و در عين حال بلاتكليفي
بحرانهاي سياسي و اقتصادي گير كرده بودند، دست به كار
خوشمزگي تاريك و زننده و ريشخندآميزي شدند كه يكي از
بزرگترين محملهاي ادبي دوران ركود بزرگ شد.
بكت ظاهراً آخرين نفر از اين نسل است، نه
فقط به خاطر اينكه مدت زيادي دنبالش را گرفت بلكه به
اين دليل هم كه در يافتن صداي خودش تأخير داشت. تازه
بعد از جنگ بود كه از تلفيق جستوجوي خاطرة پروست،
خبرگي زبانشناسي جويس، بذلهگويي عالمانه، جادوي
سورآليست با منطقِ خيال و حس عميق انسداد و بيثمري
كافكا و اليوت، تركيب يكپارچه و اوليهاش را ساخت.
اين نويسندهها در سال 1927 سر زبانها بودند، همان
سال كه بكت به پاريس رسيد و سريعاً به محفل دور و بر
مجله آوانگارد جويس و اوژن يولاس، «عبور»، خودش را
چسباند.
بكت در سال 1931 كتاب ناخوشايندي دربارة
پروست نوشت كه در آن مفهوم عادت كرخ شده را به عنوان
تنها وسيلة دفاعي در مقابل زمان و فناپذيري، در ذهن
مجسم ميكند. در اين كتاب كوچك ميتوان عناصري از بينش
بكت را يافت. او خيلي زود به چشماندازي از زندگي كه
بهغايت مأيوس كننده بود و حس غرابت خلق و خوي
بيمارگونه و جدا افتادهاش دست يافت. ولي داستانها و
اشعاري كه متعاقب آن آمد، بيش از حد انديشمندانه و در
عين حال بيش از حد زندگينامهاي بود كه بشود از تأثير
يافتههايش در آنها سر درآورد. او احتمالاً بيشتر از
هر نويسندة بزرگ قرن بيستمي كلكسيوني از رديههاي
ناشران جمعآوري كرده است. آيا بكت مثل رفقايش در نهضت
مقاومت فرانسه در سال 1945 مرد؟ كارهاي اوليهاش از
بياهميتترين تحفههاي ادبيات ايرلند بودند.
«ساموئل بكتِ» آنتوني كرونين پشت سر «لعنت برشهرت»
جيمز نالسون ميآيد كه زندگينامهاي جامع است كه خود
بكت اجازهاش را داده بود و از پشتوانة 5 ماه گفتوگوي
روشنگر، درست قبل از مرگ بكت، بهره برده است. ولي اگر
«لعنت بر شهرت» مطلبي دقيق و بخشي از فرصت مطالعاتي
صاحبنظري سرشناس است، زندگينامه كرونين، حاصل
توانايي ذاتي حقيقياي است كه در رماننويسي به كار
ميرود، كه نويسندهاي ايرلندي نوشته است كه هم بكت را
ميشناسد و هم همقطاران دابلينياش را، از جمله
دوستان صميمي بكت مثل مك گريويِ شاعر و هنرپيشههاي
مورد علاقهاش مثل جك مك گوران (Jack MacGowran) و
«پاتريك مگي» ( Patrick Magee) كه بكت «آخرين نوار
كراپ» (Krapp’s Last Tape) را براي او نوشت. كرونين
دربارة مگي مينويسد:«موهايش خاكستري ولي بدون سن و
سال بود، مثل كاراكترهاي بكت كه خشونت سركوب شده
دارند، ميتوانست ناتواني و دردسر را با هم بياميزد.»
تصوير محيط اجتماعي ايرلندي بكت - تحرك
خانوادگي، دوستيهاي قديمي، وضعيت تحصيلي، رفتار
اجتماعي و اخلاقي، محيط فيزيكي – در سر تا سر كتاب
خيرهكننده و تأثيرگذار است.
نالسون كلاً به عنوان وكيل مدافع بكت
مينويسد، شرح احوالات بكت را به صورت پيشرفتي منظم به
سوي يك حرفة ادبي درخشان بازنگري ميكند. ولي كرونين
با اتكاء شديد به نامههاي بكت و داستانهاي اوليهاش،
بيشتر متوجه زواياي ناشناخته، ترديدها و شكستها است،
عيناً همانطوري كه در همان لحظهها احساس شده بودند.
منابع بينظير نالسون گاهي به او امتياز ميدهد. به
لطف شانس كشف نهانگاه نامههايي كه قبلاً كسي از
آنها خبر نداشت، نشان ميدهد كه انگيزههاي اصلي
«دورآخر» در ماههاي عذابآوري بوده است كه بكت كنار
بستر برادر در حال مرگش گذراند. ولي داستانسرايي پر
شور، شخصيتپردازي ماهرانه و درخشش دريافت نقادانه
كرونين، بكت را براي خوانندة عادي دستيافتنيتر كرده
است.
يك حسن اين زندگينامه جديد، ارائة تصوير
عاقلانه و متقاعدكنندهاي از بكت در مراحل متعدد
دگرگونياش از يك نويسندة شهرستاني ِغيرعادي و عصبي به
يك نويسندة جهاني است: از پرورش اصيلش در حومه
پرتستاننشين دابلين تا شروع كار آكادميكش به عنوان
استاد زبان فرانسه در ترينيتي كالج، از سالهاي
اوليهاش در پاريس و تلمذ محضر جويس تا سرگردانيها و
سرخوردگيهاي دهه 1930، از فرار زمان جنگش به روزيون
كه «وات» را نوشت تا سرانجام بلافاصله پس از جنگ
پيشرفتي خلاقه به سوي چندسال سخت نويسندگي.
زندگي بيروني بكت يكنواخت بود. خونسرد
بود، يكي از عشاقش، پگي گوگن هايم دمدمي مزاج، به او
ميگفت «ابلوموف» مثلي در ادبيات روس براي بيحالي.
حتي كارهاي جسورانهاش براي نهضت مقاومت در پاريس و
پرووانس ، كه به خاطرش مدال Croix de Guerr را گرفت،
به نظر ميآيد كه فعاليت عيني كمي را ايجاب ميكرده
است. گرچه قبل از فرار در پاريس خودش را به مخاطرهاي
جدي انداخته بود (بسياري از اعضاي گروهش لو رفتند و
دستگير شدند. به زحمت 20نفر از 80 نفر از جنگ جان سالم
به در بردند)، ولي نمايش زندگياش جاي ديگري بود، در
دست و پنجه نرم كردن با ديو درونياش: ناهماهنگي
سويفتياش با جسم، مشغوليت قبلياش با زوال و درماندگي
و حس انزواي تمام عيارش. درست همين كارِ نوشتن، تعارض
عميقي را بيدار كرد كه زماني به عنوان پارادوكس هنرمند
تشريح كرده بود كه «نه چيزي دارد كه بگويد، نه چيزي
هست كه از آن بگويد، نه چيزي كه با آن بگويد نه شوقي
دارد كه بگويد و نه نيرويي دارد كه بگويد و در عين حال
بايد كه بگويد.» در «نام ناپذير» سازش ناپذيرترين
رمانش، بكت اين پارادوكس را به ايجاز تمام دركلمات
پاياني ميگذراند:«تو بايد ادامه بدهي، من نميتوانم
ادامه بدهم، من ادامه خواهم داد.»
بكتِ ملالآور، با وجود موفقيتهاي اوليهاش
در مقام ورزشكار، با خودش در عذاب بود، آدمي ناراحت كه
همهاش چند تا آدم مورد اعتماد داشت، حس ميكرد كه بدل
خودش است، بيگانهاي در دنياي خويش. حس فقدان دست از
سرش بر نميداشت. تصور اينكه هرگز متولد نشده است، كه
از سخنراني «كارل گوستاو يونگ» گرفته بود، افسونش
ميكرد. (در اواسط دهه 30، بيماريهاي زياد جسمي –
رواني او را به سوي دو سال درمان روانكاوي كشاند.)
تعداد كمي نويسنده در حوزهاي به اين محدودي به چنين
بيان يك پارچهاي دست يافتهاند. درست از همان ابتدا،
به تولد و مرگ به عنوان بخشي از يك زنجيرة واحد نگاه
ميكرد. داستانهاي اوليهاش پر از كنايههاي عالمانه
بود. زير سنگيني معرفت خودش سكندري ميخورد، توفيقش
كشف اين نكته بود كه او و كاراكترهايش چهقدر چيز بود
كه نميدانستند و چهقدر كم ميفهميدند يا چهقدر كم
ميتوانستند توضيح بدهند. كرونين نشان ميدهد كه بعد
از سال 1945، بكت فراتر از ايفاي نقش خود، به سوي
مدرنيستي بياحساس حركت ميكند و هماننديهاي انتزاعي
كه «بدون اينكه خود به خود روشنگرانه باشد، ميشود
كه افشاگرانه باشد» در سر ميپروراند. مثل پروفراك*
(Prufrock) كه بدل اليوت شد، ما به ازاء بكت هم جانشين
خودش شد كه كرونين ميگويد «بكتي»، كه بيشتر صدا است
تا كاراكتري كه با ذكر جزئيات توصيف شده باشد و بكت
وارياسيونهاي بيپاياني بر مبناي آن اجرا ميكند.
مولُويْ (Moloy)، موران (Moran) و مالون (Malone) در
داستانهايش و ولاديمير و استراگون در «در انتظار
گودو» هام و كلاو در «دور آخر»، كراپ در «آخرين نوار
كراپ»، ماسكهايي بودند كه ربطي به زندگي واقعي بكت
نداشتند و از زندگي كه ما ميشناختيم برداشته شده
بودند، ولي به تجربة درونياش به خصوص احساس اميد
بيثمر، تأسف تلخ، نياز لاينحل و انحطاط بيوقفه
نزديكتر بود. حتي متوسل شدنش به فرانسوينويسي خرقه
ديگري بود، ساده كردني جسورانه، راهي براي فرار از روش
كنايهاي جويس و فاصله گرفتنش از زمينة زبانشناسي غني
انگليسياش. گلايه ميكرد که:«به درد شعر گفتن
نميخورد.» ولي نبوغ بكت ظهور كرد، دنيايي تفاوت بود
بين تكگوييهاي خسته كنندة اول شخص داستانهايش كه
خودمدارياش را نقشآفريني ميكردند و لفاظي پرسش و
پاسخي آهنگين و خشك و شق و رق نمايشنامههايش. حتي در
بهترين كارهاي نفسگيرش چون «مالوي»، فلاكت رمان گير
ميكند و راه گلو را ميبندد. ولي شخصيتها در
نمايشنامههاي بكت، عليرغم زندگيهاي لخت و عورشان،
سر زندگي مسحوركننده و اندكي شوخطبعي دارند (نل در
«دور آخر» ميگويد «هيچ چيز مسخرهتر از بدبختي
نيست»). ولگردهايش از شوهاي پيش پا افتاده سرازير
ميشوند، تنظيم وقتشان، كارهاي يديشان و حتي
سكوتشان كه از كمديهاي صامت ميآيد. كشمكش زوجها
بيش از مناسك «وابستگي و جدايي» عمل ميكند كه،
همانطور كه هر دو زندگينامه نشان ميدهند، ريشه
عميقي در زندگي بكت دارد، به خصوص ارتباطش با
مجموعهاي از زنان كه نه ميتوانست با آنها زندگي كند
نه بدون آنها، كه از مادر ايرادگيرش شروع و به زنش
سوزان ختم ميشود.
وقتي بكت در سال 1960 داشت براي تمام كردن
«اين طور است» (How It Is) تقلا ميكرد، تواناييهايش
در نوشتن داستانهاي بيوقفه، رنگ باخت، اگر چه بعضي
نثرهاي بعدياش مثل «مصاحب 1980» ( Company) زيبايي
خيرهكنندهاي دارد. نمايشنامههايش هم بيشتر و
بيشتر به تكگوييهاي نااميدكنندة داستانهايش شبيه
شد، با فقط يك گوينده، گاهي يك بازيگر كه حرف نميزند
بلكه فقط به صدايي مرموز از نوار يا ذهنش گوش ميدهد.
تصوير بيلي وايت لا ( Billie White law) در Rockaby که
خود را تا سر حد مرگ روي صندلي گهوارهاي تكان ميدهد،
فقط با صداي ضبط شدة خودش همراهي ميشود و تصويرش
آهستهآهسته محو ميشود اما تأثير آن به قوت خود باقي
ميماند و محو نميشود. در «من نه 1972» (Not I) ، يكي
از هولناكترين نمايشنامههاي آخرش، گوينده فقط يك
«دهان» است. سيلابي از خاطرههاي بريدهبريده و
دندانهدندانه را روي سر يك «شنوندة» ساكت و بيچاره
ميريزد. وقتي اولين بار «وايت لا»ي بينظير اين
نمايشنامه را اجرا كرد، كارگردان مجبور شد كلة او را
با گيره سرجايش ببندد تا تكان نخورد، يك استعارة
بينقص براي سوق يافتن خود بكت به سوي بيتحركي. وقتي
بازيگر در تمرين نهايي از فشار عاطفي طاقتفرسا از حال
رفت، بكت گفت:«اوه بيلي، چه بلايي سرت آوردم؟»
به عنوان يك مرد، بكت مظهر مهرباني، سخاوت،
وفاداريِ تزلزلناپذير به نظر ميرسد، ولي به عنوان يك
نويسنده، حسننيت را در تاريكترين زواياي ذهنش نگه
داشته است. طنز سياهش همانقدر قرون وسطايي بود كه
مدرن. هيو كنر (Hugh Kenner)، كه خوب ميشناختش،
گرفتار تضاد بين بكت ايرلندي و بكت فرانسوي شده بود،
بين يك «كمدين با وقار» و يك «خودمدار هراسانگيز».
آنتوني كرونين سعي كرده است كه بكت را معمولي كند،
قابل تصور كند، ولي همچنين با غرابت اساسي شخصيتش هم
همآهنگ كند.
بكت در كارهايش ممسك بود و مضايقه ميكرد،
كل شيوة زندگياش مرتاضانه بود، يعني ديدن او در
محاصرة اين همه لغت، پيچيده در آبشاري از جزئيات
زندگينامه، آدم را شوكه ميكند. جزئيات زندگي او،
همچنان به سختي چيزهايي كه نوشته است توضيح ميدهد،
ولي در جاي خودش براي نقل يك داستان غم و غصهدار به
درد ميخورد
فراتر از زندگي
نامه
استفن ميشل مور
Stephen Mitchelmore
با وجوديكه دو زندگي نامه براي بكت
نوشتهاند، ميشل مور عقيده دارد که بكت هنوز آدم
مرموزي است. ( تقريباً زندگينامه DB را نديده گرفته
است.م)
استيفن ميشل مور متولد 1963 در پورتموث
انگلستان، فوق ليسانس ادبيات مدرن اروپايي از دانشگاه
ساسکس دارد و در برايتون زندگي ميکند. او سردبير
نشرية Spikemagazine است به کانتري ميوزيک آمريکا گوش
ميدهد، عاشق تيم فوتبال باشگاه پورتموث است و وبلاگي
به اسم This Space دارد.
بكت را نميتوانيم با فرهنگمان وفق دهيم.
با وجوديكه «جيمرجويس» يك مسير عادي را از برآشفتگي و
سردرگمي مردم به سوي عشق و تحسين همگاني به سهولت طي
كرد، بكت هنوز پس از مرگش دست نيافتني است. نوشتههايش
اين طور بود، راه ديگري نداشت. شهرتش به خاطر
نمايشنامهاي است كه خودش ميگفت «درست متوجه
نشدهاند». براي نويسندة مدرن بزرگ، مشهور شدن مستلزم
نوشتن چيزهايي مشابه داستانهاي مردمپسند است تا مردم
را به خواندن آنها وسوسه كند. كافكا ترس و وحشت دارد،
پروست حسرت گذشته، لورنس پورنوگرافي، وولف ظرافت، بكت
ظاهراً هيچكدام را ندارد. «فقط در انتظار گودو» به
چنين چيزهاي آشنايي نزديك ميشود. بقيه كارهايش پشت
«گودد» پاورچين پاورچين ميروند و مثل سياهچاله
آمادهاند تا هر ذيروح سرخوش را كه دلش يك چيزي كه
خيلي غامض و بغرنج نباشد ميخواهد، ببلعند. اين نشان
ميدهد كه ما به يك رندگينامه احتياج داريم تا با
حقهبازي به كارمان بيايد. اين دو زندگينامه قطعاً
همين كار را ميكنند. با خواندن هر دو زندگينامه يكي
«آخرين مدرنيست» از آنتوني كرونين و ديگري «لعنت به
شهرت» از جيمز نالسون، فکر آدم حول و حوش يك مرد
ميچرخد تا يك نويسنده. با خواندن رمانها و
نمايشنامهها، آدم از بکت تصور يك راهب دنيوي را
ميكند در حاليكه تأثير غالبي كه هر دو اين
زندگينامهها ميگذراند مردجوان مست، زنباره و
پرمدعا است كه براي خود دل ميسوزاند و زبان و ورزشش
خوب است. ميگويم «مردجوان» چون بكت مسنتر و عاقلتر
تقريباً دست نخورده مانده است. هيچوقت خيلي به او
نزديك نشدهايم. و اين موضوع اگر گريزناپذير باشد،
باعث تأسف هم است. كارهاي قبل از جنگ، جزءبهجزء
جزئيات رشد ناآرام او را شرح ميدهند: يك مادر مبتلا
به جنون افسردگي، بيماريهاي جسمي – رواني، مرگ
زودهنگام پدري مهربان، دو پارگي اديپگونة عشقي- جنسي،
استعداد هدايت نشده و غيره.
كارهاي بعدي، به راحتي چنين سرنخهايي
نميدهد ولي به خاطر همين كارهاست كه بكت را به ياد
خواهند آورد. آن نوشتهها را تقريباً در سكوت ناديده
گرفتهاند. نه به اين خاطر كه «نالسون» و «كرونين»
نويسندههايي بازاري هستند كه فقط به ستون شايعات و
ارتباطات مشخص زندگي - كاري علاقهمندند يا چون كارهاي
آخرش افكار انتراعي بيجاناند، بلكه به اين خاطر كه
هر دو از احمقانه بودن چنين كار تهورآميزي آگاه بودند.
كارهاي آخرش شعر زندان است، شعر تباهي و پايان (يعني
چيزي كه قبل از مرگ ميآيد، كه هرگز نميرسد).
بكت دربارة اين چيزها مينوشت نه به اين
خاطر كه تجربهشان كرده بود، گرچه كرده بود، بلكه به
اين دليل كه اينها را مشاهده كرده بود و تمام مدت حس
ميكرد كه در شرف وقوعاند. يك زندگينامهنويس فقط
ميتواند سعي كند تا بفهمد كه چرا او اين حس را
ميكرد. در بررسي مجدد يك داستان ساختگي، نالسون سرنخي
به ما ميدهد. داستان كراپ در«آخرين نواركراپ»،
تجلياي جويسي در ساحلِ طوفانزده تصوير شده كه تجربة
خود بكت بوده است. معلوم شد كه تجلي معادل آن واقعاً
رخ داده ولي در اتاق خواب مادرش وقتي بكت رنج مادرش را
از بيماري پاركينسون ميديد. تجلي كراپ به طور سنتي
رمانتيك است، ستايش سرشتي كه عقايد با شكوه را در فرد
برميانگيزد. بكتِ واقعي خيلي احساساتي نبود.
او ديد كه چهگونه طبيعت «يك دشمني مخفي
آرام» دارد و فقط براي چيزي كه به آن زندگي ميگوئيم،
درد و رنج شديدي را با وقفه به عزيزان وارد ميكنند.
چيزي وجود ندارد كه برايش جشن بگيريم. گريزهاي پرطول و
تفصيل نوشتههاي بكت جوان (يعني قبل از سي سالگي) از
اين آگاهي به نفع راههاي آشنايي قريحه طفره ميرود:
يعني تاكتيكهايي كه شوكه ميكنند رخكش كنيد و دست به
غارت زندگينامه بزنيد. بنابراين، تعجب ندارد كه تنها
رماني كه نالسون و كرونين به سختي براي استخراجِ
اطلاعات حفاري كردهاند «روياي زنهاي خوب تا متوسط» (
Dream of Fair to Middling Women) باشد، به خاطر مرگ
نويسنده. بكت نميخواست كه اين كتاب در زمان حياتش چاپ
شود چون بيش از حد هوشمندانه و اقتباسي بود.
هوشمندياي كه منجر به اقتباس ميشود. چنانچه يك
منتقد ميگويد:«بكت حالا حالاها بايد فراموش ميكرد.»
با اين حال، چنين حقة بدي به نالسون و كرونين امكان
داد تا از اوائل بزرگسالي بكت توصيف متقاعد كنندهاي
ارائه كنند، يعني وقتي كه بكت همآهنگي بيشتري با
همدورهايهايش داشت. چيزي كه كرونين به آن دسترسي
نداشت و نالسون داشت، خاطرات روزانه بكت بود مربوط به
گمگشتگياش پيرامون آلمان نازي در دهة 30. اين
نوشتهها امكان يك بازنگري مهم در اظهار نظرDB فراهم
كرد كه به عنوان يك فرد پيشتاز در سال 1978 زندگينامه
بكت را نوشته و در آن اشاره كرده است كه بكت از حكومت
نازي اطلاعي نداشت يا آگاهانه تأثير آن را ناديده
گرفته است. در واقع آدمهايي كه ملاقات ميكرد با
شفقتهاشان قابل افتراقند. خود جنگ هم به نظر ميرسد
كه نقطة عطف زندگي بكت بوده است. اگر به جاي اينكه
پيش دوستان فرانسوياش بماند و به آنها كمك كند به
ايرلند رفته بود بعيد نبود که گرايشهاي متداول آن
زمان را پيش بگيرد و ادامه بدهد و به سرعت پژمرده شود.
با اين حال بردباري و گرسنگي تا سرحد مرگ سالهاي جنگ
به نظر ميرسد كه تأثير ماندگاري داشت. از آن به بعد
تنها توجهش به نوشتن، چاپ كردن و باز هم نوشتن بود.
محبوبيت تأكيد اهميت نيست، فقط شانس محض است . ظاهراً
بكت درك كرده بود كه چيزي كه مهم است آن آسمان پوچ شب،
پشت آتش بازيهاي فرهنگ است. (به نقل از دوستش
E.M.Cioran )
بكت شروع كرد به فرانسوي نوشتن تا خودش را
تا جايي كه ممكن است از دست توشة فرهنگي انگليسي خلاص
كند. او تصاوير گنده را رد كرد. در واقع ترس از فضاي
بستة نمايشنامهها و نثرهاي آخري تفاوت فاحشي با
جزئيات جنگ دارند، يا دست كم جنگ قريبالوقوع: وحشت،
ملال، پريشاني، شوخي چندشآور، و زنداني شدن. تنها
بودن در يك اتاق فقط با تفكرات و خاطرهها، كه يك چيز
انتراعي بيجان نيست، تجربة ميليونها انسان است.
برچسب خودمدارانه يا تخبهگرايانه زدن به آن، آنطور
كه خيلي از مردم ميزنند، نهايت كوتهفكري است. نوشتن
از منظرة بيروني، همانطور كه بسياري از نويسندههاي
مشتريجمعكن هنوز هم مينويسند، انتراعيتر است و
فاقد همدلي است. حتي اگر ادعا شود كه اينها صداي گم
شده، خفه شده يا صداي قشر فقير جامعه است، رفتار
محافظهكارانهشان را نسبت به زبان به زمينهاي كه اين
صداها از آنجا سخن ميگويند، ضميمه ميكنند.
همدرديشان بيرحمي پرسوز و گدازي است كه وايلد از آن
سخن گفته است. از سنگرهاي سنت ادبي همه را با فرياد
پرقدرتشان ساكت ميكنند. بكت يك نويسندة فضائل
متعارفي است كه قرار است كاملاً تنها و جدا باشد حتي
از «خود»ي كه فكر ميكنيد هستيد. اين ناگزير به نوع
متفاوتي زبان منجر ميشود، نه رسمي نه محاورهاي. براي
بكت، زبان چمنزاري نيست كه «خود» بتواند آزادانه در آن
جستوخيز كند، مثل ناكجاآباد است كه هيچوقت امن نيست.
بكت از آنهايي نيست كه در سنگر با عشق به آزادي،
گلهاي مشغول بازي ميشوند، بلكه مثل دانته در «جهنم»
در ناكجاآباد سرگردان است. نوشتن برايش يك تمرين
اختياري نبود، او اغلب از چيزي كه نوشته بود تعجب
ميكرد. كارش صرفاً روشنفكرانه نبود. بيان شخصي نبود،
بيشتر بيان غيرشخصي بود. اگر صرفاً روية ظاهري «خود»
بود، داستان فقط به صورت اتوبيوگرفي تغيير شكل ميداد
و اين دو زندگينامه حتي از وضعيت فعلي هم غيرضروريتر
بودند. هم نالسون و هم كرونين از اين موضوع آگاهند و
تلاش نميكند تا كارهاي ويرانگر آخري بكت را به آن
چيزي كه در زندگي يا در دنيايش اتفاق افتاده وصل كنند.
دست كم، نه مستقيماً. اين دو از منشاء فرهنگي
الهامبخش باخبرند. زندگينامهها كارهايي هستند كه
اشتياق فرهنگي ادبي ما را خود دارند، البته ميان بر و
با افتخار.
بكت خبر داشت كه در محافل ادبي فرانسة بعد
از جنگ ميگويند كه اگر يك انگليسي قرار باشد كتابي
دربارة شتر بنويسد اسم آنرا مي گذارد «شتر» (The
Camel) در حاليكه فرانسوي اسم آنرا ميگذارد «شتر و
عشق» (The Camel and Love ) و از طرف ديگر آلماني اسم
آن را «شتر تمام عيار» (The Absolute Camel) ميگذارد.
البته، احتمالاً تمام اين كتابها مثل هم خواهند بود.
هر دو نويسندهاي كه كتابشان اينجا بررسي شد،
ايرلندي هستند، و شايد دنبال عنوان عجيب و غريب گشتن
برايشان اجتنابناپذير باشد. عنوان اين كتابها يكي
«لعنت بر شهرت» كه عليرغم اين كه عبارتي از يكي از
نامههاي بكت است، به طور غيرعادي عنوان كوتاهي است، و
ديگري كتاب كرونين «آخرين مدرنيست» احمقانه است. آدم
را وسوسه ميكند كه قبول كند مدرنيسم يك واقعة تاريخي
است به جاي اينكه ويروسي باشد در قلب فرهنگ. ولي اين
مهم نيست، عنوان كتابهايي امثال اينها فقط به منظور
تبليغات است. فراسوي آن، خود كتابها كمك ميكنند
علاقهمان را از صافي بگذرانيم. اگر ميخواهيد با
كتابهاي سرگرم كنندة شبه جويسي حال كنيد يعني «بكت و
عشق»، كارهاي اوليهاش را بخوانيد، و از لحاظ اين
زندگينامهها، اگر جزئيات فرهنگنامهاي ميخواهيد،
كتاب نالسون را بخوانيد، و اگر بخواهيد چيزي بخوانيد
که آميخته به احترام كمتري باشد و بيشتر نظرپردازانه
باشد، كتاب كرونين برايتان مناسب است. اما اگر شما
«بكت تمام عيار» را مي خواهيد، رمانهايش را بخوانيد،
هرگز به بكت اينقدر نزديك نميشويد
-----------------------------
پانويس:
* شخصيت شعر Prufrock که از اشعار اوليه
تي.اس. اليوت است.
سه
داستان از ساموئل بکت:
بنگ ؛ بيهمگي
؛ نخستين عشق |