xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

  

                  

ياد ِمان ِ اکبر رادی

 

 

 

http://www.ahleghalam.com

 

 

 

بررسی داستان باران
 

 

حسن اصغري


داستان «باران» روايت منتظراني است كه چشم به آسمان دوخته‌اند تا آب حيات‌بخش فرو بارد و پژمردگي و خشكيدگي زمين و ارواح کشت‌کاران را ترگونه و بارور كند.

آغازبندي هم محور و موضوع شالوده‌اي داستان را پديد مي‌آورد و هم موقعيت و وضعيت دو آدم اصلي يعني «گل‌آقا» و «كوچك‌خانم» را به چشم خواننده مي‌زند:

گل‌آقا سوي فانوس را پايين كشيد و آن را بالاي پله گذاشت. نگاهش كه به آسمان بود، شكست و مأيوسانه به زمين افتاد. كوچك‌خانم سفره گرد حصيري را تازه پهن كرده بود، پهلويش نشسته بود و دستش را زير چانه‌اش زده بود. وقتي گل‌آقا را ديد گفت: «اومدي؟» گل‌آقا خواست چيز ديگري بگويد؛ اما حرف ميان لبانش خوابيده بود. دوباره رو به‌آسمان كرد و گفت:

«بارون نمي‌آد.»

حالت انتظار و معناي مأيوسانه‌ي «بارون نمي‌آد.» در سراسر ساخت و بافت مينياتوري داستان تنيده شده و جزءجزء بافت هم‌چون تارهاي زنجيروار، به عنكبوت «بارون نمي‌آد.» وصل گرديده است.

برخورد گل‌آقا با كوچك‌خانم در يك تصوير غيرمستقيم و خاموش اما گويا نشان داده شده است: كوچك‌خانم، وقتي گل‌آقا را ديد گفت:

«اومدي؟»

گل‌آقا مي‌خواست چيز ديگري بگويد؛ اما حرف ميان لبانش خوابيده بود. دوباره رو به آسمان كرد و گفت: «بارون نمي‌آد.» و مژه‌اي زد و ساكت شد. بعد با چشمان خالي به هم خيره شدند و چيزي نگفتند. تنها وزوز يك پشه هوا را شكافت.»

جمله‌ي با چشمان خالي به هم خيره شدند و چيزي نگفتند و تنها وزوز يك پشه هوا را شكافت، بار تصويري و معناي بسيار ژرفي در ذهن خواننده پديد مي‌آورد.

عبارت «با چشمان خالي» تداعي‌گر مفاهيم چندوجهي به ظاهر خاموش است، اما خوشه‌ي تصويري در ذهن مي‌سازد. از اين گونه عبارت‌هاي آشنازدا و غريب‌ساز در سراسر داستان به چشم مي‌زند و تصوير خيال پديد مي‌آورد.

نمونه‌هاي زير نشان‌دهنده‌ي زبان و نثر بدعت‌گرا و ضدكليشه‌اي است كه بار تصويري روايت را نيز ارتقا مي‌دهد:

سايه‌اش اُريب به ديوار چكيده بود. چراغ نفتي پايه‌دار با روشنايي غم‌انگيزي ميان سفره مي‌سوخت و نور بي‌حالي به چهره شكسته گل‌آقا مي‌ريخت.

چكيدن سايه به ديوار و نور بي‌حالي به چهره شكسته گل‌آقا مي‌ريخت و روشنايي غم‌انگيزي... و چشمانش مثل دو گوي آتش كه ورقه نازكي از خاكستر، رويش نشسته باشد، آرام دود مي‌كرد و آب مي‌شد.

جمله‌هاي فوق در واقع عرف‌شكني زبان متعارف و عادت شده است كه كاركرد روايي‌اش در داستان‌نويسي امروز بسيار با اهميت است. در «باران» محور موضوعي و حالت انتظار و نگراني دو آدم داستان ذره ذره در بافت باورپذيرانه و واقع‌نمايانه ساخته شده است. در سراسر داستان، خواننده، همه پديده‌هاي اطراف دو آدم را در حال پژمردگي و خشكيدگي مي‌بيند. همه چيز بي‌بار و خالي است.

گل‌آقا به دو چوب بالاي ايوان نگاه مي‌كرد، كه لُخت لُخت بود و كدويي، گرمكي، هندوانه‌اي، هيچ. «كوچك‌خانم رگ انگشتانش را در كرد و گفت:

«گردن لُختي رو ديدي؟»

«نه.»

«نمي‌دونم چرا اين‌جوريه.»

«چه جوريه؟»

«همه‌ش يه گوشه چُرت مي‌زنه.»

در خانه و مزرعه‌ي گل‌آقا و كوچك خانم، همه چيز نيمه‌جان و چرت‌آلوده و تشنه به حيات بي‌بار و بر خود ادامه مي‌دهند، اما انگار نبض اين حيات نيمه‌جان در حال زوال و خاموشي است. تنها فرزند خانواده به اجبار به سربازي رفته و ديگر بازنگشته است. آن‌گاه كه تصوير اين فرزند در ذهن پدر تداعي مي‌گردد، فرزند عصایی زير بغل دارد و روي دو پاي خويش نايستاده است. تنها فرزند خانواده نيز از فاصله‌ي دور، عصا به دست است و مفلوكانه راه مي‌رود و قادر نيست به خانواده‌اش ياري رساند. زمين قابل كشت هم مال گل‌آقا و كوچك‌خانم نيست و آن‌ها مي‌بايستي بهره‌ي اربابي پرداخت كنند.

اين داستان در 1338 نوشته شده كه هنوز نظام مالكيت اربابي بر اراضي كشاورزي حاكم بود. اما محور داستان مسئله‌ي درگيري ارباب و رعيت نيست. اشاره‌ي داستان به پرداخت بهره يا اجاره به ارباب فقط در جهت تقويت محور اصلي كه در آغاز‌بندي آمده، عمل كرده است. آيا داستان «باران» تصوير يك خانواده‌ي كشاورز گيلك در دهه‌ی سي است؟ به نظر من اين تصوير در سراسر داستان به چشم مي‌زند، اما محدوده‌ي داستان از اين تصوير فراتر و گسترده‌تر مي‌رود و به چيزي اشاره مي‌كند كه زندگي انسان تلاشگر به آن وابسته است. من نمي‌خواهم بار نمادين را بر متن اين داستان تحميل كنم و تفسير دل‌بخواهي پديد آورم. بار نمادين «باران» ‌در سراسر اين متن وجود دارد و با خواننده سخن مي‌گويد.

نويسنده‌ي داستان «باران» چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، عنوان باران را به گونه‌اي نمادين در بافت داستان‌اش تنيده و قدرت قاهره و مطلق آن را به چشم‌ و فكر خواننده كوبيده است. ما در سراسر ساخت و بافت داستان، محيط و هوا و آدم‌ها و بوي خطه‌ي گيلان را مي‌بينيم و مي‌شنويم. با دو كشت‌كار زحمت‌كش گيلاني با نوع زندگي ويژه‌اش آشنا مي‌شويم كه منتظر باران‌اند تا بتوانند به زندگي‌شان ادامه دهند. اما اين نقش‌ها و تصويرها و اشاره‌ها در حين ساخت و پرداخت واقع‌نمايانه و باورپذيرانه‌اش، اشاره و كنايه به معنايي فراظاهري دارند كه ناگزير بايد از پوسته‌ي آن‌ها عبور كرد تا به جوهره‌ي انتظار و فرج دست يافت.

انتظار از رحمت طبيعت و ايزدان قادر و قدرت‌مدار زمين و آسمان و تابوهاي فرهنگي و ذهني و باورهاي بت شده و سنگواره‌اي. شك ندارم كه داستان «باران» در شكل و شمايل ظاهر خود، حرف و سخن‌اش را در همان معناي ساده و بدون تفسير نمادين‌اش ارائه و القا مي‌كند؛ اما منتقد تيزبين و موشكاف نمي‌تواند به تأويل شكل و شمايل ساده‌ي يك اثر هنري بسنده كند و به تأويل فراشمايل ظاهري نپردازد. همه‌ي انسان‌ها در همه‌ي عرصه‌ها انتظار مي‌كشند؛ يعني انتظار فرج بعد از شدت. شدت در اين داستان در اوج خويش به چشم مي‌زند، شدتي كه دارد همه چيز را به زوال و مرگ نزديك مي‌كند.

در داستان «باران» شدت با چهره و تصويري غول‌آسا و مخرب نقش شده است، اما پايان‌بندي روايت، اين شدت غول‌آسا را به ناگهان مي‌شكند و فرج پديد مي‌آيد:

يك قطره باران به دستش خورده بود... نسيم كوتاهي گذشت. گرك‌هاي خربزه آهسته تكان خورد و گرمي لغزاني از گوشه چشمان گل‌آقا جوشيد و روي گونه‌هاي او پايين سُريد. يك چيز مجهول سنگين گوش‌هايش را پر كرده بود و ديگر صداهاي دور و برش را نمي‌شنيد؛ حتي صداي كوچك‌خانم را كه با يك جور كنفتي مي‌گفت:

«اوه... رخت‌ها!»

تمام شب باران يك ضرب مي‌باريد. گل‌آقا پاها را زير شمد جمع كرده بود و پهلو به پهلو مي‌شد، و در سرش شاليزار سبز مورد با خوشه‌هاي خميده برنج موج مي‌زد.

داستان با قطعيت پايان‌بندي خود و با شكستن بحران شدت غول‌آسا، تمام مي‌شود. اين پايان‌بندي «شدت‌شكن» در عرصه‌ي زندگي اجتماعي انسان‌ها همواره جاري بوده است، اما انسان‌ها، پس از شكستن هر شدتي دوباره دچار شدت ديگري از نوع تازه مي‌گردند و دوباره در انتظار فرج مي‌نشينند. اين شدت‌ها و انتظارها و فرج‌ها جزء روند زندگي است و پاياني ندارند.

داستان «باران» تقابل شدت و انتظار و باروري است كه در اوج‌اش با پيروزي باروري و طراوت تمام مي‌شود و شدت شکسته می‌گردد.