xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

  

                  

ياد ِمان ِ اکبر رادی

 

 

 

http://www.ahleghalam.com

 

 

 

باران
 

 

 

اكبر رادي


باران در سال 1338 يعني در بیست سالگي نوشته شده و در اولين مسابقه داستان‌نويسي ايران در مجله اطلاعات جوانان 1338 به چاپ رسيده و در ميان 1148 داستان شركت كننده جايزه اول آن مسابقه را كه معادل 1000 تومان بود، ربود. در آن مسابقه كساني چون صمد بهرنگي، سپانلو، طاهباز و ... شركت داشتند و داوران مسابقه اين‌ها بودند: سعيد نفيسي، رضا سیدحسيني، علي‌اصغر حاج‌سيدجوادي، حسن حاج‌سيدجوادي، بهرام صادقي .



گل‌آقا سوي فانوس را پايين كشيد و آن را بالاي پله گذاشت. نگاهش كه به آسمان بود شكست و مأيوسانه به زمين افتاد. كوچك خانم سفره گِرد حصيري را تازه پهن كرده بود، پهلويش نشسته بود و دستش را زير چانه‌اش زده بود. وقتي گل‌آقا را ديد گفت:

«اومدي؟»

گل‌آقا مي‌خواست چيز ديگري بگويد؛ اما حرف ميان لبانش خوابيده بود. دوباره رو به آسمان كرد و گفت:

«بارون نمي‌آد.»

و مژه‌اي زد و ساكت شد. بعد با چشمان خالي به هم خيره شدند و چيزي نگفتند. تنها وِزوِز يك پشه هوا را شكافت.

«بشين.»

گل‌آقا آمد كنار سفره نشست، دهانش باز بود. چشمانش پر از غصه بود. سايه‌اش اُريب به ديوار چكيده بود. چراغ نفتي پايه‌دار با روشنايي غم‌انگيزي ميان سفره مي‌سوخت و نور بي‌حالي به چهره شكسته گل‌آقا مي‌ريخت: ابروهاي برجسته به رنگ فولاد و دماغ بلند كشيده غضروفي كه مويرگ‌هاي بنفش روي پَره‌هاي آن دويده بود. شيار عميق دور لبانش نمايي از رنج‌هاي كهنه و خاموش گذشته‌اش بود.

گربه خطمِخالي مفلوكي كه پهلوي سفره چنبره زده بود، پا شد، نگاه گدامنشانه‌اي توي سفره انداخت. بعد تا شد و قوز كرد و كش آمد و خميازه مفصلي كشيد. شعله نارنجي چراغ به چشم‌هاي عسلي براقش مي‌خورد و چشم‌هايش را مي‌زد. چند ثانيه بي‌حركت ماند و بار ديگر گوشه سفره چنبره زده پلك‌هايش را هم گذاشت و به خواب رفت. كوچك‌خانم رگ انگشتانش را در كرد و گفت:

«گردن لُختي رو ديدي؟»

«نه.»

«نمي‌دونم چرا اين‌جوريه.»

«چه جوريه؟»

«همه‌ش يه گوشه چُرت مي‌زنه.»

گل‌آقا حركتي از روي بي‌اعتنايي كرد:

«يه دونه خروس!»

به نظر كوچك‌خانم آمد لبخند مسخره‌اي از روي لب گل‌آقا پريد و در هوا نيست شد. گل‌آقا كلاه نمدي را از روي سرش برداشت و دستي به پيشاني چين‌دارِ مرطوبش كشيد:

«فكرشو بكن!»

كوچك‌خانم بلند شد وهمينطور كه به طرف يكي از گَرَك‌هاي خربزه مي‌رفت، گفت:

«كاشكي پنج تا از جوجه‌ها مرده بودند و گردن لختي اين جوري نمي‌شد.»

وي زني بود ميانه‌سال، پست قد و كمي فربه، يک طرف صورتش را ماه گرفته بود. شليته سبز گلدار پوشيده بود و لچك پشت‌گلي سرش بود كه دو گوشه آن را بالاي پيشاني‌اش گره زده بود. گل‌آقا در حالي‌كه خودش را باد مي‌زد، زمزمه كرد:

«امروز رفتم «آستانه» توي حَرَم دخيل بستم.»

كوچك‌خانم خربزه را آورد، روي سيني گذاشت و به آهنگ اندوهناكي گفت:

«ديشب خواب ديدم يونس اومده؛ اما عصا دست‌شه... نمي‌دونم اون‌جا چه خبره.»

و آن‌گاه صداي خربزه بود كه در سكوت بريده مي‌شد.گل‌آقا به دو چوب بالاي ايوان نگاه مي‌كرد، كه لُختِ لُخت بود و كدويي، گرمكي، هندوانه‌اي، هيچ . نگاهش آهسته روي دو چوب لغزيد، از گرك‌هاي خربزه گذشت و به يك دانه كله ماهي دودي كه به دو چوب آويزان بود، گير كرد. كوچك‌خانم با نُك چاقو به سينه‌اش زد و عطسه كرد:

«كاغذ آخري كه داد گردن لختي جوجه بود؛ اما حالا...»

و با لحن آزرده‌اي ادامه داد:

«اينم كه افتضاح!»

و قاچ خربزه را توي سيني انداخت. گل‌آقا چشم به راه بيرون بود. چشمانش مثل دو گوي آتشِ كه ورقه نازكي از خاكستر رويش نشسته باشد، آرام دود مي‌كرد و آب مي‌شد. ناگهان نااميدانه گفت:

«ستاره!»

يك ستاره بود، يك ستاره چشمك‌زن پررنگ كه از پشت پاره ابر ضخيمي بيرون غلتيد. هوا گرفته بود. باد نبود. آسمان ابر بود. ابرهاي متلاطم لغزنده. كه ولو مي‌شد، پهن مي‌شد، جمع مي‌شد، و رنگ و شكل جوربه‌جور مي‌گرفت. آن‌گوشه شكل يك خروس گردن لختي بود، پهلويش يك بيل، و آن‌طرف‌تر يك گيله مرد نشسته بود. بعد همه با هم قاطي شد و يك‌باره جِر خورد و پس رفت و از چاك آن ماه مثل يك پستان نقره در سينه قيري آسمان روييد و قيف شفاف خود را پايين انداخت و در تن تب گرفته زمين فرو كرد و آن دورها جاده بز رو مثل مارطلايي دور گردن مِه گرفته كوهستان آني درخشيد و در سايه نمناك ابرها آميخت و محو شد... بوي گزنده علف سوخته، بوي ترشك و بوهاي مشكوك ديگري توي دماغ گل‌آقا پيچيد. يك لحظه همه چيز را از دست رفته حس كرد. گفت:

«من شام نمي‌خورم.»

«چرا؟»

«...»

«يه خربزه ديگه به چاه بسته‌م، خنكه.»

«نه، دلم پيچ مي‌زنه... يه قَنداغ.»

و برخاست و با دست فشاري به شكم داد كه درد را احساس نكند، اما احساس كرد گرماي ناخوشي دور گردنش حلقه بسته. آمد جلوي ايوان، در طول آن چند بار بالا و پايين رفت. تف انداخت، نشست، مچاله شد، ايستاد، دست به نرده ايوان گذاشت و به بيرون سرك كشيد. يك دم به نظرش رسيد شاليزار مثل حيوان مجروحي افتاده، از تشنگي لَه‌لَه مي‌زند، و زير لهيب تيز آفتاب آهسته مي‌سوزد و دود رقيقي بالايش زبانه مي‌كشد. چه فايده؟ زمين از خشكي داغمه بسته، چشم انتظار يك نم آب است. و او هنوز ياد آن روزهاي بلندي است كه صبحِ ابري مانند كاسه سرب روي كومه دمر مي‌شد و او به اتفاق كوچك‌خانم پابرهنه به شاليزار مي‌رفتند، تا زانو به آب و گل مي‌زدند و زالوهاي گرسنه رج به رج به ساق پاهاي‌شان مي‌چسبيدند، خون مي‌مكيدند و باد مي‌كردند و از حال مي‌رفتند. و آن شب‌هاي دم كرده شرجي! شب‌هايي كه هر چه بود هُرم نمناك زمين بود كه نرم نرم سُنبله‌هاي كال برنج را مي‌روياند و به درختان لاغر انجير و خوج نيرو مي‌داد كه دست بايستند و باردار شوند. و او تا خروسخوان كه افق رنگ برمي‌داشت و صدفي مي‌شد و صداي خوشدانگ كولكاپيس[1] لاي شاخه‌هاي پربرگ درختان اوج مي‌گرفت، توي كُتام چُندك مي‌نشست و با تفنگ سر پُر دولول كمين مي‌كرد كه از كوهپايه شغال و خوك وحشي به مرزهاي او نزند. چه ايماني داشت، چه اشتياقي! هنوز يادش هست آن مترسك خِپِله‌اي را كه ساخته بود و توي آن پوشال تپانده بود و جليقه و شلوار دبيت خودش را به‌اش پوشانده بود و كلاه حصيري سرش گذاشته بود و بعد هم چماقي دستش داده بود و آن را وسط مزرعه كاشته بود. هنوز يادش نرفته روزي كه ورزاي ميراكبر طناب شاخش را پاره كرده بود و از چَپَر[2] پريده بود توي شاليزار و برنج يك مرز را چريده بود. و او با چه غيرتي براي ميراكبر بيل كشيده بود و تاوان مي‌خواست... و حالا حاصل آن همه عشق و اشتياق و آن همه تعصب به اين سادگي هدر مي‌رفت و نابود مي‌شد. اگر تا دو روز ديگر، حتي اگر تا فردا باران نبارد، جواب ارباب را چه خواهد داد؟ مرد كه آمده اين‌جا كفش به زمين كوبيده و با او شرط و پي كرده است:

«من اين حرفا سرم نمي‌شه؛ اول پاييز پنجاه لنگه برنجِ ‌رسمي بار اسب مي‌كني مي‌آري دم حجره.»

و گُم‌گُم پله‌هاي چوبي را پايين رفته و زير لب غُرّيده است:

«به شما گيله‌مردها نمي‌شه رو داد.»

و بعد اين گداعلي! اين آدم خبيث كه سر درختي‌هاي او را پيش خريد كرده، با او چگونه تا مي‌كند؟گل‌آقا پول سردرختي‌ها را وصول كرده بود و رفته بود «بازار» پارچه پاتيس و يك لنگه برنج چَمپا و دو راسته حصير براي ايوان خريده بود و حالا آهي در بساط نداشت. گداعلي حتماً بدوبي‌راه می‌‌گويد و براي من شاخ و شانه مي‌كشد. و بعد هم كه ديد بي‌فايده است، مي‌رود عارض مي‌شود. و آن‌وقت ناحق و ناروا بايد بروم گوشه زندان. گداعلي موجود بي‌حيايي است كه از هيچ‌گونه رسوايي و رذالتي رو گردان نيست. مگر دو سال پيش همين بلا را سرش نیاورده؟ انجيرهاي سه وقته باغش را پيش فروش كرده بود. بعد سوخت آمده بود و خشكي شده بود. بي‌صفت همه روزه مي‌آمد، سبليش را مي‌تابید و خط و نشان مي‌كشيد و مي‌رفت. بعد هم گاچ‌ميدي[3] را تير كرده بود كه از توي جاليز گل‌آقا خيار و گرمك بدزدد. من گداعلي را مي‌شناسم؛ يك همچه پاچه پاره‌اي است. مگر كِرمش به اين زودي مي‌خوابد؟ و فوراً يادش آمد كه گداعلي پس از همه اين بامبول‌هاي بي‌نتيجه‌اي كه زد، بالاخره زهرش را به او ريخت و رفت يونس، پسر يك دانه گل‌آقا را (كه مشمول بود.) لو داد. دو شب بعد سربازهاي تفنگ به دوش ريختند و كومه را محاصره كردند. گل‌آقا آن شب تا الاي سفيده بيدار ماند و توي رختخواب نشست و دلش مثل امشب از هول به پيچ افتاد و دم به دم قَنداغ خواست... و ديگر سحر دميده بود كه كوچك‌خانم روي سر يونس قرآن گرفت. يونس رفت روي چهارپايه و دريچه پشت كومه را باز كرد، نگاهي به بيرون انداخت و هول زده گفت:

«كسي نيس.»

و گل‌آقا نهيب زد:

«يالله يالله!»

و يونس درست به دريچه بند نشده بود كه در چهارطاق باز شد و سرباز سياه چَرده‌اي توي كومه پريد:

«تكون نخور!»

سرباز پاها را گشاد گذاشته، تفنگ را نشانه گرفته بود و در دمه خنك صبح سبيلش پيدا بود. يونس كه غافلگير شده بود، مثل يك تاچه برنج پايين افتاد و صدايي بَمي كرد. وقتي بلند شد، گل‌آقا ديد كه رنگش عين گچ ديوار سفيد شده است. و آن‌وقت مثل يك محكوم، مثل نعش او را بردند و حالا مدتي بود كه از يونس خبري نداشت. كوچك‌خانم شب‌ها به ياد او مي‌خوابيد و خواب‌هاي پريشان مي‌ديد و صبح با آب و تاب براي گل‌آقا تعريف مي‌كرد. نمي‌دانم به سرش چه آمده. بار آخري كه نامه داد، پاييز همان سال بود. نوشته بود:

«در رشت منزل يك سرهنگ گماشته شده‌ام. حال و روزم خوب نيست. ناهار من هميشه غذاهاي مانده و ته ديگ است. چند روز است مزاجم درست كار نمي‌كند. شب‌ها پشت خانه زير درخت گوجه مي‌خوابم و تا حق صبح از دست پشه‌ها و بوي مستراح خواب ندارم. هوا دارد سرد مي‌شود. بايد به دختر آقا بگويم جاي مرا توي اتاق عقبي بيندازد. شما هم اگر زحمتي نيست براي من يك پتوي پشمي بفرستيد.»

وقتي آسِدتقي سلماني اين سطرها را براي گل‌آقا مي‌خواند، گريه‌اش گرفت. ولي چه كند كه نداشت. و از خجالت نه پتو فرستاد نه جواب نامه را. ولي يونس چرا؟ او براي چه نامه ديگري نداده؟ چرا عيد گذشته به ما سري نزده؟ از رشت تا اين‌جا كه راهي نيست. آيا اتفاقي افتاده؟ آيا بلايي به سرش آمده؟ يا ... چه مي‌دانم؟ گل‌آقا در انديشه‌هاي تاريك خود سرگردان بود كه روشنايي خيره‌كننده‌اي در پهنه شاليزار جرقه زد و خانه‌هاي گالي‌پوشِ اطراف مثل كُپه‌هاي كاه درخشيد. بلافاصله غُرش رعد ستون‌ها و كف چوبي كومه را به لرزه درآورد. از دور صداي نعره گاو آمد. گربه مفلوك هراسان بيدار شد. چنبره‌اش را باز كرد. چشم‌هايش را در حدقه چرخاند و دور لبش را ليسيد. سپس دوباره كنار سفره چنبره زد، پلك‌هايش را روي هم گذاشت و بي‌خيال به خواب رفت.

گل‌آقا تنه‌اش را به نرده ايوان داد، دستش را بيرون نگه‌داشت و توي هوا گرفت. نگاهش با بي‌تابي مي‌دويد. منتظر بود دانه‌هاي باران به دستش بخورد. كوچك خانم گفت:

«بيا... قنداغ‌ حاضره.»

گل‌آقا دستش در هوا خسته شده بود. شانه‌اش درد گرفته بود. نفسش گويي به شماره افتاده، اميد مبهمي در ته چشم‌هايش شعله مي‌كشيد. با بي‌ميلي گفت:

«اومدم.»

و ناگاه فرياد زد:

«بارون... بارون... به خدا!»

يك قطره باران به دستش خورده بود... نسيم كوتاهي گذشت. گرك‌هاي خربزه آهسته تكان خورد و گرمي لغزاني از گوشه چشمان گل‌آقا جوشيد و روي گونه‌هاي او پايين سُريد. يك چيز مجهول سنگين گوش‌هايش را پر كرده بود و ديگر صداهاي دور و برش را نمي‌شنيد؛ حتي صداي كوچك‌خانم را كه با يك جور كِنِفتي مي‌گفت:

«اوه... رخت‌ها!»

تمام شب باران يك ضرب مي‌باريد. گل‌آقا پاها را زير شمد جمع كرده بود و پهلو به پهلو مي‌شد، و در سرش شاليزار سبزِ مورد با خوشه‌هاي خميده برنج موج مي‌زد .

لوشان 9 مرداد 1338

--------------------------------------------------------------------------------

[1] - پرنده كوچك خوشخواني از تيره بلبل.

[2] - ديوار كوتاهي از چوب و شاخه‌هاي درخت.

[3] - مهدي چلاغ.