ياد ِمان ِ
اکبر رادی
http://www.ahleghalam.com
آقا بزرگ رادی عزيزم!
مهدي اخوان لنگرودي
آشناي آن سالهاي پير، آن سالهاي خزانگرفته پاييزي، آقاي بزرگ رادي عزيزم!
اصلاً حوصله اين «شب» را ندارم كه پشت پنجرهام انتظار ميكشد تا به اتاقم آيد!
در اين دورها هم تنهايمان نميگذارد. تمام روز آسمان خاكستري بود و ابرهايش...
گريهي همهي سالهاي دلگرفتگي... كه ميباريد! دلم اين سرگردان جهان... آواز
غريبانهي غريبي را آغاز كرده بود. جنس آوازش را نميفهميدم. صدايش برايم
بيگانه بود. چه وحشتناك است آدم دلش را نشناسد؟! و بيگانه در كوچهاي بسيار تنگ
با بُنبستي به اندازهي يك بُغض...
o o o
اجازه بدهيد «شب» پيش ازآنكه به داخل اتاقم بيايد. اين پنجره را سخت و سفت
ببندم. يللي تللي شب بماند پشت پنجره كه تمام وقت تنش را به شيشههاي پنجرهام
ميمالد! دوست ندارم امشب را با او بگذرانم. آنكه ميگفت: «با تو بودن خوب است
/ و كلام تو / مثل بوي گل در تاريكي است/ گفتوگو با تو/ مثل گرماي بخاري و
نفسهاي بلند آتش»[1] ياد اميد هم بهخير... «امشب دلم آرزوي تو دارد...
نجواكنان و بيآرام، خموش با خدايش...
مينالد و گفتوگوي تو دارد.»[2]
چه باراني در پشت پنجره آشوبگري ميكند. دانههايي از آن به لطافت رقصي
ناشناخته شب را كنار ميزند تا روي شيشهي پنجرهام حضورش را اعلام كند. باران
را خيلي دوست دارم. «از دانههاي درشت تو اي باران / وقتي شكوفه ميزند اين خاك
/ همسفرم باد است»[3] اصلاً باريدن را دوست دارم. شما بهتر از من ميدانيد،
فريبا بودن باران را در ابتداي سپيدهدمان به وضوح ميتوان احساس كرد.
چه زيباست هنگامي كه رشتهي مرواريدي بر گردن صبح ميشود. باز ياد اميد ميافتم
«و من نميگويم كه باران طلا آمد / اي پري كه باد ميبردت / تا كجا بردي مرا
ديشب / خانهات آباد، اي ايراني سبز عزيز من / با تو ديشب تا كجا رفتم.»
راستي «خورشيد» در بارانهاي صبح، چه باشكوه در چشمها نقاشي ميشود؟ سكوت
شيرين ستارهها در بارانهاي صبحگاهي ، ترديد هر چه پروار را از پرندگان
ميگيرد. و لذت پرواز پرهايشان كه از «آبيها» ميگذرند. پرندگاني آغشته به
رنگهاي آبي آسمان و شسته شده در باران... آن وقت گريز شب با شولايش، كه
بزرگترين گريهاش در انتهاي ابديت ميشكند و كنار خانه فرو ريختهاش چشم به
ابرهاي پير و خاكستري ميدوزد ـآه... چه باشكوه است جشن خورشيد با موسيقي نور
و سرافشاني ستارگان با تپش قلبهاي بيتاب زنجرهها در ظهرهاي آفتاب و نور» ...
پس لانه تاريك كفشدوزكها چي؟ بينور باقي نميمانند.
و شب، امشب... غول گمشدهي همهي زمانها، كه تنها به تاريكي مينازد. با
پلاسيدن «پرواز» و «خانه» در دستهايش!
نميخواهم در حضور چنين شبي، نوشتنم بگيرد. آن هم براي شما. ميخواهم اگر
كولبارم را در پيش شما باز كنم، پر از آسمان آبي باشد. باور كنيد اصلاً
نميخواهم دل حساستان را حتا شده به كمترين مقدار بيازارم و يا از سكوت غربت
دشتي صحبت كنم كه ساليان بسياري خواستگاه نفسهايم بوده است. نفسهايي پاييز
گرفته با رنگ زعفراني انتظار ... و يا شعرهايي به مانند پرندگان پرريخته
باپروازي گمشده كه هيچ آسماني را نميتوانند از خود عبور دهند! به ناگهان،
لبهايم، چرا به لرزشي ناشناس پناه ميبرند، نميدانم؟!
هميشه از ديوار ميگفتي
به ديدارم بيا
خانهاي از ديوار ساختهام[4]
خانهاي فقط از ديوار، با دست خويش ساختن، زنداني و زندانبان، هر دو در «قلمرو»
پيلهاي از تنهايي...
كليد را به من ميدهي
در قفل ميشكند
برميگردم
تو نيستي[5]
چنگي كه دل را در خود ميفشارد و شعر ديگري در درون فرود ميآيد.
وقتي نيمهام به خانه ميرسد
ميبيند
ديوارها، تو را
از من گرفتهاند[6]
o o o
در ابتداي آشناييها وقتي روي اولين پلهها ميايستم، به ناگهان نفسم بند
ميآيد...؟! از چه ميترسم خودم هم نميدانم. آن هيجانهاي پنهاني، تمام آرامشم
را از من ميگيرند. سفري به قرون گذشته... انگار هواي پنج هزار سال پيش را نفس
ميكشم. كوچه پسكوچههاي همهي آن سالهاي اجدادم از من عبور ميكنند. من
اصلاً ديوانهام وگرنه، اينچنين با خيالاتم زندگي نميكردم. به واقعيتها
ميچسبيدم. يك شكمباره پدرسوخته ميشدم. خيال خودم و بقيه را راحت ميكردم، اما
نميدانم چرا حسم هنوز، براي درختاني است كه ميبايست از آنها فرودم را با
چشمهايم ببينم... آه سرم شكست... كاكل تنهاييم پريشان نشد. نسيمي همهي مرا
پراكند. چرا كه بر نوك پرندگان روييدن ستاره بود و كوچ صدفها كه مرواريدها را
كمربند درياها ميكردند.
اما نميدانم، چرا ماهيان، ماهيان ماهيخوار، مثل آدمهاي آدمخوار، در گروه
غمگين خزههاي سبز با خواستشان از آب چه ميخواستند كه «مادران فرزندان بيسر
زاييدند.»؟!
زماني پُر شده از بغض، گريه، تنهايي، تا من نتوانم كاكُل تنهاييام را به نظمي
دلخواه تزيين كنم و سرم نشكند. و پرندگان ستاره بر منقار از حوالي خورشيد
آنچنان دور نشوند. و بگريزند ه نتوان حتي ردشان را به چشم آورد!... آه از دست
اين «سوررئالها» كه همه پيرامونم را پُر كردهاند. چارهاي جز اين ندارم كه
«تنها» به تنهاييم در اين جهان بينديشم. كاش فقط در يك كوچه و يا در يك خيابان
و يا در يك شهر ميماندم. آنوقت همه آدمها، پرندگان و درختانش را ميشناختم.
و به راحتي ستارههاي آسمانش را ميشمردم و اگر تكهاي از خورشيد نصيبم ميشد
كه خودش بزرگترين خوشبختي است... و اگر...
با اين پراكندگي و دوري چه ديوارهايي در راستاي من قد ميكشند. بر نوك پا
ايستادن و ديدن آن طرف ديوار حتا از كوتاهترين ديوار، براي من چهقدر سخت
است... چه بايد كرد وقتي انسان گاهي در رده قد كوتاهان به حساب ميآيد.
فاجعهاي است. مخصوصاً مسؤول جمع كردن تكهپارههاي درون خويشتن نيز باشد؟ حالا
شما بگوييد، با اين همه «شب» كه اينجا به پنجرهام هجوم ميآورد چه ميتوان
كرد؟ لطافت پنجرهام را من ميدانم. از جنس گل مريم است. طاقت اينهمه سرما و
تاريكي را ندارم. چه ميدانم، ميترسم شاخه ترد خيالم بشكفد... كاش صداي
مهرباني كه من ميخواهم با او آشنا بشوم بتواند مثل دستي مرا از سقوط نجات دهد.
راستي تا فراموشم نشده، هنرمندان بزرگ در جهان بسيارند. اما شما براي من فقط يك
دوست باشيد. يك دوست تازه، كه عطر همه آنسالهاي دور را با خود دارد. تا من
بتوانم از همهي ديوارها بگذرم و از همهي اين پلهها بالا بيايم. شايد تكهاي
از آسمان را بچينم. انسان خودخواه و حسودي نيستم. همهي آسمان چيده شده را براي
خودم برنميدارم. با همهي آنهايي كه دوستشان ميدارم تقسيمش خواهم كرد...
ميبينيد چهقدر شما را دوست دارم.
هر وقت كه خسته نيستيد، در باقيمانده وقتتان حتا شده چند خطي از مهربانيتان
را نثار آرزومندان باران كنيد، شايد در اين دورها كمي از دلگرفتگيهاي اين همه
سال[7] بيرون بيايم و شهامت آن را داشته باشم تا كليد خانهتان را قرض كنم.
البته نه كليد خانهاي را كه در آن زندگي ميكنيد، بلكه كليد دلتان را ميگويم.
به قول نيما «دنيا خانه من است.»
هر چه به پيرامونم نگاه ميكنم، انگار كسي در اتاقم نيست تا سلامرسان شما
باشد. تنهايي مطلق. اما به قول «پاز – اكتاويو» تنهايي هرگز چيزي مطلق نيست.
هميشه ما با كسي هستيم. حتا اگر آن شخص تنها سايه خودمان باشد. غير از من، سايه
من هم به شما سلام ميرساند.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - آتشي، منوچهر.
[2] - اميد، اخوان ثالث.
[3] - مهدي اخوان لنگرودي ـ از كتاب بيست و دو مرتبه باران ـ كه هرگز به چاپ
نرساند.
[4] - شعر مهدي اخوان لنگرودي.
[5] - شعر مهدي اخوان لنگرودي.
[6] - شعر مهدي اخوان لنگرودي.
[7] - 32 سال رژه رفتن در كنار ديوارهاي غربت!
|