xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

  

                  

ياد ِمان ِ اکبر رادی

 

 

 

http://www.ahleghalam.com

 

 

رادی، هميشه معلم من
 


 
هادی مرزبان


من تقريباً از زماني كه دنياي صحنه را كشف كردم، استاد اكبر رادي را هم شناختم. حتا قبل از ورود به دانشكده تئاتر، نويسنده‌ي «افول» و «ارثيه ايراني» را غياباً مي‌شناختم و چهره و اندامي كه از او در نظر مجسم مي‌كردم آدم درشت جثه‌اي بود با قدي بلند، سبيلي پرپشت و از بناگوش در رفته، صدايي رسا و خشن با يك عينك پنسي گرد و موهاي بلند و (نمي‌دانم چرا) ژوليده، تلخ و بداخم و در يك دفتر كار بسيار بزرگ رسمي كه جايگاه وزرا و مقامات بلندپايه است با يك منشي به مراتب تلخ‌تر و بداخلاق‌تر از خودش. خلاصه نمي‌دانم چرا از استاد رادي در ذهنم يك آدم افسانه‌اي ساخته بودم.

دانشكده كه تمام شد چند سالي كاركردم و راهي فرنگستان شدم كه دست خالي نمانم و از آن سوي آب‌ها هم توشه‌اي برگيرم و در فرصتي كه دست داده بود برشت و چخوف و ميلر و ساير نويسندگان مطرح جهان را هم مروري بكنم. اما در همه حال آن آدم‌ «گنده» تلخ بداخم با من بود، و به محض اين‌كه ياد ايران و تئاتر آن مي‌افتادم، جلوي دروازه او را مي‌ديدم كه همچنان تلخ و اخمو ايستاده است و من‌را مي‌نگرد. البته ديگران هم در كنار او بودند، اما او براي من مثل اين‌كه پرچمدار بود. به ايران بازگشتم، يكي دو نمايش‌نامه به صحنه بردم و آخرش بر ترس خود فائق آمدم و تصميم گرفتم كه هر چه باداباد، بهتر است زودتر اين مرد بزرگ سيبيلوي اخمو را ببينم... و عجبا كه بخت به من روي آورد و به ياري يكي از دوستان وسيله‌اي فراهم شد و در يك شب بسيار سرد زمستان 1362 راهي منزل استاد شديم. همين‌جا بگويم كه من (اگر حمل بر خودستايي نشود)، چون‌كه طبعاً آدم خوش‌برخورد و راحتي هستم اصولاً با اشخاص بدادا و خودگير ميانه‌اي ندارم، به همين خاطر نزديك منزل استاد به آن دوست مشترك گفتم كه اگر فكر مي‌كني ملاقات ناخوشايندي اتفاق مي‌افتد از همين‌جا برگرديم و مزاحم استاد نشويم. او از حرف من تعجب كرد، و ما دل به دريا زديم و زنگ در را فشار داديم.

از پشت آيفون صداي موقري گفت، بفرماييد... صدا خيلي آرام بود و متين كه من اطمينان داشتم يا منشي استاد است يا يكي از دانشجويان. وقتي‌كه داخل شديم، بيرون دفتر، مردي چهل و چند ساله با نگاهي ظريف و مقتدر و حركاتي بسيار ملايم و با يك حياي زيباي ايراني، ما را پذيرفت... در همان نگاه نخست يخ‌ها آب شد و هر چه فكر كردم ديدم او نمي‌تواند آن غول باهيبتي باشد كه من در مخيّله‌ام ساخته بودم. اتاق بسيار كوچك بود با ميز بزرگي و كتابخانه منظمي كه اتاق را از آن‌چه بود كوچك‌تر هم مي‌كرد. اما من احساس مي‌كردم در يك دشت بزرگ قدم گذاشته‌ام... روي ديوار عكس‌هاي چخوف، ايبسن و هدايت بود و در گوشه‌ي ديگر تصوير نقاشي شده‌ي استاد رادي.

پذيرايي... و سر صحبت باز شد و مذاكرات مربوط به آخرين نمايش‌نامه‌ي او و پيشنهاد اجراي آن، و ... نتيجه آن شد كه نمايش‌نامه‌ي «پلكان» سال بعد در سالن اصلي تئاتر شهر به كارگرداني من روي صحنه آمد.

امروز حدود 22 سال از آن تاريخ مي‌گذرد و من به الزام كارگرداني شش نمايش‌نامه استاد تاكنون به دفعات رادي را ديده‌ام و فكر مي‌كنم او را شناخته‌ام... رادي آن آدم باهيبت و ظاهراً «گنده» نيست، اما باطناً بزرگ است، خيلي بزرگ. حال هر زمان تصويري يا اثري از ايبسن، چخوف يا ميلر يا استاد رادي مي‌بينم و مي‌خوانم ديگران نيز برايم تداعي مي‌شوند... بعدها متوجه شدم آن‌چه از رادي در خيال خود پرداخته بودم همه را استاد دارد، منتها در درون خودش. البته به جز تلخي و بدخويي كه استاد هميشه لبخند زيبايي بر لب دارند و اگر درام‌نويس بزرگ امروز ما نبودند مي‌گفتم حتماً روان‌پزشك برجسته‌اي هستند كه مجالست‌اش واقعاً آرامش مي‌دهد، لااقل براي من روان‌پريش چنين بوده‌اند.

سال 62 وقتي‌كه ديالوگ‌هاي بلبل را تحليل مي‌كردم آن آدم سيبيلوي بداخم را بيش‌تر مي‌ديدم... وقتي‌كه با نمايش‌نامه‌هاي ديگر به او نزديك‌تر شدم بيش‌تر به عظمت استاد و قدرت قلم‌اش پي بردم. آدم‌هاي او هميشه با من هستند و هرگز با پايان يافتن نمايش‌ براي من تمام نمي‌شوند. من بلبل را به كرّات در جامعه‌ي خودمان ديده‌ام (البته نه با قدرتي كه در «پلكان» تراشيده شده) سيامك را هم مي‌بينم و جلال را ... و بسيار پروفسورهاي چخ بختيار را و قمپز ديوان را و دكتر موش و آقاي محمدحسن‌خان شكوهي را. هم‌چنين دكتر غلامحسين مجلسي، دكتر فلكشاهي و بسيار بسيار گلشن‌ها را و ... و اين‌ها همه آن رئاليسم اصيل شرقي است كه در يد قدرت استاد رادي است. رئاليسم تعلق به شخص يا گروه خاصي ندارد و ما نمي‌توانيم آن را به دوره و رسته‌اي نسبت بدهيم يا بگوييم رئاليسم x يا رئاليسم y. افراد بسياري در همين ايران خودمان نوشتند و مي‌نويسند و خوب كه دقت كنيم مي‌بينيم همه‌ي زير و بم‌هاي يك رئاليسم تعريف شده آكادميك در آن‌ها رعايت شده است، اما با اين همه به دل نمي‌چسبند و حتا نمايش‌نامه‌هايي كه قصه و داستان‌شان هم زيبا و داراي كشش است، اما باز يك جاي كارشان مي‌لنگد و آن اين است كه از دل بر نمي‌آيند و خالقان آن‌ها صادق نيستند (كه بالطبع خواننده و تماشاگر خيلي زود متوجه آن بي‌صداقتي مي‌شود) و چون از دل برنمي‌خيزند، لاجرم آن و عمق ندارند و بر دل نيز نمي‌نشينند. شايد به دليل اين‌كه به گذشته‌هاي‌شان كه نگاه كنيم هر روز از پله‌اي بالا رفته‌اند و هر زمان با نسيمي به چپ و راست متمايل شده‌اند و هنر و انديشه‌ي خود را هر از چند گاهي به خدمت فرقه يا حزبي سپرده‌اند و مشغول بازي‌هاي نام و نان‌دار روز شده‌اند. فقط رادي بوده است كه راه خود را رفته. چراغ به دست و مولوي‌وار در جست‌وجوي انسان خود بوده و هميشه و همه جا فقط از آرمان بلند انسان‌ها سخن گفته است و روابط عميق و باشكوه آدم‌ها، و اگر فريادي داشته فرياد رنجديدگان بوده است و دردش درد بي‌عدالتي. همين فريادهاي حق‌طلبانه و دردهاي پنهان و مشترك بشري است كه از او براي من يك قهرمان ساخته است؛ زيرا قهرمان امروز نه نيازي به شواليه‌بازي دارد و نه احتياجي به دارودسته و هفت‌تيركش‌هاي وسترني كه خون راه بيندازد و قلع و قمع كند تا موجوديت خود را به كرسي بنشاند، كه تيزترين سلاح قهرمان قلم اوست و لازم به گفتن نيست كه بُرد معنوي قلم در دوران ما به مراتب قوي‌تر و مؤثرتر از هر سلاحي است و اين شكوهمند است... كه قهرمان من هرگز رنگ عوض نكرد، هرگز اسير باند بازي و گروه‌سازي نشد و همواره دردش درد انسان‌ها و غم‌اش غم دل‌هاي مردمان شريف. بله، قهرمان من در گوشه‌اي از اين شهر 15 ميليوني در دفتر كار كوچك‌اش آثاري بس بزرگ آفريده است. «لبخند باشكوه آقاي گيل»، «هاملت با سالاد فصل»، «شب روي سنگفرش خيس»، «خانمچه و مهتابي»،... آثاري به وسعت اين زمين و به عظمت همه‌ي اقيانوس‌هاي عالم.

او رادي است كه با همه‌ي تواضع خود در هيچ كجا سر فرود نياورد، هرگز خوش‌رقصي نكرد و هيچ‌گاه مقهور حتا كف‌زدن‌هاي تماشاگران ساده‌انديش نگرديد و حتا اكنون كه از هنر كالا مي‌سازند و بخورد خلق‌الله مي‌دهند و در اين زمانه كه متوليان هنر نمايش، مهر «جنس‌»‌هاي الوان بر تئاتر مي‌زنند و بزرگ‌ترين تالار اين ملك محل برگزاري جشن‌هاي آن‌چناني و سوروسات و پذيرايي از توريست‌هاي نمايشي مي‌شود، رادي، قهرمان من در همان اتاق محقر خود با انديشه‌هاي مدرن و اصيل، آثار ماندگار بشري خلق كرده و سخنان تفكر برانگيز جهاني مي‌گويد. آري، او به تمامي نجابت و زيبايي و‌ آبروي تئاتر ايران‌زمين است. سايه‌ات مستدام و نفس‌ات گرم استاد، اي هميشه معلم من.