xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

  

                  

ياد ِمان ِ اکبر رادی

 

 

 

http://www.ahleghalam.com

 

 
اكبر رادي


يك خرده بيوگرافي



اين جانب، اكبر رادي، به تاريخ 10 مهرماه 1318 در خاك پاك رشت پا به دنياي درون گذاشته، فرزند سوم بين شش برادر و خواهرم، پدرم، حسن، درس خوانده نه كلاسه قديم بود و علاوه بر فارسي و تركي، فرانسه و روسي را به قدر حاجتِ خود مكالمه مي‌كرد، و در خيابان «شاه» قنادي و به اتفاق عمويم كارخانه قندريزي كوچكي داشت و در سطح شهر بروبيا و كسب و كار سكه‌اي. و طبعاً سخت گرفتار بازار و معاملات قند بود و فارغ از درس و دفتر وتكليف ما بچه‌هاي فينگيلي، كه گاه روز مي‌رفت و هفته مي‌آمد و او را نمي‌ديديم. ولي مادرم ام‌البنين بود. زني بي‌سواد اما با احساس، دانا، شايسته و باشكوه كه در ميان بچه‌ها، خدمه خانه و بستگانِ ما اقتداري داشت، و آداب و مناسك مذهبي را در جذاب‌ترين مراسم آييني به جا مي‌آورد و با ريزه‌كاري‌هاي سمبوليكِ آبي روح كودكانه ما را شفاف و تلطيف مي‌كرد: آشپزان حضرت فاطمه، گوسفند حنا بسته صبح عيدقربان، شله‌زرد معطر و آن خلال پسته و بادامِ روز اربعين و ... ما در محله «پيرسرا»ي رشت روي هم زندگاني فراخ و مرفهي داشتيم و روزگارِ بي‌خيالِ خوشي، به رسم زمان مرا هفت سالگي به مدرسه گذاشتند. چهار سال اول ابتدايي را در دبستان «عنصري» خواندم. در سال 1329 به علت ورشكستگي كارخانه و افت كسب و كار پدر، خانواده ما ريشه‌كن به تهران كوچيد. و تا در اين اُمّ‌القُراي غريبان جا بيفتيم، چند سالي گذشت و زندگي دندان‌تيز و آن روي خود را به معناي خوفناكش به ما نشان داد. و ما هيولاي شوم فقر را آبرومندانه در خانه پذيرفتيم و نيازهاي نخستين خود را در زير لباس‌هاي مندرس اما هميشه پاكيزه پنهان داشتيم، و در سايه امن مادر به درس خواندن‌مان ادامه داديم. من دو كلاس آخر ابتدايي را در دبستان «صائبِ» تهران (1331) و دوره متوسطه را در دبيرستان فرانسوي «رازي» به پايان رساندم، (1338)، در طول تحصيل يك دو سالِ باطل شده هم داشتم: با اين‌كه در مقطع ابتدايي محصل درس نخوانِ زرنگي بودم و در كتبيِ امتحانات نهاييِ حوزه شاگرد اول شدم، كلاس سوم دبيرستان بودم، پانزده ساله، كه بر اثر يك بحران شديد روحي، و سردي به درس و مشق و گرايش به مطالعه كتاب‌هاي داستاني سه تجديد آوردم و با همان سه تجديد هم رد شدم. يك سال هم چنان‌كه ميان ما ملت خوب مرسوم است، پشت كنكور پزشكي ايستاده آب خنك خوردم و سال بعد (1339) در رشته علوم اجتماعي دانشكده ادبيات دانشگاه تهران قبول شدم، و چهار سال بعد فوق‌ليسانس اين رشته را هم تا نيمه‌هاي سال دوم رفتم و نزديك پايان نامه حرامش كردم، پِرت! اين شايد به علت كمبودهاي اول عائله‌مندي و خِنِس‌هاي آب و دانه بوده است. شايد به خاطر آلوده شدن به ادبيات و علاقه‌ي روزافزوني كه به تئاتر داشتم و هوش و حواس و مطالعات عمده‌ي خود را به اين دو شاخه محدود كرده بودم. و شايد به دلايل متفرقه‌ي ديگري كه در اين خلاصه فرصتِ ايضاح‌شان نيست. در همين سال‌هاي دانشكده البته افت و خيزهاي ديگري هم داشتم: يكي اين‌كه همزمان، دوره يك ساله تربيت معلم را هم ديدم (1340)، و از سال 41 با حكم رسمي وزارتخانه معلم شدم. ديگر انتشار دو نمايش‌نامه‌ي «روزنه آبي» (41) و «افول» (43) است. اولي با صرف جيب و دومي به سرمايه‌ي «طُرفه». و ديگر عضويت در همين گروه ادبي «طُرفه» (41) كه اعضايش جماعتي از نوخاستگان اقليم ادب بودند و اغلب دانشجوياني سر از تخم درآورده كه مي‌خواستند انقلاب ادبي كنند. و بالاخره ازدواج با يكي از دانشجويان هم‌رشته‌ام ـ حميده ـ كه جشن مختصرش را در همان باشگاه دانشگاه برگذار كرديم (44)، و حاصل اين پيوند دو فرزند پسري است كه دارم: آريا و همسرش هر دو پزشكند و آرش دانشجوي رشته كامپيوتر است. معلمي را از كلاس سوم دبستان «بامشاد» و سپس ششم دبستان «شهرام» در جنوب شهر شروع كردم و طي سي و دو سال، تدريس را در رشته ادبيات سال چهارم دبيرستان، ادبيات نمايشي انستيتو مربيان امور هنري، نمايش‌نامه‌نويسيِ مقطع كارشناسي دانشگاه تهران، و نمايش‌نامه‌نويسيِ پيشرفته‌ي كارشناسي ارشد دانشگاه هنر ادامه دادم و در سال 1373 به پايانه‌ي تدريس رسيدم و بازنشسته شدم، و يكي دو سال بعد درس و كلاس و معلمي را به كُلّه كنار گذاشتم.

اما از گزارش ايام كه بگذريم، اولين «مانور» نمايان من در حوزه قلم داستاني بود به اسم «باران» كه در مسابقه داستان‌نويسيِ مجله «اطلاعات جوانان» چاپ و ميانِ بيشتر از هزار داستان برنده جايزه اول شدم (1338). پيش از اين مسابقه هم مقدار زيادي داستان نوشته بودم و بعد از آن هم نوشتم و برخي را منتشر كردم و تعدادي را دور ريختم، كه از بين آن همه فقط دو داستان بلند به يادگار سال‌هاي صباوت در زيرمير‌هاي يك جمدان مخفي مانده است. ضمناً در همان سربند نمايش‌نامه‌اي هم به نام «از دست رفته» به رشته كشيدم (36) كه قدري فِزناك و بسيار خام درآمد و بالطبع در فهرست نمايش‌نامه‌هاي من نيامده است؛ مع‌الوصف با اين‌كه از همان دوره‌هاي مشق، در حريم داستان احساس اعتماد و توازني مي‌كردم، مي‌ديدم كه ما يك قطار نويسنده‌ي داستان و دست‌كم پنج داستان‌نويس زبده در ادبيات معاصرمان داريم. (و هدايت يكي از آن پنج‌تنان بود كه در نگاه من شور ديگري داشت.) و مي‌دانستم كه نمايش‌نامه يكي از پايه‌هاي سه‌گانه ادبيات است كه به نسبت داستان در ايران ما رشد قابلي نكرده، و نويسنده خوش‌مايه‌اي از تبار هدايت و چوبك به آن نپرداخته، يك ريس و مؤمنانه، و آن‌چه هم از ابتداي قرن نوشته‌اند، علي‌المعمول نُك‌زدن به متن‌هاي كهن، ته رخ تاريخ و اقتباس‌هاي بي‌مايه بوده است. و با اين مقدمات هميشه به اين نتيجه مي‌رسيدم كه تا زماني كه نمايش‌نامه‌ي ايراني با آدم‌هاي معاصر و درد زنده نداشته باشيم، بي‌گمان تئاتر معاصرِ ملي هم نخواهيم داشت. آن‌گاه پيش‌نويس اولين نمايش‌نامه‌ي جدي خود را در زمستان 38 آماده كردم، «روزنه آبي». كه عصيان نسل عليه حاكميت فرسوده اما مستقرّ پدرسالار، و پاشنه بركشيده در پي اجرا و چاپ مي‌دويدم كه در راه مقصود دو اتفاق مهم افتاد و سرنوشت قطعي مرا در خطه ادبيات رقم زد.

اتفاق اول ملاقات با شاهين سركيسيان است به معرفي احمد شاملو (39)، پنجاه ساله مردِ پسر مانده‌اي با عينك نمره و چهره‌ي شكسته با خطوط خالص ارمني كه از دور هفتاد ساله مي‌نمود؛ اما وقتي درباره عشق خود، تئاتر، حرف مي‌زد، ديگر سي‌ساله بود. روشن، ظريف، شاد. كه داعيه‌ي تئاتر ملي و معلومات وسيعي در «سيستم» استانيسلافسكي داشت و فرانسه را نرم‌تر از فارسي مي‌نوشت؛ چنان‌كه وعده‌هاي ملاقات خود را هميشه به فرانسه توي تقويم بغلي ثبت مي‌كرد. سركيسيان بعد از مطالعه‌ي نسخه‌ي دست‌نويس «روزنه آبي» قراري با من گذاشت و مرا در آپارتمان محقرش (پايين چهار راه كالج) پذيرفت كه با اثاث اندك، يك ماشين تحرير آنتيك و پيرزن آهسته و مهرباني تزيين شده بود كه شال مشكي به دوش داشت و مادرش بود. نشستيم و قهوه‌ي لذيذي خورديم و او تأكيدهاي مهيجي روي قسمت‌هاي حسي نمايش‌نامه كرد و گفت:

«بايد يه فكري براي اجراي اين پيِس بكنيم.»

و نمي‌دانم مناسبت چه بود كه رفت نمايش‌نامه‌ «مرغ دريايي» را (كه خوش داشت به لفظ روسي‌اش «چايكا» بگويد.) آورد و به من داد و با لهجه غليظ و شيرين ارمني افزود:

«آيِ‌رَدي! چخوف را نبايد مانند رمان بخوانيد؛ بايد مثل شعر زمزمه كنيد.»

سركيسيان در باور خود استعداد نارسي را درمن تشخيص داده بود و مصراً مي‌خواست كه اين استعداد را وقف تئاتر كنم، و جز نمايش‌نامه‌ مطلبي ننويسم. و امروز كه صحنه‌هاي مات آن سال‌ها را در ياد خود مرور مي‌كنم، اتاق محقري را مي‌بينم با دو فنجانِ كوچك قهوه روي ميز، «ماما»ي شال به دوش مهربان و آن قيافه محجوب، پاك، فروتن و محجوب كه با سي‌سال فاصله‌ي سني هميشه به من «شما» مي‌گفت، (حال آن‌كه من در حالت‌هاي خلوص و يك‌دلي او را به اسم كوچك صدا مي‌زدم.) و با فارسي ضعيف خود روزي يك صفحه از دست‌نويس «روزنه آبي» را براي تمرين تايپ مي‌كردم و در آن فرازهاي عاشقانه با احساس شوق‌انگيزي از چخوف، سبك، ديد، فضا، پيش‌سيما و نطفه‌بندي بعضي از شخصيت‌هاي او مي‌گفت و دنيايي از رمزها و آبينه‌هاي مه‌آلود به روي من مي‌گشود؛ دنيايي كه يك منطقه حسي، يك زبان ساختاري و امواجي از زيبايي نابِ روسي در آن نهفته بود... اما اتفاق دوم آشنايي من با جلال‌آل احمد است (49) كه در تمام دوران جلالش، هشت ساله‌ آخر زندگي، عشقي داشت كه ما نسلش به دوران رسيده دهه چهل به ترتيب قد بايستيم و ناخن‌هایمان را به او نشان بدهيم. و من كمابيش در تمام آن دهه با او درگير بوده‌ام. مسأله داشته‌ايم. كلنجار رفته‌ايم. من محصلانه با مسالمت، و او معلمانه، صريح و سركش و عصبي، كه گاهي حاشيه هم داشته. سردي و دوري و روگرفتن‌ها؛ ولي سرانجام هموست كه «ماده‌ي مستعد» مرا ورزيد و شرّ ديگري به آن آميخت كه بعدها دريافتم بي‌وجود آن كلمات من سنگ‌دانه‌هاي پوك و مرده‌اي بيش نيستند. واين يك نمونه از مناقضات ما: گفتم:

«آيا نمي‌شد «مدير مدرسه» پايان ديگري داشته باشد؟»

و او بي‌آن‌كه توضيح بيش‌تري بخواهد، سريعاً‌ گرفت:

«حضرت! سنده را با نيزه‌ي هفده زرعي زير دماغ من گرفته‌اند و مي‌گويند بچش! تو از من رستم و هركول و جعبه شامورتي مي‌خواهي؟ اين يك سرش فرار به كنج قفس‌هاي عهد آدم است و يك سرش قُزَعبلات اسنوبيسم و دل به دلدان زينت‌الملوك سپردن. و اين هر دو قالب‌كاري و دماگوزي، يعني گنده‌گوزي اهدايي به ايران‌شناسي نم‌كشيده‌ي اراذل مستشرقين است.»

به آرامي كلام او را قطع كردم و گفتم:

«منظورم مقاومت... ايستادن است.»

«وابده جوان! مدير مدرسه معاصر من است؛ رابين هود و پهلوان ناكجاي قصه‌هاي شما نيست. اين‌ها همان لايق كارتون‌هاي بچه‌گانه و هر چه نه بدتر تاريخ! تو اگر مردي كشك روزگار خودت را بساب. و اگر هنري داري، با همان آدم‌هاي يك لاقباي كوچه و بازار نمايش‌نامه درست كن و بگذار مثل مدير من توي كثافت بغلتند و زه بزنند؛ اما دروغ نگو، حماسه‌ي تقلبي درست نكن، كه ديگر زمان اَرجوزه گذشته است.»

و من نمايش‌نامه‌هايي نوشتم نه فقط به قصد نمايش آدم‌هاي تخمير شده در كثافت زندگي، بلكه هر بار به جُستن الماس گم‌شده‌اي كه در پلشتي‌هاي اين حوالي ما مدفون است و كافي است با دو چشم گيرنده چنگ‌بيندازي، برش‌داري و دستي روي آن بكشي تا مثل ستاره‌هاي درخشاني كه بر جُبّه‌ي سياه آسمان دوخته باشند، توي صحنه بدرخشد و ارواح خاموش ما را نوراني كند... باري، اگر اين خلاصه چند كلمه‌اي به خاطرات كشيده، براي آن است كه در برابر دو شخصيت با منزلت روزگار خود (جلال و سركيسيان) درنگي به احترام بكنم، كه ارادت چنداني به هم نداشتند؛ اما هم‌چون دو نيمه‌ي آنيموس و آنيماي من در يك نقطه تلاقي كردند، و آن نقش مؤثري بود كه در محتوا و قالب نمايش‌نامه‌هاي من در دوره‌ي اول نويسندگي گذاشتند.

اولين نمايش‌نامه‌اي كه خواندم، گمان مي‌كنم «دوشيزه ارلئانِ» شيلّر بوده است (1337) و اين آخرين، بار ديگر «آنتيگونِ» سوفل است. بين اين دو نمايش‌نامه در اين چهل ساله آثار گران‌پايه بسيار خوانده‌ام؛ حتي متون دست‌ اولي از تعزيه را كه در مقام سنتِ مادرِ ما جزء ‌ميراث‌هاي فرهنگي كشور است و من در انفجار اتمي زبان، لقوه‌ي رُبات‌هاي انساني و لكنت رواني اشباح اين هزاره، با مصائب آسماني و موتيف‌هاي خونين آن درست جوش نخورده‌ام، كه ضرورتي هم به اين نبوده است؛ اگرچه ناخنك‌هايي به فرم‌هاي تعزيه زده‌ام، (صيادان). آثار بد را معمولاً به دقت آثار خوب مي‌خوانم و از هر دو به يك اندازه حال مي‌كنم: آثار خوب را به خاطر كشف شگردهاي مخفي و قدرت پنهان نويسنده (و روي اين قدرت پنهان كمي مكث مي‌كنم، كه چون آشكار شود، ديگر قدرتي نيست؛ قدرت فروشي كاسبانه‌ي دكه‌داران است كه گرسنه‌ي يك نگاه رهگذرانند.) و آثار بد را با همان حوصله مي‌خوانم به علت این كه ياد بگيرم چگونه نبايد نوشت. براي تمركز گاهي در پارك خلوت‌ِ اين پشت قدم مي‌زنم. گاهي سفري به شمال مي‌كنم. پاري وقت‌ها يك موزيك آهسته و گاهي تماشاي يك فيلم مدرن از كلاسيك‌هاي سينما. و روزهاي باراني رفتن به كوي رفتگان و نشستن و خيره ماندن به يك سنگ خيس هميشه مرا به خواب رواني (هيپنوز) برده، تبديل به امواجي از الهام و وحي كرده است. با اين همه روزانه بيشتر از نيم ساعت وقت صرف روزنامه مي‌كنم؛ آن هم به لحاظ اين‌كه ببينم مزاج روزگار از چه قرار است و دنيا دست كيست؛ وگرنه تا اين لحظه اهل دسته پيزي به هيچ يك از قدرت‌مندان زمانه نبوده‌ام. نه پاسي به شوت جناحي، نه آبي به آسياي جبهه‌اي. و اين به جهت آن است كه آب من با سياست‌پيشگان موسمي، از ارتدكس‌هاي چپ‌انديش تا اصلاح‌طلبان راهبردي و سازوكاري به يك جو نرفته است. و اين هم به خاطر آن‌كه مي‌خواهم رنگ زمانه‌ي خود را واقعي‌تر از مدهاي روز ببينم. و ديگر آن‌كه دالامب و دولومبِ اين باند و ژست‌هاي نگاتيو آن فرقه و پخت و پزهاي اشقياي پستوخانه هيچ‌وقت تشنگي، آن شورش عظيم درون مرا خاموش نكرده است. تعدادي از نمايش‌نامه‌هاي من پس‌نماي محلي دارند. اين بدان معني است كه هواي خِطّه‌ي گيلان هميشه لامپي را در ذهن من روشن كرده است و خون صافي به جان من ريخته؛ خاصه آن تكه‌ي وحشي غربش كه هنوز طبيعي، با عفاف، دست نخورده مانده است؛ گَسكَرات و فومنات و آن حدود. و اين حس مخصوصي است كه هيچ از جنس شووينيسم يا حُبّ خاك و اين تعصبت نژادي نبوده است. آخرين زايمان من نمايش‌نامه‌اي است به نام «بوي باران لطيف است». خوب، كمي رمانتيك مي‌آيد. اما اسم چه اهميتي دارد؟ بگذاريد در ميان اسم‌ها يكي هم رمانتيك داشته باشيم. در عوض‌الساعه مشغول انداختن تخم دوزرده‌اي هستم به نام «خانمچه و مهتابي»، كه اگر سالم بيفتد، به احتمال پيرنگ و ساختار و زبان ديگري خواهد داشت. مي‌دانيد؟

تماشاي صحنه را ارضا نمي‌كند. اين است كه خواندن يك نمايش‌نامه را به تماشاي آن ترجيح مي‌دهم. و برخلاف عرفِ اهل فن عقيده دارم اين صحنه نيست كه نمايش‌نامه را زنده نگه مي‌دارد؛ چرا كه نمايش‌نامه يك شكل كامل ادبي است، مثل شعر، مثل داستان، كه براي جلوه‌نمايي نيازي به قاب كوچك صحنه ندارد و با هر مرتبه خواندن در بديع‌ترين صورت‌هاي خيالِ خواننده اجرا مي‌شود، و باز بسته به قوه خيال او هر بار به گونه‌اي. چنان‌كه اشيا و سوفكل و همركابان بزرگ‌شان بر طفيل صحنه نبوده است كه تا به امروز در ادبيات جهان زنده مانده‌اند؛ بلكه در رشته طلايي واژه‌ها و پوشش كتاب است كه از ظلمت قرن‌هاي باستاني عبور كرده، دست به دست و سينه به سينه گشته‌اند تا چون بار امانتي به دست ما رسيده‌اند؛ هم‌چنان‌كه من ضمن خواندن سوگ‌نامه‌هاي شكسپير، در عطر آتش‌گون كلام و تجسم صحنه‌هاي او گاه حظّي برده‌ام و در حد سحر؛ حال آن‌كه در اجراي اين سوگ‌نامه‌ها (در تئاتر و سينما) ديده‌ام كه جادوي صحنه چگونه باطل شده، رمز و رازها فروريخته، و آدم‌ها به حض تجسّد از دايره خيال من بيرون رفته‌اند و در خلاء صحنه مرده‌اند. و داستانِ همه آفرينه‌هاي قديم و جديدِ قلمروي درام چنين است. به اعتقاد من امروز مطلوب‌ترين شكل ارائه يك نمايش‌نامه نقش‌خواني يا اجراي راديويي آن است با حذف تمام عناصر بصري به قصد برانگيختن نيروي تصور از طريق برجسته كردن عنصر زبان و ارتعاشات لحن، كه مايه اصلي تخيل و فانتزي‌هاي شاعرانه مخاطب است. صحنه و طراحي و بازي و ابداعات آرايشي اساساً مقولات ديگري هستند كه هيچ ربط و احتياجي به متن‌هاي عالي و ادبيات نمايشي ندارند. آن‌جا در زاويه‌هاي تند و نورهاي دريده مختارن تمام وقت دُنبك بزنند و با حداقلِ متن و حتي بدون يك نمايش‌نامه سرپا حركات موزون، سرود خواني، سماع صوفيانه، ورزش باستاني و كاراته و بندبازي كنند. و ليكن درام ناب عصاره زبان، روح، تب‌لرزه‌هاي عصر است كه اجراي مقدي به طراحي صحنه، چند سايه روشن دراماتيك و بازي مصنوع هنرپيشگان (در بهترين ميميك و حالت و سوپلس) تلاطم‌هاي دروني آن را در تاريك‌خانه خود ظاهر، ثابت، خشكيده مي‌كند.

نمايش‌نامه‌ كوتاه ننوشته‌ام. همه نمايش‌نامه‌هاي من بلند و گاه بنا به عرصه كلان مي‌آيند. از دو ساعت تا شش ساعت اجرايي. و طول اين زمان چوب لاي چرخِ اجراي برخي از آن‌ها بوده است. يكي «مُنجي در صبح نم‌ناك» است كه در بازنويسيِ 76 حدوداً شش ساعت شده است. و لابد يكي به اين دليل است كه سالياني است حواله اجرايش را به يخ نوشته‌اند و البته مسأله‌اي نيست. جزء به جزء نمي‌گويم چه‌ها نوشته‌ام. يا چگونه، به چه انگيزه و در چه شرايطي؛ اما گفتني است كه بيشترينه نمايش‌نامه‌هاي من در تهران به صحنه آمده، و بعضي از آن‌ها به مقياس گسترده‌اي در شهرهاي كوچك و بزرگ ايران اجرا شده‌اند و گاه ‌چنان بي‌حساب كه من در جريان كمّ و كيف بسياري از آن‌ها نبوده‌ام. از اين جمله‌اند سه‌گانه «مرگ در پاييز» علاوه بر صحنه، نمايش‌نامه‌هاي «مرگ در پاييز» (51)، «ارثيه‌ ايراني» (52)، «لبخند باشكوه آقاي گيل» (56)، «روزنه آبي (56)، «پلكان» (66) و «آهسته با گل سرخ» (67) اجراي راديويي داشته‌اند. و نيز همين سه‌گانه «مرگ در پاييز» (46) به كارگرداني عباس جوانمرد، و «روزنه آبي» (55) و «ارثيه‌ ايراني» (56) هر دو با سرپرستي محمود محمد يوسف در تلويزيون ملي وقت به نمايش درآمده، و «آهسته با گل سرخ» (67) و «آميز قلمدون» (73) به كارگرداني هادي مرزبان ضبط تلويزيوني شده‌اند و عجالتاً در آرشيو مربوطه نمك‌سود مي‌شوند. جز اين‌ها يكي چند فيلم‌ساز سينماي ايران هم خيزهاي ريز و درشتي به طرف نمايش‌نامه‌هاي من كرده‌اند و ناكام مانده است. هريتاش براساس نمايش‌نامه‌ «افول» فيلم‌نامه‌اي نوشت كه در تصويب‌خانه‌ پهلبد گير كرد و چپّه شد. ميرلوحي نقشه دقيقي به طريقه سياه و سفيد و يك نورپردازي رامبراندي روي «صيادان» كشيده بود و اين در و آن در به دنبال يك تهيه‌كننده‌ از مال و جان گذشته مي‌گشت كه اجل مهلتش نداد. با مهرجويي هم مذاكراتي در باب «لبخند باشكوه آقاي گيل» كرديم. كيميايي هم حساسيتي به «پلكان» و «آهسته با گل ‌سرخ» نشان داد و چانه‌اي هم زديم و نشد. (پيشنهاد او تلفيقي اين دو نمايش‌نامه در قالب يك فيلم بود و من موافق نبودم.) غرض اين‌كه اين‌ها فعل و انفعالات بالقوه‌اي است كه در تحويل نمايش‌نامه‌هاي من به تصوير شده است و هر كدام يك جا اُمّه‌ كرده؛ لا بالفعلش مثل اين‌كه مانده است براي وقت گلِ نِي؛ يعني پس مزار ما... اما در ساحت نمايش‌نامه‌نويسي گاهانه كرد و كاراي ديگري هم داشته‌اند، نقد و مقاله و داستان و مصاحبه، و در امتداد اين عمر از كيسه رفته نامأجور جرايمي هم در نشريات فرهنگي / ادبي مرتكب شده‌ام. از سخن و آرش و بازارِ ويژه تا پيام نوين، نگين، فردوسي، خوشه، لوح، صدا، كيهان، اطلاعات، اطلاعات‌جوانان، آيندگان، نامه‌ كانون، برج، مس، كلك، گردون، ادبستان، آدينه، تكاپو، گيله‌وا، هنر و انديشه، نقش قلم، فرجاد، زمان، پاياب، بايا... و من كه روزي به آن معلم فرزانه آل‌احمد‌مان خرده مي‌گرفتم و مي‌گفتم: «ما شما را داستان‌نويس مي‌شناسيم؛ مقاله ننويسيد يا كم كنيد.» خودم به رغم‌اين‌كه شديداً امساك داشته‌ام، مي‌بينيد كه بلايش به من هم خورده است. با وجود اين چه غبن؟ كه كل اين پرسه‌هاي كوچك (مقالات) انگشت نشانه‌اي است كه من به سوي اين زمانه ابرناك گرفته‌ام.

و آخر اين‌كه حرمت ساخت را همواره مرعي داشته، بر اينم كه قدرت متن در تناسب پلي فونيكِ زبان نمايش است. (كه كار مي‌برد و هنر مي‌طلبد.) نه در بُن‌مايه و انديشه و تم‌هاي متعارفش، كه اين‌ها همه واجبِ عامند و آن‌چه متن را خاص مي‌كند، آهنگ و حركت و هندسه زبان آن است. به اين مناسبت اعتقادي به فلسفه حجم با ترازوي پاپا ادوما و لوپه دوِگا و اين قپاندارهاي فربه ندارم؛ چرا كه امروزه عصر ما ديگر پلشت‌نويسي و رج‌زني به اسلوب سِري‌دوزي و بزن در رويي را برنمي‌تابد. و بي‌شك از اين است كه معتبرترين نويسندگان معاصر عالم تمام وقت بيشتر از ده بيست نمايش‌نامه بلند و رمانِ چكيده ننوشته‌اند. و من باز به اين مناسبت نگران نيستم كه بسياري از «سوژه‌»هاي خلق‌الساعه‌ي خود را ماه‌ها پشت خط نگه دارم و قرباني تراش و پرداخت و آبديده كردن نمايش‌نامه‌اي بكنم كه به چشم هر كسي هم نمي‌آيد و چرك‌نويس آن را ده روزه نوشته‌ام. ( و حالا به اين نكته فكر مي‌كنم كه آيا خيلي از آثاري كه در گذشته خوانده‌ام، چرك‌نويس نبوده‌اند؟) اجراي اين‌گونه شدت و انضباط شايد ناشي از احساس تعهد من است، و شايد هم به علت بيماري لاعلاج «عيب خود ديدن» است و گيرم تا به لمس آن متن شكيل مرا مدت‌ها معطل و گاهي كلافه كرده است؛ اما از گلاويز شدن با اين غول جنگلي (پيش‌نويس) و بازنويسي و ويرايش چندين باره‌ آن خسته نيستم، هيچ، كه حرف خوب را با طرز خوب بايد نوشت. و خوب بايد نوشت. و خوب نوشتن ذره‌ذره مردن در جوع خلقت است با كلمه و آهنگ و تركيب... بس كنم.