xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

  

                  

ياد مان ِ

 

 

 

به یاد رفتگان باشیم     بیوگرافی و اشعار بزرگان ادب و موسیقی

 

http://beyadeou.blogfa.com

 

 

 

زندگی نامه ی کارو

 
زندگی نامه ی زیر برداشته شده از کتاب -برادرم ویگن-می باشد که توسط خود کارو با قلمی بسیار قدرتمند و بی نظیر در نوع خود نگاشته شده است...



چپ و راست باران رحمت بود که بر سر پر شور دوران بیگانه ، به گور کودکیمان می ریخت ....
حیف...

حیف از دوران کودکی که با همه ی قدر و قیمتی که دارد ، دوران آن سوی جوانیست ....

حیف از دوران کودکی که سرنوشتش – بدون آنکه خودش بداند – بازیچه یک زندگی جاودانه فانیست ....

می ریخت راست و چپ ، گل های عدم احتیاج بود که از باغ آفتاب – باغ نه محتاج به آب آفتاب زیر پایمان ، می ریخت ....

زیر پای عظمت « الوند » به دنیا آمدیم :

« همدان »

شهری که برای بچه هایش – به جای ترکه های موسوم به اسب – حداقل یک شیر سنگی دارد .

همدان شهری که اشک کودکی های از یاد رفته مان ، در موازات اشک عظمت از یاد رفته اش ، قطره قطره ، از دامن ابدیت « الوند » به دامن پاره پاره شب افتخارات آواره ، فرو می بارد

مرد بود

این را مرد بزرگی گفته است

مرد بزرگی به نام مادر ما

وخود به عنوان مردی دنیا دیده و شهد و شرنگ روزگار چشیده ، می سپارد. دخترش را – مادر نازنین ما را – می سپارد به دست آن مرد غریب ....

خزان باغ « گاسپاران » یعنی بهار به خزان تبدیل شده .

«گاسپاران » - پوزش صامت پیر مرد را – از اینکه قدرت طپیدن قلبها خبر نداشته – پذیرا میشود ....

وگل ها پر میگیرند .... گلها پر می گیرند و پر می کشند به سوی آسمان... تا آنجا ، به هشت بچه ی یتیم آینده ، خبر دهند که عقد تولد شما – بدون اجازه شما – بی خبر از شما در زمین بسته شد .....بین دختری 15 ساله که در آنزمان حتی تصور یک بوسه اشتباهی برایش امکان نداشت ....

و مردی که با کوله پشتی یک سرگذشت به خاک سپرده بر دوش ، به سوی سرنوشتی بیگانه با سرگذشت او – قدم بر میداشت ....

و عروسی مفصلی بر گزار می شود ....

عروسی ساده و مفصل ، آنچنانکه شایسته سالهای از یا د رفته نمک شناسی ها و مردانگی ها بوده است

آخ اگر فرزندان آینده ی انسان در شب عروسی انسان ، شرکت داشته باشند .... اگر می توانستند ! ...

.... درختها نفهمیدند ... هیچ نفهمیدند که بناست در آینده – در شمار میلیونها برگ بی صاحب ، از هشت برگ بی صاحب « جدید » نیز پذیرایی کنند ....

این درختها نفهمیدند....

بادهای خانه بر دوش نفهمیدند

و آفتاب - مثل همیشه – وقت نداشت ...

آفتاب مثل همیشه بزرگتر از آن بود که در وقت خلاصه شود

آفتاب متوجه نشد که با آن عروسی که در باغ شورین برگزار شد ، هشت نفر دیگر ، بر جیره خواران خوان بی دریغ انوار مجانی او، افزوده شدند ...

آفتاب اصلا متوجه نشد

بهار هم متوجه نشد ...

بهار آقاست ...

اما این آقا را عشق ها وهوسهای ولگرد – چون نسیم ولگرد شبانه – دچار مکافاتی شبانه کرده اند ..... بیچاره بهار اگر وقت داشت .... اگر می گذاشتند آقایی خودش را خرج دهد ، هرگز پاییز ، جسارت اظهار وجود نمیکرد ...

آخ اگر بهار میفهمید که ما هرگز – چون میلیونها فرزند این قرن بی صاحب – افتخار دیدنش را نخواهیم داشت....اگر می فهمید ....هرگز این عروسی ، در آن با غ شورین انجام نمی گرفت

اما بهار نفهمید

آفتاب هم نفهمید

زمان هم حوصله فهمیدن نداشت ! ...

و بنا بر این .... آن عروسی ، در باغ شورین ، انجام گرفت ...

و کارخانه آدم سازی به راه افتاد

پدر ما یک ارمنی متعصب بود – ارمنی متعصب ، که همه چیز- جز تعصب و مردانگی او را - جنگ اول جهانی از او گرفته بود ...

شاید به همین علت بود که اینچنین مرتب و بلا وقفه بچه پس انداخت ....

هر یک سال و نیم یک بار یک بچه ! ...

از لحاظ پدرم قضیه شوخی نبود . نمی توانست باشد ، بیش از یک میلیون ارمنی را در مسلخ جنگ اول جهانی ، با فجیع ترین روشهای ضد انسانی ، به خواب جاودانی پیوست داده بودند ... لازم بود ملت ارمنی را از انقراض نجات داد .



پدرم سهم خودش را ، بیش از سایر ارامنه در نظر گرفته بود ... و اگر زنده بود ، اگر میماند....ما اکنون به جای هشت خواهر وبرادر، حداقل سی و شش برادر و خواهر بودیم !

بیچاره مادرمان چکار میکرد ! ؟

جزئیات دوران کودکی را چه کسی بیاد دارد ، که من داشته باشم ؟! ...

اما میدانم تا هنگامیکه پدرم بود ، سفره ما ، افتخار آشنایی با گرسنگی را پیدا نکرد .

هنوز پدرم زنده بود که ما از دامنه « الوند » دور شدیم.... رفتیم « اراک » ...

(پدرم به تجارت فرش اشتغال داشت ،گمان میکنم کارش ایجاب کرده بود که ما را به اراک ببرد ) ...

...و دراراک بود که « ویگن » - برای نخستین بار – با یکی از تراژدی های بزرگ زندگی خود ، روبرو شد

بعد از ظهر یکی از روزها ، همه خواب بودیم که ویگن را ، آب برد ...

که میداند ؟...شاید حنجره ی « ویگن » - زیروبم های عاشق آفرینش را – مدیون زمزمه ی امواج رودخانه ایست که در شش سالگی او را برد ...

شاید ویگن زندگی خودش را - زندگی شهرتش را – مدیون آن چند دقیقه ایست که موقتا در بستر رود خانه ، مرد ...رودخانه ای که ویگن را برده بود ، به دو قسمت تقسیم میشد .... قسمتی از آن ، سنگ آسیایی را میچرخاند ... قسمت دیگرش به زندگی اشرافی یکی از ملاکین بزرگ اراک ، صفای بیشتری می بخشید : از باغ مفصل یک ملاک مفصل رد میشد ....

اگر « ویگن » با گرسنگی آشنا نبود ... با باغ بیشترآشنایی داشت رودخانه هم ، لطف کرده بود و اورا به آشنایانش رسانده بود ... به درختها ....

و ، انجا در آن باغ – باغبان پیر ، ویگن را از مرگ حتمی نجات داده بود و نگذاشته بود که کرامت زمزمه ی امواج رودخانه ، نسبت به حنجره ی فردای ویگن ، حرام شود ...

« ویگن » از مرگ نجات پیدا کرد ...اما گمان میکنم – تا شش سال پس از آن هر روز – تقریبا یک بار – غش می کرد ... دندانهایش چنانکه گویی خیال جدا شدن از تنش را دارند ، به تنجی سرسام آور دچار می شدند ....

بیچاره ویگن – چه روزهای مرارت باری را در دوران کودکی از سرگذراند ...

و بیچاره تر از ویگن مادرم .

خدا میداند که تا « ویگن » را – دوباره ویگن کرد – چند بار بی سر و صدا مرد .

نمیدانم – چه شد که روی همرفته یک سال بیشتر در « اراک » نماندیم...

ویگن بقیه دوران مرگ مکررش را در « بروجرد » گذراند ...

در بروجرد : همانجا که پدرم سی و نه سالگی ، علی رغم هیکل ورزیده و سلامت و بیچون وچرایش – با یک " سینه پهلوی " ساده ، پیوندش را برای همیشه با زندگی گسست ...

در « بروجرد » بود که پدرم – به فرمان سرنوشت – نا بهنگام تر از آنچه انتظار میرفت ، به خواهران و برادرن خودش پیوست ...

به هر حال از آنروزی که پدر ما مرد ، از همان روز که یک صلیب گمنام – پدر نازنین ما را – در جوار کلیسایی گمانم در راه بروجرد – ملایر ، زیر خروارها خاک ، مصلوب کرد ، آفتاب زندگی ما هم ، در سپیده دم بیدار از آرزوهایمان ، غروب کرد .

وبعد از آن هرچه بود ، درد بود .درد بی پدری ..درد بی ....

بعد از آن هر چه بود حسرت بود ، آه بود . احتیاج بود و دربه دری ... و دریغ که من و ویگن ، وقتی پدر ما مرد ، آنقدر بی خبر از دو جهان بودیم ، آنقدر بی خبر و کوچک ، که حتی با یک قطره اشک ، ترانه ای به نام « لالایی » برای خواب ابدی پدر نازنینمان نسرودیم ....

به ما هیچ نگفتند که او مرده است .... به ما گفتند که یو به سفری دور و دراز رفته .

ما هم بچه تر از آن بودیم که بفهمیم « سفر دور و دراز » یعنی چه؟ ...

افسوس ....هزار افسوس

و افتخار پیدا کرد ...

منظورم از سفره ماست .... افتخار آشنایی با گرسنگی را پیدا کرد ...

اینکه می گویم « افتخار » تصور نکنید با کنایه میگویم ..... نه ! .... به خاک از یاد رفته ی پدرم نه ! ....سفره ای که با گررسنگی حداقل برای یک مدت محدود آشنا نبوده ، به درد مهمانخانه میخورد ، نه به درد خانه !

...وکشیدیم بار گرسنگی را شهر یه شهر ، خانه به خانه ...

و سر کشیدیم شرنگ می شهدآفرینش را، پیمانه به پیمانه



دیگر دستمان به الوند نمیرسید ، تا از او – از عظمت او – برای نجات استعداد گرسنه ای که داشتیم ،کمک بگیریم ...دیگر دستمان به دامن الوند نمیرسید ، تا فرداهای سیاه را ندیده به خاطر خوش دیروزهای سپید ، سر بر دامن برف پرورش بگذاریم ...و بمیریم ...

نه تنها الوند....اصلا دستمان به هیچ جا نمیرسید ...

.... وهیچ نفهمیدیم چطور شد که یکباره – خود را در زادگاه « ستار خان » یافتیم ...

« نان » ما را به آنجا کشانده بود ....

و نان آور ما ، برادر بزرگ ما « زوان » بود ... « زوان » یک مرد.....یک انسان

آه ! ...ای مردان واقعی روزگار !

ای انسانهای گمنام ! ....

نام نام آوران روزگار – به پاس گمنامی بی جهت شما بر نام آوران روزگار حرام باد .

این مرد 16 ساعته .... 16ساله نمیگویم ... تازه « ساعت » هم بیخود گفتم « ثانیه » صحیح تر است ....

....این مرد ...این « زوان » چقدر به ما محبت کرد

محل کارش نزدیک دهی بود به نام « برج » نمیدانم کدام سمت « مراغه » ...
دهی زیبا ، سبز و سراپا صفا

با مردمی پای تا سر سادگی و انسانیت .

حیف دهات نیست و دهاتی ها ؟!

خاک بر سر شهر و دیوارهای آفتاب گیرش !...

سلام بر هر پرنه گمنام ، با ناله ی شبگیر آفتاب گیرش !...

سلام به صفای دهات ! ...

...سلام به دهات : طبیعی ترین تکیه گاه طبیعت انسانی ...

ما هشت بچه بودیم – رویهمرفته 81 سال داشتیم ....

شانزده سال از 81 سال از آن خود « زوان » بود

به عبارت ساده تر ، یک پسر 16 ساله ، بار پرورش یک جمع 65 ساله را ، به دوش گرفته بود .

اول تابستان بود که وارد « برج » شدیم ....

سه ماه تابستان را زیر سایه ی زوان و مادمان – با خر سواری ها ...ازکول یکدیگر پریدنها ودنبال پروانه های وحشت زده ، دویدن ها ، با خنده های مستانه در پهنه ی چمن ها ....با استفاده از بازی انور آفتاب . با علفهای بیصاحب دمن ها ... با کتک خوردن ها . کتک زدنها گذراندیم ....

.... دوران کوچ کردنها شروع شده بود .

دوران کوچ کردنها و پوچ کردنهای زندگی .

خدا میداند با چه فلاکتی ، مادرما و سرپرست ما « زوان » ، ما را به « مراغه » رسانیدند.

وه ! چه غم انگیز است ، چقدر اسف بار و غم انگیز است ، قیافه مادری که هشت بچه ی یتیم – در ماتم زدگی پاره دامن شب گرسنگی ها ، دیده شان به دست خالی او دوخته شده است ! ....

آخ اگر میدانست

منظورم ویگن است .. اگر میدانست که « استالین » در اوج تصفیه های خونین سالهای 1936 – 1938 ، گیتاری برای او تهیه میبیند که طنین پرداز تک نغکه های دوران کودکی او باشد ...

گیتار را استالین به خانه ما فرستاد

...گیتار را جوان برازنده ای به نام « باریس » با خود به آیانه ی تهی از دانه و بیگانه به ترانه ی ما آورد ...

« باریس » از کسانی بود که چون هزاران ایرانی مقیم « روسیه » توانسته بود . با مصیبتی توانفرسا ، جان خود را از تصفیه های خونین نجات دهد و به زادگاه خود پناه آورد .

وتصادف روزگار باریس را – خودش را نه – قلب باریس را – به تب طپشهای عشق خواهر بزرگم « هلن » دچار ساخت ....

و همراه با این فراری زندان استالین بود که گیتار – با نغمه های شب زنده دار ، پنجره های بسته ی حنجره ی ویگن را به سوی آفتاب باز کرد ...

در مراغه بود که « ویگن » برای نخستین بار « ویگن شدن » آغاز کرد .

من نمی دانم در قاموس بشری دردناکتر ، غم انگیز تر و شکننده تر از « فقر» کلمه ای یافت می شود ؟!....

تصور نمی کنم ...نمی توانم تصور کنم ... واین گناه من نیست ، این گناه بشریت است

و در کلبه ی فقر ، کلبه ای که سفره اش کفن نگا ه های گرسنه است ... نمغه گیتار ، چه طنینی

می تواند داشته باشد ؟! ...

خواهش میکنم ...

از شما که این سرنوشت بی سرگذشت را میخوانید ، نه !.... از اشکهای خودم

از اشکهای نود و پنج در صد فراموش شده ی خودم ... خواهش میکنم که تا دستور ثانوی ، فرو نریزند...!

از اشکهای پنج در صد فراموش شده خودم . خواهش میکنم که به احترام شیرمادرم – تا هنگامی که حوصله دارند ...تا هنگامی که حتی حوصله ندارند ، فرو نریزند ...

من ، وظیفه سنگینی را به عهده گرفته ام ....وظیفه سنگینی به نام هیچ ! ...

وظیفه سنگینی به نام پوچ ! ...

تصور نکنید که « پوچ » تصور کردن ، آسان است ...

و تصور نکنید که « هیچ » از « پوچی » هراسان است ...!

انسان درست هنگامی بزرگ می شود که صمیمانه احساس می کند ، هیچ است ...

انسان درست هنگامی از کشیدن بار خجالت ، خجالت میکشد ، که صمیمانه احساس میکند که حتی هیچ - یعنی بزرگترین و قابل لمس ترین حقیقتها پوچ است .... افسوس ...

اشکهای من خواهش مرا پذیرا نمیشوند ...

سراپا اشکم .... یک دسته اشک ...

یک دسته اشک که دلش میخواهد – به جای یک دسته گل – بر تابوت انسانیت ازیاد رفته ، لنگر بیاندازد ....

خاک بر سر خاک !

ای خاک بر سر خاک ، که اجزه می دهد ، بشر با فروتنی بی تکلفش فخر فروشد

ای خاک بر سر خاک ...

که به جای خون تاک ...

خون خودش را ، خون فرزندان خودش را ، می نوشد ...

...اما خاک – به جای خون تاک – خون آفتاب را – خون فرزندان آفتاب را می نوشد ...

و دریوزه ی بشرافتخارجو ، در برهوت ایده آل بشری ، به خاک ، فخر میفروشد .م...

ودر خانه ما – آن کلبه ی بی پناهی که خودش تصور میکرد ، خانه است از آفتاب خبری نبود در آن دوران المبار هیاهوی همه گیر ، ناله محزون یک گیتار شبگیر ، به چراغ کم نور کلبه ی ما میگفت که : « باور کن ... تو آفتابی ! ... »

اما چراغ خانه ما – مادر ما – میدانست که آفتاب خانه ما – پدر ما- در یک گوشه پرت بین راه « ملایر » و « بروجرد » غروب کرده است ...

چراغ خانه ما-مادر ما – میدانست که زندگی ما را ، چون زندگی هزاران ، صدها هزار کدک یتیم ، مرگ ، در بن بست چراگاه « چرا » ها مصلوب کرده است

آخ ... بیچاره ماما ...

نمیدانم این روزها « مراغه » چه قیافه ای دارد ؟!...

اما آن روزها ......


کریستنه بود

اسم آن دختر ...اسم آن عشق نخستین « کریستنه » بود ...

آخ کریستنه ! ...اگر بدانی در آن روزهای همه عشق ، آن عشق آسمانی ...

و در آن شبهای همه اشک ... آن اشک های پنهانی ...

من با آواز ویگن...

با ساز ویگن ....

خواننده ای که آنوقتها هیچ تصور نمی کرد حتی برای نا سزاگفتن ، کسی نام او را بخواند ...

من با آواز این بچه بزرگ که نامش ویگن است ...من چقدر به خاطر تو گریه میکردم ...

آخ ...اگر بدانی

اگر میدانستی ...

هیچکس نمیدانست ...چز این نیم موسوم به « کارو » ویک نیم دیگر « ویگن »...

من و ویگن ننمیدانم چرا از همان دوران آنسوی جوانی ، اینچنین دیوانه وار همدیگر را عزیز میداشتیم ...

ویگن دلش برای قلب من – قلب عاشق من – قلبی که اصلا حق نداشت در گیر و دارآن فقر و فلاکت پر برکت – از سینه من به سوی سینه « کریستنه » - حرکت کند ...می سوخت ...

تبریز !

ای شاهگلی تبریز ! ... یادت هست ، چقدر آب آن استخر فریبایت را ، هم آهنگ با تک تک « نت » هایی که از گیتار ویگن پر میگرفتند ، با اشکهای خودم نوازش میدادم؟!..

تو « شاهگلی » عزیز ... شاید گرفتاریهای روزگار، آن روزگاری که من شاهد بودم ، با تو و با تبریز چکار کرد ، از یادت برده باشد ....

هم ویگن را ، هم اشکهایی که منبه تو تحویل میدادم ، به امید آنکه اگر روزی « کریستنه » من – کریستنه نازنین من – به دیدارت آمد ، به دیدگانش که هرگز برای من اشک نریختند ، تحویل بدهی ...

اما من تو را – تبریز عزیز تو را که گهواره ی آواره ی خیلی از مردان بزرگ روزگار بوده است ، تبریز تو را که در خیلی از سالها ، خیلی از دوران المبار ، خواب آرزوی هیچ کردن ایران را ، از چشم حریص قداره کشان روزگار ربوده است ...هرگز از یاد نخواهم برد.....

گوش کن : ای خواننده ناشناس که روحم سپاسگزار لطفی است که دورادور با خواندن این سرگذشت بی سرنوشت ، زیر پای قلب من میریزی ...

گوش کن ...!!

گوش کن ...من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگویم . اگر- خدای نکرده – روزی کسی – نفسی – هوسی ، مجبورم کند دروغ بگویم ، من – با کلی افتخار – وبدون تردید – علی رغم فرداهای بی پدر سه فرزندی که دارم – سینه پیش – پیشانی فراغ ...میروم

میدانید کجا ؟!...

زیر سنگ ...!!

من سالها روی سنگهـــا خوابیده ام

به پاس لطف سنگها – آن روز از سنگها خواهم خواست که تا ابد روی من بخوابند!!!

بلی .... راست میگویم ، که ما – من و ویگن – مدتها در تبریز، مشترکاً یک شلوار داشتیم و یک جفت کفش ...عجیب است ! ...با همه ادعایم اینجا کمی دروغ گفتم : اجازه بدهید دروغم را پس بگیرم !

من و ویگن مشترکا یک « کاریکاتور شلوار » داشتیم و یک جفتکفش عصبانی که اغلب اوقات پاهای ما خارج از کفش به سر میبردند ...

و آخ که این انگشتان پاهای ما ، از کفشهایی که هیچ عصبانی نبودند ، چقدر تو ری خوردند ...

هم اکنون که دارم ادامه این سرگذشت بی سرنوشت را برای شما بازگو میکنم ...

هم اکنون ...دلم آنچنان گرفته است که گویی همه ابر ها را – همه هر چه ابر – از روز تولد زمین قبرها ... از روز تولد آسمان ابرها درهفت آسمان خدا وجود داشته است ، فشرده اند .

و فشرده ابرها را – به نام مستعار « قلب » در سینه صاحب مرده ی منجای داده اند

قلب من هم اکنون – گور بینام و نشان خاطراتیست که به قول هاکوپ هاکوپیان شاعر آزاده ارمنی : « گم نشده اند ... گر چه مرده اند... »

شبها ، در اتاق ما ، تنها اتاقی که داشتیم ، محشری بر پا بود .

شبها اتاق ما- اتاق عریانی که داشتیم ، عین کندوی عسل بود

کندویی که زنبور عسل داشت ، اما عسل نداشت .

هر یک از ما – به ترتیب سنی که داشتیم ، یک کلاس از دیگری با لاتر بودیم ... و آنوقت ، شبها را مجسم کنید ... هشت تا بچه عاصی را مجسم کنید که شب هنگام ، در یک اتاق – در یک برهوت قاب کرده ... دو تا ، دراز کشیده ، یکی به طاقچه پریده یکی ناپلئون وار قدم زنان ، زکی زمزمه کنان ، درس خود را از یر میکند ...



تلخ ترین خاطره ای که من از آن شبها دارم ، اعتراضی بود که مادرم یک شب به من کرد ؛ من تازه شروع کرده بودم فرانسه یاد گرفتن ... و میدانیم که کتاب اول همه ی زبانها با کلماتی از قبیل : « آب ، نان ، درخت ، گاو ... » مشحون است .



شاید 99 درصد از شما که این سرگذشت بی سرنوشت را میخوانید به زبان فرانسه آشنایی دشته باشید . مجبورم به خاطر آن یک در صد که آشنا نیست ، با کمال معذرت – توضیح مختصری بدهم :



« گاو» به زبان فرانسه میشود « لاواش» ...



یک شب که من مرتب برای ازبر کردن این کلمه – لاواش – لاواش .. میگفتم ، مادرم آهسته به من نزدیک شد ... و میدانید چه گفت ؟! ... آخ کاش به یاد م نمی آمد ... همه روحم تبدیل شد به یک قطره اشک ... باور کنید تمامی روحم شد اشک ...



مادرم گفت : کارو ! این لاواش ، لواش صاحب مرده را کم پهلوی این بچه های گرسنه تکرار کن !



نمی دانم از خجالت این گفته فراموش شدنی مادرم بود ، که یکباره وضع ما دگر گون شد ...



نان ، با پای خودش به سراغ ما آمد و در آن برهوت قاب کرده یا تابوت نه نفره را که ما در آن «زندگی» میکردیم کوبید...

پایان



منبع از کتاب : "برادرم ویگن" نوشته ی خود استاد :

انشارات مرجان

شعری از کارو برای دانلود با عنوان درددلی با خدا

واز این به بعد بود که زاون برادر بزرگشان کار مناسبی پیدا کرد وآنها را از خجالت نان درآورد

کارو در این کتاب نه تنها زندگی نامه ی برادرش ویگن را تا جایی که برای خود اسم رسمی پیدا می کند توضیح می دهد بلکه وضع کلی خانواده خود را نیز شرح می دهد و در نوشته هایش چنان احساسات آدمی را به بازی می گیرد که اشک از چشمان آدمی سرازیر می شود...
او وضع جنگ جهانی دوم را هم که زندگی انسانها را توسط عده ای قدرت طلب به بازی گرفته بود با قلم پر توانش به تصویر می کشد...
او تا جایی که بیماری او را امان داده است به نوشتن این کتاب ادامه می دهد وبعد...

این مطالب را به راهنمایی و کمک دوست عزیزم - آقای شهرام بنیادی- که هم اکنون زندگی چیزی برایش جز حسرت گذشته ها باقی نگذاشته است به رشته تحریر در آوردم ...

و اما در باره ی مرگ کارو: در روزهــايي که از شــنيدن و شــنواندن گــزارشــهاي ناخوشــايند فـرســنگها گـريزاني، ناگهــان پيک ســــياه زباني برايت ميگويد: "کارو هــم رفت."



زير لب ميگويي: "اين را هم بنويس و باز هم به انگشتانت نفرين بفرست." هر چه ميخواهي بگو، ولي هــرگز مگو و مپرس که چــرا مرگ کارو در رسانه ها بازتاب چناني که بايد، نيافت.



او چهارشــنبه هــژدهم جولاي 2007 در آســايشگاهي به نام "دهــکده مريم" در دل کليفورنيا/ امريکا جان ســپرد. پيکرش را هفت روز در ســردخانه نگهداشــتند و چهارشــنبه بيست و پنجم جولاي در گورستان "گلندل" به خاک ســپردند.



نادرست نخواهد بود اگر گفته شود که کارو از 1927 تا 2007 پيوســته جان کند و در هشــتاد سالگي به آرامشي که ميجست دست يافت.