xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

  

                  

ياد مان ِ

 

 

 

راديو زمانه    http://www.radiozamaaneh.com

 

 

گفت‌وگو با «ژولیت دردریان»، خواهر ویگن و کارو

 
ویگن، سرباز فراری


مینو صابری

طبق قرار قبلی به طرف خانه ژولیت راه می‌افتم. طی مسیر باید از میدان آزادی عبورکنم، همان جایی که ویگن آرزو داشت در آن بار دیگر برای مردم کشورش آواز بخواند. آرزویی که هرگز محقق نشد.
طولی نمی‌کشد که به محله‌ای که ژولیت در آن زندگی می‌کند. می‌رسم و ساختمان قدیمی چهار طبقه‌ای که او در آن سکونت دارد را پیدا می‌کنم. زنگ خانه را که می‌زنم مرد جوانی با چهره‌ای گشاده در را به رویم باز می‌کند. بعد از سلام و احوالپرسی به من گوشزد می‌کند که «مراقب باشید مادرم از مرگ ویگن و کارو خبر ندارد».
او فرانکو تنها فرزند ژولیت است. راهنمایی ام می‌کند داخل شوم. وارد خانه که می‌شوم من را به اطاق ژولیت هدایت می‌کند. در اتاق زنی سالخورده را می‌بینم که شباهت زیادی به ویگن دارد. موهای سفیدش را آراسته و پشت سرش جمع کرده. باریک اندام است و سفید چهره. لبه‌ی تخت خواب نشسته و با دیدن من لبخند می‌زند.



ژولیت


در لحظات آغاز دیدارمان، از مصاحبه کردن ناامید می‌شوم و احتمال این را می‌دهم که بانویی چنین سالخورده خاطرات گذشته را به یاد نیاورد. اما با اینکه چند سال قبل سکته‌ی مغزی تکلم ژولیت را دچار اختلال کرده، همچنان حافظه‌ی بسیار خوبی دارد. گاه برخی جملات او را هم متوجه نمی‌شوم اما فرانکو تا لحظه آخر کنار ما می‌ماند و جملات مادر را برایم بازگو می‌کند.
ژولیت ابتدا از خودش می‌گوید و داغی که به سبب از دست دادن فرزند اولش به دل دارد. می‌گوید دو پسر داشتم اما پسر بزرگم هشت سال پیش از دنیا رفت. من ماندم و فرانکو. نگاهی به پسرش می‌اندازد و با حرارت می‌گوید می‌دانی فرانکو پا جا پای ویگن گذاشته و گیتار می‌نوازد، شاگردان بسیاری را هم آموزش داده.
خودم را برای مصاحبه آماده می‌کنم که ژولیت به فنجان قهوه اشاره می‌کند و می‌گوید اول قهوه را بخور، بعد. در همین فاصله از تجربه‌ی خوانندگی خودش در دهه‌ی چهل می‌گوید و اینکه سه ترانه به زبان ارمنی خوانده. اما به سبب مخالفت شوهرش ناگزیر دست از خواندن به صورت حرفه‌ای می‌کشد.

چند سال است که ویگن و کارو را ندیده‌اید؟

آخرین بار کارو را حدود سیزده سال قبل دیدم، می‌گویند بیمار است اما ویگن عزیزم را از سالی که انقلاب شده تا به امروز ندیدم.
سیزده سال قبل کارو را کجا دیدید؟
در همین تهران. کارو تا همین اواخر ایران بود. در تلویزیون کار می‌کرد.
در تلویزیون جمهوری اسلامی؟
بله چند سال در تلویزیون کار کرد، بعد خودش را بازخرید کرد و از ایران رفت. فکر می‌کنم زمان مدیریت هاشمی.
کارو در تلویزیون به چه کاری مشغول بود؟
گزارش تهیه می‌کرد، برای خبرگزاری پارس هم کار می‌کرد.


عکس کارو در دست ژولیت


اگر موافق باشید از گذشته دورتری شروع کنیم، شما از ارامنه مهاجر هستید؟
پدر بزرگ مادری‌ام اهل همدان بوده. فردی سرشناس و متمول. اما پدرم از مهاجرینی بوده که در زمان قتل عام ارامنه از ترکیه به ایران گریخته و دست سرنوشت او را به باغ پدر بزرگم کشانده بود. آنها هم به او اجازه داده بودند در باغ زندگی کند. پس از گذشت مدتی پدرم و مادرم عاشق یکدیگر شده و با هم ازدواج کرده بودند.
شما اولین فرزند آنها بودید؟
صدایش را می‌کشد و می‌گوید: نه، فرزند اول آنها برادرم زاون است، بعد از او هلن و پشت سر او من بدنیا آمدم. من فرزند سوم هستم و ویگن بعد از من به دنیا آمد و بعد از او هم کارو و سپس برادر دیگرم هراند و بعد از هراند هم برادرم واحه، آخرین فرزند هم که خواهرم آرمینه است. زاون و هلن و واحه هر سه فوت کردند اما ویگن و کارو و هراند و آرمینه در امریکا زندگی می‌کنند من هم که اینجا هستم.
چطور شد که شما در ایران ماندید؟
انقلاب که شد رفتیم یونان. حدود هشت سال آنجا بودیم. ارثیه‌ای به ما رسیده بود که آمدیم برای تقسیم آن اما بخش زیادی از ارثیه را بالا کشیدند و پولی هم که به دستم دادند دلارهای تقلبی بود و چیزی دستمان را نگرفت. پسرم هم در ایران تصادف کرد و از دنیا رفت. من و فرانکو هم دیگر ماندگار ایران شدیم.
از کودکی‌تان بگویید. چه سالی به تهران آمدید؟
اول که همدان بودیم. همه در همدان به دنیا آمدیم. بعد به بروجرد رفتیم. حدود دو سال آنجا زندگی کردیم که پدرم در سن جوانی سخت مریض شد، ذات الریه او را از پا درآورد. بعد از مردن پدرم ما خیلی فقیر شدیم. خانواده‌ی مادری هم که متمول بودند در زمان اشغال ایران توسط متفقین همه اموال‌شان را از دست دادند و ورشکست شدند. هشت بچه‌ی گرسنه روی دست مادرم مانده بود و تنها راه برای سیر کردن شکم ما این بود که به اراک برویم.
چرا اراک؟
یک دایی داشتیم که در اراک کارخانه مشروب سازی داشت با نام "مشروب باده". دایی ام پیغام داده بود که به منزل آنها برویم، یک سالی هم آنجا بودیم. از اراک رودخانه خروشانش را به یاد می‌آورم و روزی که آب رودخانه ویگن را با خودش برد. مسافت زیادی ویگن به همراه جریان آب می‌رفت تا اینکه در نقطه ای که رودخانه دو شاخه می‌شد،آب او را به داخل باغ یکی از اشراف زادگان اراکی برده بود و در آنجا باغبانی او را از داخل آب بیرون کشیده بود.از آن به بعد "ویگن" دچار حمله‌هایی مثل صرع می‌شد طوری که دندان‌هایش کلید می‌شد و غش می‌کرد. تا اینکه یک روز یک فالگیر آمد و نوشته ای را به بازویش بست، از آن به بعد حالش خوب شد و دیگر آن حمله‌ها به سراغش نیامد. بعد از اراک به تبریز رفتیم اما این مهاجرت‌ها هم ما را از گرسنگی نجات نمی‌داد. همیشه خوراک مان سیب زمینی آب پز بود، ما دوران کودکی سختی داشتیم.
ویگن از چه سالی با موسیقی آشنا شد؟
سالش را یادم نیست اما نوجوان بود. ما یک داماد داشتیم به اسم باریس که از روسیه آمده بود. او گیتار می‌زد و ویگن نواختن گیتار را از باریس آموخت. (می‌خندد)، آن زمان که ویگن درخانه آواز می‌خواند همه مان با او دعوا می‌کردیم که چرا می‌خوانی او هم به گوشه‌ای می‌رفت و برای خودش می‌خواند.
ویگن از چه سالی به طور رسمی خوانندگی را آغاز کرد؟
ویگن برای خدمت سربازی به آبادان رفت. در آنجا برای سربازان آواز می‌خوانده تا اینکه به گوش فرمانده شان می‌رسد. روزی فرمانده او را صدا می‌زند و می‌گوید بخوان، وقتی ویگن شروع به خواندن می‌کند آن افسر خیلی خوشش می‌آید و از آن به بعد در باشگاه افسران روی سن می‌رود و برای‌شان می‌خواند. تا اینکه روزی از سربازی فرار کرد و به تهران آمد آن زمان ما هم ساکن تهران بودیم. ویگن هنوز هم سرباز فراری است.



ویگن


در آن زمان ویگن خوانندگی را به طور حرفه‌ای شروع کرد؟
بله وقتی به تهران آمد بعد از مدتی خوانندگی را به طور رسمی از کافه شمیران آغاز کرد. خیلی زود آوازه‌ی او همه جا پیچید و محبوب همه شد، طوری که ظرف مدت کوتاهی مشهور شد و درباریان و افسران ارشد ارتش برای شنیدن آواز ویگن به کافه شمیران می‌رفتند. بعد با چند کافه دیگر هم قرارداد بست و کارش حسابی گرفت.
اولین ترانه‌ای که ویگن اجرا کرد کدام بود؟
اسم اولین ترانه اش "سلام بر غم" بود که شعرش را کارو گفته بود:
بر تو سلام ای غم
ای که جا داری همیشه در دل من

...

ویگن زیاد از اشعار کارو استفاده می‌کرد. با اینکه آن زمان با هم اختلاف نظر داشتند اما رابطه‌شان خیلی خوب بود.
اختلاف نظر؟ در چه مورد؟
مثلا کارو با حکومت مشکل داشت و ضد خانواده سلطنتی بود اما ویگن با درباریان رفت و آمد داشت. ویگن در آمد خوبی داشت و با خانواده سلطنتی نشست و برخاست می‌کرد. همان وقت‌ها که اوج شهرت ویگن بود حداقل شبی بیست، سی هزار تومان درآمد داشت. خانه‌اش هم در خیابان تخت طاووس بود اما مهمانی‌های مهم را در خانه‌ی من برگزار می‌کرد.
چرا؟
برای اینکه ما آن‌زمان خیلی ثروتمند بودیم و ترجیح می‌داد درباریان را در خانه من پذیرایی کند. شبی چند تا از درباریان از جمله شاپور غلامرضا و اشرف پهلوی و هما پهلوی و عده‌ای دیگر را برای شام دعوت کرده بود. مهمانی هم طبق معمول در خانه ما بود. ویگن به ما سفارش کرد که مباداد کارو بویی ببرد. مهمان‌ها آمدند و ساعتی بود نشسته بودند که کارو برحسب اتفاق به خانه‌ی ما آمد. ویگن به محض مطلع شدن از آمدن کارو دست و پاهاش شروع به لرزیدن کرد چون احتمال می‌داد کارو مهمانی را به هم بریزد. کارو ویگن را صدا زد و به او گفت:

تو خانواده‌ی پهلوی را دعوت می‌کنی!؟ آنهم طوری که من خبر نشوم!؟ اصلا اینها کی هستند؟

کارو خیلی عصبانی شده بود اما با این وجود بعد از ساعتی رفت پیش مهمان‌ها نشست. شاپور غلامرضا از او خواست تا از اشعارش بخواند و کارو در لحظه این شعر را سرود و خواند:
ای چکمه پوشان پست و فرومایه
شرافت در جیب ستاره بر دوش

...
همه‌ی ما نگران بودیم که مبادا درباریان این شعر را توهین قلمداد کنند اما شاپور غلامرضا خیلی خوشش آمد و گفت: آدم به عجیبی کارو ندیده ام. آن شب به خیر گذشت.



کارو و ویگن

 
حالا که صحبت از کارو شد از او برایمان بگویید.
کارو واقعا آدم عجیبی است. خیلی حساس است، یادم می‌آید زمانی را که می‌خواست اولین کتاب شعرش را چاپ کند خیلی فقیر بودیم و او قادر نبود شعرهایش را چاپ کند. برای همین تصمیم به خودکشی گرفته بود. طنابی را از سقف آویزان کرده بود و خودش را حلق‌آویز کرده بود. ما با شنیدن صدایی از جا پریدیم به محلی که صدا از آن آمده بود رفتیم. دیدیم کارو خودش را دار زده اما بلافاصله طناب پاره شده و او به زمین افتاده بود. مادرم با دیدن اوضاع خیلی تلاش کرد و از این و آن پول قرض کرد و اولین کتاب کارو را چاپ کرد.
کدام کتاب؟
اسمش را یادم نیست اما یادم می‌آید که مورد توجه قرار نگرفت و فروش نکرد.
کارو چندبار ازدواج کرده و چند فرزند دارد؟
کارو فقط یک‌بار ازدواج کرد و از همسرش جدا شد. سه فرزند دارد دو دختر و یک پسر. رمی، ربکا و رنه.
ویگن چندبار ازدواج کرده و چند فرزند دارد؟
به طور رسمی سه بار. اولین ازدواجش با زنی بود با نام اولگا که مادر ژاکلین و آیلین و کاترین است. اولگا چند سالی از ویگن بزرگتر است. از دومین ازدواجش دو فرزند دارد، ادوین و الوین. از همسر سومش بچه ندارد اما همسرش یک بچه دارد که با ویگن زندگی می‌کند.
کارو چه خصوصیاتی دارد که می‌گویید آدم عجیبی ست؟
فقط می‌توانم بگویم آدم عجیبی‌ست. شجاعتی که در وجود کارو هست را در هیچکس دیگر ندیده ام.
و خصوصیات اخلاقی ویگن؟
ویگن خیلی خوش اخلاق است. وقتی با او هم‌صحبت می‌شوی به آسانی دل نمی‌کنی. بذله‌گو و شوخ است. شیرین لطیفه تعریف می‌کند و در تقلید صدا و لهجه رو دست ندارد! آدم متعهدی است و رسم امانتداری را خوب می‌فهمد. همین اخلاقش باعث شد مدتی تبعید شود.
چرا تبعید!؟
زمانی که فرانک میرقهاری وارد عالم هنر شد پدرش او را به ویگن سپرد و گفت می‌خواهم تو از دخترم مراقبت کنی. مدتی می‌گذرد تا اینکه ویگن به همراه چند نفر از جمله فرانک به شمال می‌روند. شبی در متل قو، ویگن و فرانک سر یک میز نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند، شاپور غلامرضا هم آنجا بوده، مست مست به طرف میزی که ویگن و فرانک نشسته بودند می‌رود و می‌گوید چه دختر خوشگلی! ویگن که منظور او را می‌فهمد می‌گوید دور این دختر را خط بکش، پدرش او را به من سپرده. شاپور غلامرضا شروع به داد و بیداد می‌کند که چرا حرف بیخود می‌زنی پدرش به من سپرده یعنی چه و گیلاس پر از مشروب را به صورت ویگن می‌پاشد. ویگن هم عصبانی می‌شود و به شاپور غلامرضا حمله می‌کند. کارکنان آنجا بعد از درگیری، ویگن را از در پشتی فراری می‌دهند. تعدادی ملوان آنجا بودند و ویگن را با خودشان به مخفیگاهی می‌برند تا جان ویگن در امان بماند. مدتی ویگن نزد ملوان‌ها بصورت مخفی زندگی می‌کند و بعد با خود شخص شاه مستقیماً تماس می‌گیرد و جریان را برای شاه توضیح می‌دهد و می‌گوید می‌دانم که از این قضیه جان سالم به در نمی‌برم. شاه هم با اعلام اینکه ویگن را تبعید کرده او را به امریکا می‌فرستد تا آبها از آسیاب بیافتد. برای همین ویگن مدتی در امریکا زندگی کرد و بعد برگشت.



ژولیت


خیلی دلم می‌خواهد بیشتر از ویگن و کارو بشنوم اما احساس می‌کنم ژولیت را خسته کرده ام. از او تشکر می‌کنم و او فنجان قهوه‌ام را بر می‌دارد و می‌پرسد: می‌خواهی فال قهوه برایت بگیرم؟ می‌گویم البته که می‌خواهم. فنجان را در دست‌های چروکیده‌اش می‌چرخاند و از گذشته و آینده‌ی من می‌گوید. فرانکو گیتارش را بر می‌دارد و در آغوش می‌گیرد و نوای ویگن در گوشم طنین انداز می‌شود:
هر ناله‌ی شبگیر این گیتار محزون
اشک هزاران مرغک بی‌آشیانه‌ست
ژولیت را در آغوش می‌گیرم، می‌بوسمش و از او تشکر می‌کنم. دستم را می‌فشارد و می‌پرسد: باز هم به من سر می‌زنی؟ بغضی گلویم را می‌فشارد و می‌گویم با کمال میل!

 


فرانکو