xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

  

                  

ياد مان ِ

 

 

 

 

 عطر انديشه های بهاری  http://zorba.blogfa.com

 

نامه های سرگردان ( كارو )
 




نامه شماره يك

نامه يك حروفچين به مدير يك مجله



آقاي مدير !

ظاهرا من اين اجازه را نبايد به خود بدهم كه چند كلامي بي پرده با شما گفتگو كنم . خوشبختانه اين اجازه را بخود نداده ام چون ... اينكه با شما حرف ميزند من نيستم ! تكه سرب سرپا ايستاده ناطقي است كه سلولهاي بدنش را حروف سربي صامت چاپخانه ها تشكيل ميدهند ...

تا آنجا كه به ياد دارم تا كنون هر وقت هر مطلبي كه به چاپخانه فرستاده ايد ، برحسب وظيفه بي كم و كاست حروفش را چيده ام ...

دريغا ! كه سرتاسر اين مدت در هيچيك از مطالب ارسالي شما درباره گرفتاريهاي بي سر و سامان من نكته اي هر چند مختصر و ناچيز هم نديده ام !

عرض كردم كه تا كنون هر وقت هر چه مطلب فرستاده ايد ، من حروفش را چيده ام ... چه ميشود كرد ؟ يكبار هم هوس كرده ام مطلبي براي شما بفرستم ... مطلبي كه ميدانم هرگز حروفش چيده نخواهد شد !

آقاي مدير ! انگيزه نوشتن اين نامه ؛ خبر وحشتناكي است كه ديروز در بيمارستان بيمه اجتماعي بمن دادند ! خبر ، خيلي مختصر بود ... خيلي ساده : من ... مسلول شده ام ؛ هواي رطوبت زده و سرب آلوده چاپخانه ريه هاي گرسنه مرا به خاك سياه نشانده !

از شما چه پنهان ! من از سالها پيش احساس ميكردم كه مضمون اين مطالب كه من مجبور به چيدن حروفشان هستم ، بالاخره يك روز سرگذشت درد آفريده زندگي سرگردانم را بسرنوشتي اينچنين اندوه بار و سينه فرسا ، دچار خواهد كرد ...

ميدانيد ، ديروز در بيمارستان بيمه هاي اجتماعي بمن خبر دادند كه مسلول شده ام .

شما آقاي مدير گرفتارتر از آنيد كه همه مطالبي را كه خوراك امروز مطبوعات ماست در آن واحد به ياد بياوريد ... اما در مورد من قضيه اينطور نيست ... و بنابراين پاره از مطالب را همانطور ساده طي اين نامه برايتان شرح ميدهم تا شما بدانيد كه منبع موسيقي اين تك سرفه هاي خونين را در كجا ميشود جستجو كرد ... تصورش را نكنيد . من حروفچينم ... و بايد هر مطلبي به من دادند ، حرف به حرف ، خط به خط بچينم ... خيلي خوب .

من سپيده دم يكي از شبهاي ماتم زده بسركار آمده ام ؛ سپيده دم شب حسرت باري كه ظلمت آواره اش دامن پاره پاره اي براي اشك تمناي دختر شش ماهه من بوده است ... اشك تمنا در مقابل دو پستان بي شير يك مادر .

طبعا آرزو ميكنم با مطلبي روبرو شوم كه تسكين دهنده درد دل غمزده ام باشد ... در مقابل آرزوئي آنقدر زير پا افتاده ، فكرش را بكنيد كه مجبور به چيدن چه مطالبي ميشوم :

صفحاتي را كه فرستاده ايد باز ميكنم . در وحله اول به دو رقم بر ميخوريم ؛ يك ۳ و ... يك ۹ ! ... اين رقم را بانام كتاب هوگو موسوم به (۹۳) اشتباه نگيريد ... نه ! موضوع خيلي مهمتر از اينهاست ... اين رقمي است كه كم و زياد آن يك قسمت از سرنوشت ما را تعيين ميكند ... عدد ۹۳ كه من بايد با يك صفحه وصف الحال بچينم ، اندازه پستانهاي بريژيت باردو ست !

هنگام چيدن اين مطلب به ياد دخترم مي افتم ... كه كمبود غذائي ، شير را داخل پستان مادرش خشك كرده ... دلم در التهاب فريادي خاموش آتش ميگيرد ... و قطره اشكي تلخ در چاله يكي از گونه هاي سل زده ام بي سروصدا ميميرد ...

براي تغيير دادن مسير افكارم بچيدن حروف مطالب ديگر ميپردازم ! خداوندا چه دوران وحشتناكي ! ميدانيد آقاي مدير ! بلافاصله پس از اندازه قطر پستانهاي « گربه فرانسه » به يك رقم وحشتناك بر ميخورم ؛ ۳۶۰ ! اين ... تعداد نفراتي است كه پس از يك شبيخون وحشيانه سربازان فرانسوي ، بسلامتي پستانهاي (ب . ب) ، از ملٌيٌون الجزيره بخاك و خون كشيده شده اند ...

بنام يك مسلمان ، فاجعه اين خبر شوم ، شوري در بيكران روح آفت زده ام ، بر ميانگيزد ... و قلبم ... تمام قلبم با فريادي صامت ، به كف سينه مسلولم فرو ميريزد .

از آنجا كه بر حسب خاطرات گذشته ، تا مغز استخوانهاي بي قواره ام از هر چه فلسفه و سياست است بيزارم .

اين صفحات را از پيش چشمم بر مي دارم ... سراغ صفحه هنرمندان را ميگيرم :

هنرمندان معروف قرن محكوميت هنر اصيل !

هر چه به مطلب نگاه ميكنم از هيچ يك از هنرمندان مسلم كشور هنر پرورمان ، نامي نشاني نمي يابم ...

مدتهاست ... سالهاست نمي بيني ... مثلا استاد صبا ... تنها پس از مرگ جبران ناپذيرش بود كه مطبوعات به يادش افتادند و هر يك چند جمله فرموله شده ، توشه راه اين انسان بزرگوار كردند ...

استاد بهزاد ... آه چه ميگويم ، سالهاست هيچ يك از خوانندگان مطبوعات نميدانند كجاست ! چه ميكند ! زنده است ! تا چه پايه زنده است ؟ نه ! از استاد بهزاد نامي نميتوان برد ... چون هنوز زنده است !

آنچه از لحاظ هنر حياتي است ، آشتي ها و قهر ها ي فلان آوازه خوان تازه بدوران رسيده يا بهجت اثر خوابي است كه در يك تصادف نيمه شب ، از سر فلان دخترك بي هنر پريده است ...

با خواندن اين خبرها حالت تهوع بمن دست ميدهد ! از سبك سريها ، شهرت پروريها و آرتيست بازي هاي همه اين هنرمندان تا سر حد جنون احساس تنفر ميكنم ... و آنوقت تازه ميفهمم كه چرا صادق هدايت خودكشي ميكند ...

تصورش را بكنيد ، آقاي مدير ! در صفحه ادبيات و انتقاد كتابها ، من بايد چهار ستون درباره كتاب چرند اندر چرند سلام بر غم يك دختر فرانسوي ، حروف بچينم ، و در گوشه پرتي از همان صفحه با كمال ناراحتي اين حرف را اضافه كنم كه صادق هدايت وقتي مرد ، روزنامه هاي فرانسه نوشتند كه يك ايراني به نام فلاني ... در فلان جا با گاز بحيات خويش پايان داد !

« صادق هدايت » هاي ما ، در ديار غربت ، تنها به نام يك ايراني شناخته ميشوند ... و جز دو پروفسور ايرانشناس ، از اين نويسنده بزرگ آنچنانكه شايسته او بود ، ياد نميكنند ... اما ... بسلامتي سر مطبوعات ما ، از هر حمالي كه بپرسيد فرانسواز ساگان كيست ... ميگويد هيكلش تكه !

باري ! مطلب مربوط به « هنرمندان » را با اشك آميخته با خنده تا سحر ، ميچينم ... و سراغ ساير مطالب ميروم ... چه بنويسم ... مشتي داستان مكرر از مشتي عشقهاي آسماني ... محكوميت باعدام يك جاني ... كه با دست خود نه ، با دست خانمان سوز جهل و ناداني ، سر دو رفيقش را بخاطر ۱۸۰ تومان ناقابل گوش تا گوش بريده است ... داستان مرد جنايتكاري كه زندگي يك افسر شريف را بقيمت يك جنون تصنعي نامردانه با ضربت و كارد پي در پي خريده است ... و صدها مطلب ... صدها مطلب از اين نوع و ديگر ... هيچ !

و حالا كه سرنوشتم بازيچه تك سرفه هاي سل گرديده ، ميخواهم به شما اطلاع بدهم كه ... آقاي مدير ... من هرچند كارم حروفچيني است و هر چند حروفچينم ... اما به جراحات ريه هاي مسلولم سوگند ... من ديگر اين مطالب را كه هيچ چيزشان به درد من مربوط نيست نميچينم !

فهميديد آقاي مدير ... نميچينم !