xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

  

                  

ياد مان ِ

 

 

 

    http://www.nimrooz.com

 

سلطان جاز ايران
 

 

مصطفى الموتى


002967.jpg


از ارامنه اى بود كه خانواده اش بعد از كشتار ارامنه از عثمانى به ايران آمده بودند
نظرى به زندگينامه ويگن و كارو



يكى از هنرمندان بنام ايران كه مورد توجه خاص همه گروه ها بود و در رشته هاى مختلف هنرى از خود ذوق فراوان نشان داد (ويگن دردريان) بود كه در سال ۱۳۰۸ در همدان متولد شده و امسال در آمريكا در ۷۴ سالگى درگذشت.
نام اصلى او (بارون دردريان) مى باشد كه در يك خانواده پر جمعيت ارمنى متولد شده كه پس از تولد در همدان، مراغه و تبريز مدتى زندگى كرده و در تهران شهرت فراوان يافت كه او را سلطان جاز ايران ناميدند. ويگن كه چهار بار ازدواج كرده، صاحب پنج فرزند (چهار دختر و يك پسر) شد كه اكثرشان هنرمندند. ويگن علاوه بر اين كه خوب مى خواند، خيلى خوب آهنگ مى ساخت و گاهى هم ترانه مى سرود كه خود داستان نخستين گيتار خود را چنين تعريف كرده است:
وقتى ۱۲ ساله بودم و در همدان زندگى مى كردم در زمان جنگ دوم جهانى كه پاى سربازان خارجى به ايران باز شد، يك سرباز از ارامنه شوروى كه ارمنى و تركى حرف مى زد روزى در حالى كه گيتارى در دستش بود از من نان خواست. من عاشق گيتار او شدم ولى در زمان جنگ نان جيره بندى بود. از او خواستم گيتار را به من امانت بدهد ولى او آن را به چهار تومان به من فروخت. با زحمت اين پول را فراهم كردم و صاحب گيتار شدم. مثل اين كه همه دنيا را به من دادند.
شوهر خواهرم كه از مهاجرين ارمنى بود نواختن گيتار را به من آموخت و من از شدت هيجان و از اين كه به آرزويم رسيده بودم، مدام گيتار مى زدم و اهل خانه و همسايه ها را به ستوه مى آوردم. آن زمان آهنگ هاى خارجى خيلى مرسوم بود من هم همان آهنگ ها را مى نواختم. آهنگ ها را با گوش دادن ياد مى گرفتم، بعضى ها هم در آن روزها گرامافون داشتند، به خانه آنها مى رفتم و با شنيدن آهنگ ها آنها را مى نواختم.
ويگن در جوانى پدر خود را از دست داد، درباره زندگى خود به مينا حميدى چنين گفته است:
پدربزرگم خان بود و وضع مالى مناسبى داشت. پدرم با پدربزرگم كار مى كرد. پدربزرگم در آن زمان اتومبيل داشت، از آن اتومبيل هاى لاستيك توپر. پدرم براى پدربزرگم احترام زيادى قائل بود به طورى كه وقتى پدربزرگم رانندگى مى كرد او به احترام پدرش مسافت طولانى را روى ركاب اتومبيل مى ايستاد.
يك روز پدرم نزديك به بيست كيلومتر روى ركاب اتومبيل پدر بزرگم ايستاد و همين كار باعث شد تا سينه پهلو كند.
در همدان يك دكتر آلمانى بود به نام دكتر «فانك». او بيمارى پدرم را اشتباهاً مالاريا تشخيص داد، بعد تصميم گرفتند از تهران براى او دكتر بياورند، چهار روز طول كشيد تا دكتر به همدان رسيد. البته ديگر دير شده بود.
با فوت پدرم وضع مالى خانواده ۸ نفره ما بحرانى شد. مادرم چون در مدرسه ميسيونرهاى آمريكائى درس خوانده بود، انگليسى مى دانست و به برادر بزرگم انگليسى ياد داده بود. قرار شد به مراغه برويم كه محل استقرار نيروهاى متفقين بود به اميد اين كه برادر بزرگم كه ۱۶ سال داشت براى متفقين كارهاى مترجمى بكند و وضع زندگى ما بهتر شود.
در مراغه در يك خانه روستائى دو طبقه مستقر شديم و يادم هست كه در آنجا اسب سوارى هم ياد گرفتيم.
مدت كوتاهى بعد از ورود ما به مراغه، متفقين وارد شهرهاى شمالى و آذربايجان از جمله مراغه شدند و من براى اولين بار در عمرم تانك ديدم. آنها زندان شهر را تصرف كردند و زندانى ها را آزاد ساختند. مردم كه از اين موضوع خوشحال بودند كله قند و خوراكى از مقامات و نظاميان جمع آورى كردند و بين مردم پخش كردند.
چندى بعد يعنى زمانى كه ۱۴ سالم شده بود به تبريز كوچك كرديم.
در تبريز به مدرسه مى رفتم كه ماجراى پيشه ورى پيش آمد و روزها من و دوستانم در شهر شاهد كشت و كشتارى فجيع بوديم. بلبشوى عجيبى در شهر حكمفرما بود، مثلاً يك كسى سبيل پر پشتى گذاشته بود و خودش را «اكبر استالين» معرفى مى كرد.
اكبر استالين در آن روزگار براى بچه هاى شهر يك قهرمان به حساب مى آمد. سه سال بعد براى رفتن به خدمت سربازى، واجد شرايط شده بودم. مرا به سربازى بردند. فيروز پژهان كه بعدها قهرمان وزنه بردارى ايران شد هم با ما بود. يك روز پژهان گفت هر كدام يك تفنگ برداريم و فرار كنيم. به قصد فرار از يك جوى بزرگ آب عبور كردم و خودم را به خانه خواهرم رساندم.
سال بعد به تهران نقل مكان كرديم، در تهران به باشگاه ورزشى «نابا» رفتم كه مدير آن محمود نامجو قهرمان بزرگ وزنه بردارى كشور بود. نامجو در آن ايام قهرمان پرورش اندام هم بود. او به من گفت كه اندازه هاى بدنت براى اين رشته ورزشى ايده آل است و اگر پشتكار داشته باشى روزى روى سكوى قهرمانى خواهى ايستاد.
در اولين مسابقه زيبائى اندام پس از ايلوش خوشابه كه بعدها هنرپيشه شد و هامازاسب كه دوم شده بود، سوم شدم.
بعد به باشگاه تاج رفتم و در آنجا فيروز پژهان و دكتر رهنوردى وزنه بردارى مى كردند و ما براى آنها وزنه مى گذاشتيم.
من يك كارمند ساده نقشه كش بودم و ماهى ۶۰۰ تومان حقوق مى گرفتم، در عين حال شب ها در كافه شميران هم مى خواندم و شبى ۱۴ تومان دستمزد مى گرفتم. تا آن كه يك روز تعطيل به بندر پهلوى رفته بودم و با يكى از دوستانم به نام ناصر رستگارنژاد كه اتومبيل مرسدس بنز داشت و شعر مهتاب را براى من سروده است در كنار دريا نشسته بوديم و من آواز مى خواندم، از قضاى روزگار جمشيد وحيدى نويسنده برنامه هاى راديوئى از آنجا عبور مى كرد و وقتى صداى مرا شنيد، جلو آمد و با من صحبت كرد و گفت شما صداى خوبى دارى، حاضرى به راديو بيائى؟ گفتم نه، راديو همه اش دلى دلى مى خواند. او گفت همه آهنگ هاى راديو لزوماً اين طور نيست. به هر حال با من در اداره راديو در ميدان ارك قرار گذاشت. دكتر وحيدى يك روز از من پرسيد اگر شبى ۱۵۰ تومان دستمزد بگيرى حاضرى برنامه اجرا كنى؟ پاسخ من در برابر اين پيشنهاد مثبت بود. چون افزايش دستمزد از شبى ۱۴ تومان به شبى ۱۵۰ تومان مى توانست دگرگونى بزرگى در زندگى من باشد. براى اجراى برنامه به منزل عباس مسعودى صاحب مؤسسه اطلاعات رفتيم وتصادفاً گلنراقى خواننده آهنگ معروف «مرا ببوس» هم آنجا بود. گلنراقى را تا آن شب نديده بودم. آن شب او دستى به پشتم زد و گفت من صداى شما را در كافه شميران شنيده ام مى خواستم بگويم كه امشب «مرا ببوس» را نخوان. من هم چند آهنگ خارجى ارمنى و مهتاب را خواندم و نشستم سرجايم.
مهتاب اى چراغ آسمان
روشنى بخش جهان، كو ماهم
نزدت چه شب ها، با او در آنجا بوديم.
فارغ ز دنيا لب ها به لب ها بوديم...
چند نفر از ميهمانها از من پرسيدند مرا ببوس را بلدى، گفتم بله، گفتند ممكن است برايمان بخوانى، گفتم اگر آقاى گلنراقى اجازه بدهند. گلنراقى هم كه در وضع مشكلى گرفتار شده بود، تعارف كرد كه اختيار داريد بفرمائيد و خلاصه من مرا ببوس را خواندم و حاضران خيلى تشويقم كردند.
بعد به راديو تلويزيون رفتم و سال ها پس از آن «سلطان جاز» لقب گرفتم.
ويگن مى گويد، پس از مدتى كه نردبان ترقى را به سرعت پيمودم و پولدار شدم ۷۰۰ تومان حقوق راديو را ۱۳۰۰ تومان رويش مى گذاشتم و به راننده ام مى دادم.
ويگن مى گفت، جاز در ايران به معناى موسيقى پاپ است. موسيقى پاپ هم در اصطلاح به موسيقى محبوب مردم اطلاق مى شود.
البته موسيقى جاز موسيقى مشخص و شناخته شده اى است و آنچه در ايران به عنوان موسيقى جاز شهرت پيدا كرده همان موسيقى پاپ است.
در يكى از كنسرت ها وقتى به (ويگن) پيشنهاد شد ترانه (شاه داماد) را بخواند گفت من چون چند دفعه داماد شده ام خجالت مى كشم اين ترانه را بخوانم معهذا چون مردم آن را دوست دارند اكنون مى خوانم.

كارو و اشعارش
خانواده (دردريان) به شعر و ادبيات فارسى و كارهاى هنرى علاقه فراوان داشته اند.
اشعار كارو، شاعر سرشناس و برادر ويگن، سال ها در نشريات ادبى و اجتماعى و سياسى ايران چاپ مى شد، خود ويگن هم گاهگاه شعر يا ترانه اى مى سرود. او در يكى از ترانه هايش كه آهنگ آن را خودش ساخته و خوانده مى گويد:
من همان آوازه خوان مردم پاكم هنوز
گر چه مشهور جهان خوانى مرا، خاكم هنوز
قصه ها دارم از شب هاى شيرين شما
قصه ها از ظلمت غمگين شما
دخترهاى ويگن هم در شعر و ترانه سرائى دستى دارند و بسيارى از ترانه هاى آلبوم جديد ويگن را ژاكلين دخترش سروده است.
به تدريج (ويگن) و (كارو) شهرت فراوان يافتند. (كارو) شعر مى گفت و اشعارش در نشريات مختلف به چاپ مى رسيد.
دكتر بهزادى كه نشر اشعار (كارو) را در مجله سپيد و سياه خيلى با اهميت تلقى كرده درباره (كارو) چنين مى نويسد:
(كارو) در سال ۱۳۰۶ شمسى در همدان به دنيا آمد. پدرش در سال ۱۹۱۲ بعد از كشتار وسيع ارمنى ها در عثمانى به ايران آمده و در همدان مقيم شد و به كار (فرش) اشتغال يافت و مادرش نيز زنى با شخصيت و فعال و پر كار بود. آنها صاحب پنج پسر و سه دختر شدند.
زاون، كارو، ويگن، هراند، واهه و سه دختر ژوليت و....
بعد از مرگ زودرس پدر، مادر آنها كه فقط ۲۸ سال داشت اداره امور اين خانواده پر جمعيت را برعهده گرفت و با يارى پسر بزرگش (زاون) كه در كار راه و ساختمان بود سال ها آنها را در همدان اداره كرد و بعد به اراك و مراغه رفتند.
كارو درباره پدرش مى نويسد: پدرم يك ارمنى متعصب بود. در مقابل بيش از دو ميليون ارمنى كه در جنگ جهانى اول به خواب ابدى فرو رفتند، رسالت خود مى دانست كه ملت ارمنى را از انقراض نجات دهد. سهم خود را تا زنده بود هشت فرزند در نظر گرفت. شايد اگر نمى مرد اين تعداد به سى و شش نفر هم مى رسيد. بيچاره مادرم...)
كارو از كودكى عاشق خواندن كتاب و ويگن عاشق زدن گيتار بود. ژوليت خواهر كارو مى گفت مامان پول خردها را زير بسته هاى نان پنهان مى كرد اما كارو آن را پيدا مى كرد و صرف خريد كتاب مى نمود. به اين ترتيب كارو در خانه كتابخانه كوچكى داير نمود. (كارو) به (ويگن) مى گفت گيتارزدن به چه درد مى خور،د كتاب بخوان تا به جائى برسى. شب ها زير پرتو چراغ موشى (كارو) كتاب مى خواند، (ويگن) گيتار مى زد، (ژوليت) نقاشى مى كرد و كوچكترها به بازى مشغول بودند.
اين خانواده پس از مدتى از مراغه به تبريز رفتند. مادر آنها (پاركوهى دردريان) بود كه بار سنگين مخارج اين خانواده را بر دوش داشت. با پيدايش حكومت پيشه ورى اين دو برادر خواندن كتاب و زدن گيتار را كنار گذاشتند و از فدائيان فرقه دموكرات شدند. بعد از ماجراى آذربايجان هر دو برادر راهى تهران گرديدند. (كارو) به مطبوعات راه يافت و ويگن به كافه ها و راديو و تلويزيون رفت.
(كارو) انگليسى و فرانسه را بدون معلم نزد خودش ياد گرفته بود و به علت اقامت در آبادان انگليسى اش بهتر از فرانسه بود و براى ما شعر و ترجمه و يا مقاله هاى شيوائى تهيه مى كرد.
(كارو) يك زمان به صرافت افتاد كه قطعات ادبى كوچك بنويسد. اين قطعات شعر نو نبود، نثر آهنگين هم نبود، چيزى بود ميان نثر مسجع و شعر، كوتاه و ساده. بايد اعتراف كنم كه اينها از جمله زيباترين و پر احساس ترين قطعاتى بود كه در عمرم خوانده بودم.
(كارو) نامه هائى خطاب به افراد و اشياء مى نوشت، مانند نامه به حاجى فيروز، نامه به بابانوئل، نامه كارو به يك كتابفروش، نامه به ماه، (زمان رفتن انسان به كره ماه) و...
بزرگترين ذوقش انتخاب اسم خودش بود. پدر و مادر او را (كاراپت) ناميده بودند كه او (كارو) را انتخاب كرد، به طورى كه همه فراموش كردند كه نام خانوادگى او (دردريان) است.
ويگن هم در همان ايام كه كارو شهرت يافت، از خوانندگان مشهور كشور گرديد و از هنرمندان روشنفكر هم محسوب مى شد. گذشته از راديو و تلويزيون، در كاباره ها هم مى خواند و به دربار هم مى رفت. در عروسى ها و ميهمانى ها نيز شركت مى كرد و از پر كردن نوارها و صفحه ها هم درآمد خوبى داشت.
يكبار (كارو) پاورقى (برادرم ويگن) را شروع به نوشتن كرد كه قسمتى از آن چنين است:
«آشنا شويم با حنجره اى به نام ويگن. قرن ما قرن حنجره است، حنجره توپ، حنجره خمپاره، قرن ما قرن پنجره است، پنجره هاى بسته، پنجره هاى شكسته و پنجره هاى كوچ، پنجره هاى لوچ.....
حنجره ويگن مهم نيست، پنجره او جالب است.
جاز، اين طنين ريتم ناپذير، تپش ناله شبگير آفريقا، جاز، اى عصاره فرياد طبل ها، و ابرهاى به خواب رفته آفريقا.
جاز، اى عصيان (بتهوون)، به خاطر (لومومبا)، اى جنگل به آب رفته آفريقا.
هنگامى كه ويگن با طنين رميدن هاى تو آشنا شد، صد هزار حنجره، صدها هزار ويگن، صدها هزار آنسوى ويگن، صدها هزار شاليا پين، با تمام حنجره ناشكفته شان، با تمامى حرف ها ناگفته شان در كوره هاى (آشويتز) پرپر مى شدند، خاكستر مى شدند (شاليا پين در كوره سوزانده نشد بلكه در پاريس زندگى را ترك گفت).
«وقتى كه ويگن با نواى بينواى يك حنجره يتيم آشنا شد، صدها هزار حنجره، چون صدها هزار زنجره در ماتم سرنوشت بشريت محكوم به سكوت زوزه مى كشيد.»
خلاصه كنيد همه دردها را در يك درد، دردى كه نام ندارد و خلاصه كنيد شب همه دُردى كشان را در شيشه شرابى كه جام ندارد... و مجسم كنيد وسعت ناكامى ايده آلى را كه در ميكده بى ثمرى قرن پايان مردانگى ها حق سلام ندارد.»
از اين پاورقى (كارو) استقبالى نشد، به همين جهت دكتر بهزادى از او خواست كه پاورقى را تمام كند.

كارو و خانواده اش
حاصل ازدواج (كارو) و (كارمن) دو دختر و يك پسر بودند. بعد از هم جدا شدند.
اوايل انقلاب يك روز (رمى) دختر كارو با دوستانش سوار يك اتومبيل مسافرى شدند و حرف هائى زدند كه آنها را به زندان اوين بردند و شش سال نگه داشتند. (كارو) يعقوب وار در فراق فرزندش اشك مى ريخت. شنيدم (رمى) در زندان مسلمان شده، نماز مى خواند و روزه مى گرفت و مستحبات را به جا مى آورد. (كارو) به هر مقامى براى نجات دخترش متوسل شد. در ۱۶ سالگى دختر به زندان رفت و در ۲۲ سالگى آزاد شد. دختر بزرگ او (ربه كا) كه در آمريكا بود، شوهر كرده و سه فرزند داشت. (رمى) را به آمريكا برد كه در رشته كامپيوتر به كار پرداخت. (رنه) پسر كارو در سوئد در رشته مجسمه سازى فارغ التحصيل شد و با يك دختر مسلمان ازدواج كرد و صاحب چهار فرزند شد.
(كارو) در ايران ماند و وضعش از نظر مالى خيلى بد شده بود. خوراكش توت و بيسكويت بود و اگر پولى بدست مى آورد قهوه اى هم مى خورد.
ناراحتى چشم موجب شد كه (كارو) ديگر نتواند مطالعه كند. اين بزرگترين مصيبت يك شاعر و نويسنده است، سرانجام ناچار شد به آمريكا برود.
بهزادى مى نويسد: (كارو) هر چه بوده و هست يكى از همكاران و دوستان من در دوران روزنامه نگارى بود.

نمونه اى از اشعار (كارو)
بباراى نم نم باران زمين خشك را تر كن سرود زندگى سر كن
دلم تنگه.... دلم تنگه
لالائى، لالائى، لالائى.....
بخواب اى دختر نازم به روى سينه بازم كه همچون سينه سازم
همه ش سنگه.... همه ش سنگه
لالائى، لالائى، لالائى
نشسته برف بر مويم شكسته صفحه رويم خدايا با چه كس گويم
كه سر تا پاى اين دنيا
همه ش ننگه.... همه ش ننگه
توفان در دريا غوغا مى كرد
بيدادى در كشتى ها مى كرد
دست ناخدا در آسمان
همچنان خداخدا مى كرد