xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr         

  

                  

ياد مان ِ

 

 

 

 

  http://www.avayeazad.com

راهنمايي   http://www.davood-biback2008.blogfa.com

 

اشعاری از "کارو"

 

سرشک


پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست ؟
نالید و گفت : سر ز کجا "چشمه" از کجاست ؟
لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست


آهنگی در سکوت


بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت
بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم
پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را
بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا
سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسای
بر اوج قدرت انسان زحمتکش
به دست پینه بسته ، میفرازم پرچم پرافتخار آرمانم را

 

 


سوز و ساز


یک بحر ... سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر می شدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز

هذیان یک مسلول


همره باد از نشیب و فراز کوهساران
از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی
سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی
مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر
می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر
ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در
باز کن در باز کن ... تا ببینمت یکبار دیگر
چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم
تا رغم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
سینه ام از دست این تک سرفهها صد اره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر
خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم
هر چه دلمی خواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد ،‌ در به در خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم
هنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم
زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم
ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم
کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من
وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم
گر که شر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم
آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر 1 چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم
سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم
عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !
اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی
سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته
کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته
عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من
پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر
این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در
باز کن، ازپا فستادم ... آخ ... مادر
م... ا...د...ر


 

گل سرخ و گل زرد


گل سرخی به او دادم ، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟
گفت : نه باور کن ،نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمی خواهم
پس از آنکه کام از من گرفتی ، برای پیدا کردن گل زرد ، زحمتی
به خود هموار کنی

 

 

توفان زندگی


هشت سال پیش از این بود
که از اعماق تیرگی
از تیرگی اعماق و نظامی که می رفت
تا بخوابد خاموش ، و بمیرد آرام
ناله ها برخاست
از اعماق تیرگی
آنجا که خون انسانها ، پشتوانه ی طلاست
وز جمجمه ی سر آنها مناره ها برپاست
ناله ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمایه ،‌خون می خواست
مپرسید چرا ، گوش کنید مردم
علتش این بود ... علتش این است
و این نه تنها مربوط به هند و چین است
بلکه از خانه های بی نام ، تا سفره های بی شام
از شکستگی سر جوبه ی دار خون آلود ، تا کنج زندان
از دیروز مرده ،‌تا امروز خونین
تا فردای خندان
از آسیای رمیده ، تا افریقای اسیر
حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه
زنجیر به زنجیر
بر پا می شود توفان زندگی
توفان زندگی ، کینه ور و خشمگین
بر پا می شود
پاره می کند ، زنجیر بندگی
تا انسان ستمکش ، بشکند
بشکافد از هم ، سینه ی تابوت
خراب کند یکسره ، دنیای کهن را ، بر سر قبرستان
قبرستان فقر ، قبرستان پول
و بندگی استعمار ، بیش از این دیگر
نکند قبول ! نکند قبول
می لرزد آسمان ... می ترسد آسمان
و زمان ... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلوده ی زمان ، تندتر می شود تند ، تر دم به دم
و روز آزادی انسان ستمکش
نزدیکتر می شود قدم به قدم
 

 

 

بر سنگ مزار


الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی


ناز


گفتم که ای غزال ! چرا ناز می کنی ؟
هر دم نوای مختلفی ساز می کنی ؟
گفتا : به درب خانه ات از کس نکوفت مشت
رودی سکوت محض تو در باز می کنی ؟
 

 

اشک عجز : قاتل عشق


آمد ، به طعنه کرد سلامی و گفت : مرد
گفتم : که ؟ گفت : آنکه دلت را به من سپرد
وانگه گشود سینه و دیدم که اشک عجز
تابوت عشق من ، به کف نور ، می سپرد

شکوه ی ناتمام


ای آسمان ! باور مکن ، کاین پیکره محزون منم
من نیستم ! من نیستم
رفت عمر من ، از دست من
این عمر مست و پست من
یک عمر با بخت بدش بگریستم ، بگریستم
لیک عمر پای اندرگلم
باری نپسرید از دلم
من چیستم ؟ من کیستم
 

 

زبان سکوت


یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو
 

 

پریشانی


از بس کف دست بر جبین کوبیدم
تا بگذرد ازسرم ، پریشانی من
نقش کف دست ! محو شد ، ریخت به هم
شد چین و شکن ، به روی پیشانی من
 

 

شیشه و سنگ


او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوش تنگ
لرزید دلش ، شکست و نالید که : آخ
ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ ؟
 

 

آثار شب زفاف


من زاده ی شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق ، کافری بی دینم
آثار شب زفاف کامی است پلید
خونی که فسرده در دل خونینم
 

 

نام شب


من اشک سکوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم ؟
 

 

باران


ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن دلم تنگه ... دلم تنگه
بخواب ، ای دختر نازم بروی سینه ی بازم
که همچون سینه ی سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه
نشسته برف بر مویم شکسته صفحه ی رویم
خدایا ! با چه کس گویم که سر تا پای این دنیا
همه ش ننگه ... همه ش رنگه

 

آرامگاه عشق


شب سیاه ، همانسان که مرگ هست
قلب امید در بدرومات من شکست
سر گشته و برهنه و بی خانمان ، چو باد
آن شب ،‌رمید قلب من ، از سینه و فتاد
زار و علیل و کور
بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف
در بیکران دور
افتاده بود ،‌ساکت و خاموش ، روی گور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
در سایه ی سکوت رزی ، پیر و سوگوار
بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار
گفتم که ای تو را به خدا ،‌سایبان پیر
با من بگو ، بگو ! که خفته در این گور مرگبار ؟
کز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار کشت ؟
پیر خمیده پشت ؟
جانم به لب رسید ، بگو قبر کیست این ؟
یک قطره خون چکید ، به دامانم از درخت
چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست
فریاد بر کشید : که ای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بیکران دور
با جوهر سرشک
دستی نوشته بود
آرامگاه عشق

 

برای مردن


تا روح بشر به چنگ زر ، زندانیست
شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است
جان از ته دل ،‌ طالب مرگ است ... دریغ
درهیچ کجا ‌برای مردن جا نیست ؟
 

 

گفتگو


گفتم :‌ای پیر جهان دیده بگو
از چه تا گشته ، بدینسان کمرت /
مادرت زاد ، به این صورت زشت ؟
یا که ارثی است تو را از پدرت ؟
ناله سر داد : که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم ،‌که چه سان
کمرم تا شد و تا خورده شکست
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسم دیدم
فقر و بدبختی خود ،‌ در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده در قبر سکوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات ، به من لج کردند
تا ره چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند
 

 

حدود جوانی


از شمال محدود است ، به اینده ای که نیست
به اضافه ی عم پیری و سایه ی مخوف ممات
از جنوب به گذشته ی پوچی پر از خاطرات تلخ
گاهی اوقات شیرین
مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ
شروع جنگ حیات
مغرب ، فرسنگها از حیات دور ، آغوش تنگ گور
غروب عشق دیرین
این چه حدودیست ! ایا شنیده ای و میدانی ؟
حدود دنیای متزلزلی است موسوم به : جوانی

 

افسانه ی من


گفتم که بیا کنون که من مستم ، مست
ای دختر شوریده دل مست پرست
گفتا که تو باده خوردی و مست شدی
من مست باده می خواهم ، پست
یک شاخه ی خشک ، زار و غمناک ، شکست
آهسته فروفتاد و بر خاک نشست
آن شاخه ی خشک ، عشق من بود که مرد
وان خک ، دلم ... که طرفی از عشق نیست
جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگی ، جهانی انداخته دست
ایکاش که در دل طبیعت می مرد
این طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اینکه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنکه ،‌گول خوردم صد بار
افسوس که گشت زیر و رو خانه ی من
مرگ آمد و پر گشود در لانه ی من
من مردم و زنده هست افسانه ی عشق
تا زنده نگاهدارد افسانه ی من
افسانه ی من تو بودی ای افسانه
جان از کف من ربودی ، ای افسانه
صد بار شکار رفتم دل خونین
نشناختمت چه هستی ای افسانه

 

هست و نیست


از باده ی نیست سر خوشم ، سرخوش و مست
بیزارم و دلشکسته ،‌ازهر چه که هست
من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست
در حسرت هست پشت من پاک شکست
 

 

سکوت


گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش
فریاد زمان ،‌رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ،‌ مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد نکام
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز اید پیش
 

 

سرشک بخت


دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من
 

 

شراب آب


گفتم : که چیست فرق میان شراب و آب
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب
گفتا : که آب خنده ی عشق است درسرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب
 

 

درد


من اگردیوانه ام
با زندگی بیگانه ام
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خودرا
بر سرشک ساده ی رنج فلکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتنکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم
درد دارم
 

 

نه... من دیگر نمی خندم


نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
گر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگر ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،‌کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ،‌ تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،‌در بندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم

 

خدا


یک روز که مرده بودم اندر خود زیست
گفتم به خدا ، که این خدا ، در خود کیست ؟
گفتا که در آن خود ی که سرمایه ی هست
در سنگر عشق ، جوید اندر خود نیست

احتیاج


گفتم : بگو به من ، ای فاحشه ! که داد به باد
شرافت و غرور تو را ؟ ناله از دلش سر داد
کای احتیاج زاده ی زر ، مادر فساد
لعنت به روح مادر معروفه ی تو باد

 

غریب


هنگام پاییز
زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یک درخت
گورستان ... قلب من شد
 

 

زخم شب ميشد كبود

در بياباني كه من بودم

نه پر مرغي هواي صاف را مي سود

نه صداي پاي من همچون دگر شب ها

ضربه اي بر ضربه مي افزود.

تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا برجاي،

با خود آوردم ز راهي دور

سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه اي.

ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند

از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست

و ببندد راه را بر حمله غولان

كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.

روز و شب ها رفت.

من بجا ماندم در اين سو ، شسته ديگر دست از كارم.

نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش

نه خيال رفته ها مي داد آزارم.

ليك پندارم، پس ديوار

نقش هاي تيره مي انگيخت

و به رنگ دود

طرح ها از اهرمن مي ريخت.

تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش

بي صدا از پا در آمد پيكر ديوار:

حسرتي با حيرتي آميخت

 


عبادت کورکورانه


ای خدا من!

من کورکورانه تو را بندگی میکنم

صحیح!

امّا حق را به من بده!

که آخر

کيست که در مقابل چنين نوری کور نشود؟



عفت فروش

شبي مست رفتم اندر ويرانه اي
ناگهان چشمم بيافتاد اندر خانه اي نرم نرمك پيش رفتم در كنار پنجره تا كه ديدم صحنه

ديوانه اي پيرمردي كور و فلج درگوشه اي
مادري مات و پريشان همچنان پروانه اي
پسرك از سوز سرما ميزند دندان به هم
دختري مشغول عيش و نوش با بيگانه اي
پس از ان سوگند خوردم مست نروم بر در خانه اي
تا كه بينم دختري عفت فروشد بهر نان خانه اي

 

 

وداع

برو ای دوست برو

برو ای دختر پالان محبت بر دوش

ديده بر ديده من مفکن و نازم مفروش

من دگر سيرم سير

به خدا سيرم از اين عشق دو پهلوی تو پست ; تف بر آن دامن پستی که تو را پروردست

کم بگو جاه تو کو مال تو کو برده زر

کهنه رقاصه وحشی صفت زنگی خر

گر طلا نيست مرا تخم طلا!..;ردم من

هء رنجم و پرورده دامان شرف

آتش سينه صدها تن دلسردم من

دل من چون دل تو صحنه دلقکها نيست

ديده ام مسخره خنده چشمکها نيست

ضربانش جرس قافله زنده دلان

تپش طبل ستم کوب ستم کوفتگان

چکش مغز ز دنيای شرف روفتگان تک تک ساعت پايان شب بيداد است

دل من ای زن بد بخت هوس پرور پست

شعله آتش شيرين شکن فرهاد است

حيف از اين قلب از اين قبر طرب پرور در دکه به فرمان تو تسليم تو جانی کردم ; حيف

از آن عمر که با سوز و شراري جانسوز

پايمال هوسی هرزه و آنی کردم

در عوض با من شوريده چه کردی نامرد

دل به من دادی ؟ نيست...؟

صحبت از دل مکن اين لانه شهوت دل نيست

دل سپردن اگر اينست که اين مشکل نيست

هان بگير...اين دلت از سينه فکنديم به در

ببرش دور ببر

ببرش تحفه ز بهر پدرت...گرگ پدر


بهانه پرواز

بهانه پرواز يعنی شکستن ، يعنی اشک ، يعنی جنون،

يعنی بغض بی تو بودن بهانهء پرواز يعنی بهترين من

کجائی؟کجائی هم سوگند من؟

;بی تو راه من در ميان ديوارهای گنگ پيدا نيست

بی تو ازنا گفته ها پرم

از نا گفته های برهنه ز دوستت دارم های سرد

از اشک های يخ بسته

بی تو تمامی فصل ها،فصل گريستن است

گريستن در بی ستاره ترين شب ها و بی ستاره ترين آسمان ها

;گريستن در ظلمت و خاموشی تن

گريستن در زمينی که پاکی نيست

بی تو لبخند بر لب هايم می لرزد; بی تو سنگفرش سرد بوسه هايم ترک

بر می دارد;بی تو بايد تنها ; بر جنازه خويش بگريم

کجائی هم سوگند من؟

نرو،غروب نکن

به آسانی تن سا يه را لمس مکن

بتاب، بتاب ای تنها بهانه پرواز

که من بی تو در فصل تنهائی ; پرواز نمی کنم، پر پر می زنم

برای تو ، برای من ، برای ارديبهشت سبزآميخته با سرمای من

برای دوستت دارم ها وبرای بهانه از تو سرودن

ارديبهشت پيشکش دستان سرد و چشمان زخم خورده

دوستم داشته باش ای هم گريه بهار،ای بهترين من

با تو نبودن ها اولين تجربه آزاد من هستش.آزاد از قيد و بندها و کليشه ها

با اين شعر در حسرت ; با تو نبودن ها می سوزم ; و در غيبت عشق گم شده ی تو می بارم

با تو نبودنها منه گم را تو پيدا کن ای نبض تو هنوز بهترين ترانه و صدای التماس

دستانم را بخوان که پرم از خالی ترين غروب پاييزی

اشک سردم را ببخش و زخم کهنه سازم را بسوزان

;که می ترسم از خلقت مبهم شعر و بوی تلخ بوسه سقوط;

دردم را زمزمه کن و بغض شعرم را ببوس که شعر بلند نفست

جای ميلاد اقاقی ها را غسل تعميد می بخشد

هنوز هم وقت خوب گريه شانه هايت را به خاطر می آورم

و در فصل خاکستری مرگ همه با تو نبودن ها را فرياد می زنم ; بمان که پرواز را لمس کنم ای

هم قفس و هم گريه هنوز

اسم اين شعرو ((کفر نامه)) گذاشتم. کفر نامه يعنی آزادی من ، يعنی به قلم آوردن حرف

خداوندا تو کيستی ؟ کيستی ای موج کف آلود و سيل عبوس بی توقف؟

,;که هزاران من گنگ، از عطش نور شدن در راه تو خاکستر شديم;

, ببين دستانی را که هنوز تشنه کا م و تاريک بازيچه فريب تو هستند

;و بخوان چشمانی را که خاکسترنشين اشک انتظار آغوش تو شدند

گوش کنيد ای شمايان ، کدامين خدای وسعت عشق سپيدتان را می بويد؟

خدای فاصله ها ؟ خدای شکست ها؟

خدايي که خود آفريدگار احساس و رنگ است اما مرگ ماهی ها و پرپر شدن پروانه هارا به سادگي

ميگيرد . از بوی نحس نفرين تو نمی ترسم

و روح زخم خورده ام را از قفس(بايدها و نبايدهای)تو می رهانم

 

کفرنامه
 

شبی در حال مستی تكيه بر جـای خـدا كـردم

در آن يك شب خدايی من عجايب كارها كردم
جهان را روی هم كوبيدم از نو ساختـم گيتـی

 ز خاك عالم كهنه جهانی نو بنا كردم
كشيـدم بر زمين از عرش، دنيـادار سابـق را

 سخن واضح تر و بهتر بگويم كودتا كردم
خدا را بنـده خود كرده خود گشتم خــدای او

خدايی با تسلط هم به ارض و هم سما كردم
ميـان آب شـستم سهر به سهر برنامه پيشـين

هر آن چيزی كه از اول بود نابود و فنا كردم
نمـودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معـدوم

كشيدم پيش نقد و نسيه، بازی را رها كـردم
نمـازو روزه را تعـطيل كـردم، كعبه را بستم

 وثاق بـندگی را از ريـاكاری جــدا كـردم
امام و قطب و پيغمبر نكردم در جهان منصوب

 خـدايی بر زمين و بر زمان بی كد خـدا كردم
نكردم خلق ، ملا و فقيـد و زاهـد و صــوفی

 نـه تعيين بـهر مردم مقتدا و پيشـوا كـردم
شدم خود عهده دار پيــشوايی در هم عــالم

 بـه تيـپا پيشوايان را به دور از پيش پا كردم
بدون اسقف و پاپ و كشيش و مفـتی اعـظم

 خلايق را به امر حـق شناسـی آشنـا كـردم
نه آوردم به دنيا روضه خوان و مرشد و رمال

 نه كس را مفتخواه و هرزه و لات و گـدا كردم
نمـودم خـلق را آسوده از شر رياكـــاران

 به قدرت در جهان خلع يد از اهل ريـا كـردم
ندادم فرصت مردم فريبی بر عباپوشان

 نخواهـم گفت آن كاری كه با اهل ريـا كـردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

ميـان خلـق آنـان را پـی خدمت رها كـردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

 نه شرطی در نماز و روزه و ذكر و دعا كـردم
نكردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ايجاد

 به مشـتی بنـدگـان آْبـرومـند اكتفا كـردم
هر آنكس را كه ميدانستم از اول بود فاسد

 نكردم خلق و عالم را بری از هر جفـا كـردم
به جای جنس تازی آفريدم مردم دل پاك

 قلـوب مـردمان را مـركز مهر و وفا كـردم
سری داشت كو بر سر فكر استثمار كوبيدم

 دگـر قـانـون استثمـار را زيـر پـا كـردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افكندم

سپـس خاكـستر اجسادشـان را بر هوا كـردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مكنت

 نه جمعـی را بـه درد بی نـوايی مبـتلا كـردم
نه يك بی آبرويی را هزار گنج بخشيدم

 نه بـر يك آبرومنـدی دوصد ظلم و جفـا كـردم
نكردم هيچ فردی را قرين محنت و خواری

 گرفـتاران محنـت را رهـا از تنـگنـا كـردم
به جای آنكه مردم گذارم در غم و ذلت

 گـره از كـارهـای مردم غـم ديده وا كـردم
به جای آنكه بخشم خلق را امراض گوناگون

 به الـطـاف خـدايی درد مـردم را دوا كـردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعيض

 تمـام بنـدگـان خويش را از خـود رضا كردم
نگـويـندم كه تاريكی به كفـشت هست از اول

 نكردم خلق شيطان را عجب كاري به جا كـردم
چو ميدانستم از اول كه در آخر چه خواهد شد

 نشسـتم فـكـر كـار انتـها را ابـتدا كـردم
نكـردم اشتباهـی چون خدای فعـلی عـالم

 خلاصه هرچه كردم خدمت و مهر و صفا كـردم
زمن سر زد هزاران كار ديگر تا سحر ليكن

 چو از خود بی خود بودم ندانسـته چه ها كـردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشــيار

 خـدايا در پنـاه مـی جسـارت بر خـدا كـردم
شـدم بار دگر يك بنده درگاه او گفــتم

خـــداونـدا نفـهمـيدم خـطا كـــردم...


دو راهی


بر جاده های پر پیچ و خم لحظه ها قدم بر میدارم

همدمم شتاب ثانیه هاست

راست و دروغ معمای زندگی

پوچی آینه و گرداب سکوت

راه هر دو راهی را به دو راهی دیگری میراند

شب ثانیه ها را ساعت میشمارد و روز حرفی برای گفتن ندارد

جنون دست از تعقیبم نمیکشد

در اولین دیدار با او بوی نافهوم مرگ را چشیدم

شاید حرفی برای گفتن دارد؟

شاید این منم که به دنبال اویم؟

کیست که بداند مرگ چیست؟

زندگی چیست؟

جنون؟

ازیک سو گذشت زمان و تباهی گذشته

از آن سو دو راهی های پیچیده

و از سوی دیگر هزاران هزار سوال بی جواب

مغزم را فلج میکند

دیگر توان فکر کردن ندارم

روح خسته،ذهن خسته و جسم خسته

عابران را متحیر میکند

از آینه میپرسم

چرا ناامیدی؟

امید برای چه ؟

زندگی رسم خوش آیندی است؟؟

تا شقایق هست زندگی باید کرد؟!

 

 

 

مي خروشد دريا.

هيچكس نيست به ساحل دريا.

لكه اي نيست به دريا تاريك

كه شود قايق

اگر آيد نزديك.


مانده بر ساحل

قايقي ريخته شب بر سر او ،

پيكرش را ز رهي نا روشن

برده در تلخي ادراك فرو.

هيچكس نيست كه آيد از راه

و به آب افكندش.

و دير وقت كه هر كوهه آب

حرف با گوش نهان مي زندش،

موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما

قصه يك شب طوفاني را.


رفته بود آن شب ماهي گير

تا بگيرد از آب

آنچه پيوندي داشت.

با خيالي در خواب


صبح آن شب ، كه به دريا موجي

تن نمي كوفت به موجي ديگر ،

چشم ماهي گيران ديد

قايقي را به ره آب كه داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر.

پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش

به همان جاي كه هست

در همين لحظه غمناك بجا

و به نزديكي او

مي خروشد دريا

واز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز

از شب طوفاني

داستاني نه دراز.

 

 

فانوس

مرداب اتاقم كدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگ‌هايم مي‌شنيدم.

زندگي‌ام در تاريكي ژرفي مي‌‌گذشت.

اين تاريكي، طرح وجودم را روشن مي‌كرد.

 

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزيد.

زيبايي رها شده‌يي بود

و من ديده به راهش بودم:

روياي بي‌شكل زندگي‌ام بود.

عطري در چشمم زمزمه كرد.

رگ‌هايم از تپش افتاد.

همه رشته‌هايي كه مرا به من نشان مي‌داد

در شعله فانوسش سوخت:

زمان در من نمي‌گذشت.

شور برهنه‌يي بودم.

او فانوسش را به فضا آويخت.

مرا در روشن‌ها مي‌جست.

تار و پود اتاقم را پيمود

و به من ره نيافت.

نسيمي شعله فانوس را نوشيد.

وزشي مي‌گذشت

و من در طرحي جا مي‌گرفتم،

در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي‌شدم.

پيدا، براي كه؟

او ديگر نبود.

آيا با روح تاريك اتاق آميخت؟

عطري در گرمي رگ‌هايم جابه‌جا مي‌شد.

حس كردم با هستي گمشده‌اش مرا مي‌نگرد

و من چه بيهوده مكان را مي‌كاوم:

آني گم شده بود.

 

 

 

 

مي بينم صورتمو تو آينه

با لبي خسته مي پرسم از خودم

اين غريبه كيه؟از من چي ميخواد؟

اون به من يا من به اون خيره شدم؟

باورم نميشه هر چي ميبينم

چشامو يه لحظه رو هم ميزارم

به خودم ميگم كه اين صورتكه

ميتونم از صورتم برش دارم

ميكشم دستمو روي صورتم

هر چي بايد بدونم دستم ميگه

منو توي آينه نشون ميده

ميگه اين تويي نه هيج كسه ديگه

 

آينه ميگه تو هموني كه يه روز

مي خواستي خورشيد و با دست بگيري

اما امروز شهر شب خونت شده

داري بيصدا تو قلبت ميميري

ميشكنم آينه رو تا دوباره

نخواد از گذشته ها حرف بزنه

آينه ميشكنه هزار تيكه ميشه

اما باز تو هر تيكه اش عكس منه

عكسا با دهن كجي بهم ميگن

چشم اميد رو ببر از آسمون

روزا با هم ديگه فرقي ندارند

بوي كهنگي ميدن تمومشون

 

 

 

خانوم نازی از آبادان :

اولا دستت درد نکنه که هم دیدن کردی از وبلاگم

دوما : فدات شم این چه وب سایتی دادی که باز نمی شه

شاید منم بخوام از وبت دیدن کنم و نظر بگم

مهران جونم شرمنده دیر اومدم سر بزنم خداییش وقت نداشتم و مشکل پیش اومده برام

و برای همه اینکه :

بی چاره شدم

مادر بوردم سوخته پول ندارم یکی دیگه بخرم

به همین دلیل وقت هم ندارم برم آپ کنم

اصلا فعلا معلق شدم

 

 

 

 

مناجات

 

 

الا ! اي مهين مالك آسمانها

كجا گيرم آخر سراغت كجايي ؟

غلام وفاي تو بودم _ نبودم ؟

چرا با من با وفا بي وفايي ؟

چه سازم من آخر بدين زندگاني

كه ريبي است در بيكران بي ريايي

چسان خلقت مهمل است اينكه روزم

فنا كرد – كام قدر – بر قضايي !

بيا پس بگير اين حياتي كه دادي

كه مردم از اين سرنوشت كذايي !

خداوندگارا !

اگر زندگانيست اين مرگ ناقص

بمرگ تو ، من مخلص خاك گورم !

دو صد بار ميكشتم اين زندگي را

اگر ميرسيدي به زور تو ، زورم !

كما اينكه اين زور را داشتم من

ولي تف بر اين قلب صاف و صبورم !

همه ش خنده ميزد بصد ناز و نخوت

كه من جز حقيقت ز هر چيز دورم !

بپاس همين خصلت احمقانه

كنون اينچنين زارو محكوم و عورم ؟

چه سود از حقيقت كه من در وجودش

اسير خدايان فسق و فجورم ؟

از آن دم كه شد آشنا با وجودم

سرشكي نهان در نگاه سرورم

چو روزم ، تبه كن تو ، روز « حقيقت »

كه پامال شد زير پايش غرورم

خداوندگارا!

تو فرسنگها دوري از خاك دوري

تو درد من خاك بر سر چه داني ؟

جهاني هوس مرده خاموش و بيكس

در اين بينفس ناله آسماني ...

زروز تولد همه هر چه ديدم

همه هر كه ديدم تبه بود و جاني

طفوليتم بر جواني چه بودي

كه تا بر كهولت چه باشد جواني !

روا كن به من شر مرگ سيه را

كه خيري نديدم از اين زندگاني!

مگر از پس مرگ – روز قيامت

خلاصم كن زين شب جاوداني!

بمن بد گماني؟ دريغا ! ندانم

چسام بينمت تا چنانم نداني؟

نه بالي كه پر گيرم آيم به سويت

نه بهر پذيرايي ات آشياني!

چه بهتر كه محروم سازم تو را من

ز ديدار خويش و از اين ميهماني

مبادا كه حاشا نمائي بخجلت

كه پروردگار لتي استخواني !

خداوندگارا !

تو ميداني آخر ، چرا بي محابا

سيه پرده شم رو را نديدم !

مرا ز آسمان تو باكي نباشد

كه خون زمين مي طپد در وريدم !

من آن مرغ ابر آشيانم كه روزي

ببال شرف در هوا مي پريدم !

حيات دو صد مرغ بي بال وپر را

برغم هوس – از هوي مي خريدم

بهر جا كه بيداد ميكشت دادي :

بقصد كمك ، كوبه كو مي خزيدم !

بهر جه كه ميمرد رنگي ز رنگي

بيكرنگي از جاي خود ميپريدم !

من آن شاعر سينه بدريده هستم

كه عشق خود از مرگ مي آفريدم !

چه سازم ! شرنگ فنا شد به كامم

ز شاخ حقيقت هر چه چيدم!

ولي ناخلف باشم از ديده باشي

كه باري سر انگشت حسرت گزيدم !

ار آنرو كه با علم بر سرنوشتم

ز روز ازل راه خود را گزيدم !

خداوندگارا !

ز تخت فلك پايه آسمانها

دمي سوي اين بحر بي آب رو كن

زمين را از اين سايه شياطين

جنين در جنين كين به كين رفت و رو كن

سياهي شكن چنگ فريادها را

به چشم سكوت سياهي فرو كن !

هميشه جواني تو ، پير زمانه !

شبي هم " جواني " بما آرزو كن !

كه تا زيرورو نسازم آسمانت

زمين را بنفع زمان زير رو رو كن !

 

 

مکافات عمل

 

 

یک شبی در راه دوری ، گرگ پیری بر زمین افتاد و مرد ...!!

لاشه ی گندیده ی آن گرگ را کفتار خورد ...!!

در دل غار کثیفی پیر کفتار ، زمین مرگ را بوسید و خفت ...

قاصدی این ماجرا را با کرکسان زشت گفت ...!!!

جسم گند آلود کفتار را کرکسان ، غارتگران خوردند ...

لرزه بر دامان کوه افتاد ...!!!

سنگها بر روی هم هموار گشت ...

کرکسان هم جملگی مردند ....!!!