xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr
|
چرا ؟ |
چرا اين من را - در اين سن و سالی که دارم-، حق اين نباشد که به زادگاهم (ديگران خواهند گفت : "کشورم" ، "ميهنم" ، "وطنم" ، "خاکم" و ...) به دلخواهم و به مرتب سفر کنم - و حتی بزييم برای ِ هميشه ؟ چرا ؟ - و چرا ؟ آخر منهم انسانم - و نه چون شما شاهی يان و ملايان - ، از راستهء حيوانات - که ای شرف به حيوانات! زاده شدم در بندرانزلی ( تنهاو تنها برای ِ يک چيز به حکومت ِ فلاکت بار اسلامی "مديون"م که نام ِ خفت بار ِ پهلوی را از شهرم برداشت ) و دوساله اوليهء زندگيم در آنجا گذشت + يک سال ِ ديگر در شش و هفت سالگی (سال ِ اول ِ دبستان ) . 22 سال ِ باقی اقامتم در زادگاهم که ايران نام دارد ( بجز يک سالی که در "هشتپر" طوالش در سيزده ، چهارده سالگی - سال هشتم دبيرستان ) را در تهران - و با چه بدبختی ها و سرشکستگی ها - ، گذرانم . تا دو ماه ديگر ، 34 سالست که در فرانسه زندگی می کنم . يکباز در اوايل سال ِ 58 - به مدت ِ يکماه - ، و بار ديگر در همان سال به مدت ِ يکسال ونيم به ايران رفتم نا باصطلاح در "انقلاب" شرکت کنم ( که خاکم بر سر - به ويژه آنکه از ابتدا آنرا استفراع می دانستم تا انقلاب : رحوع کنيد به اين " انقلاب = استفراغ؟ " ) و آخرين بار در سال67 - با ترس ولرز-،برای وداع با مادرم که رو به مرگ بود . در هيچ جا نخواهيد يافت که چون "رصا"ی الاقبائی يکباره بزرگ مالک ايران شده باشم و يا چون پسرش "محمد رضا" و تمام ِ ايل و تبارش و چون فرزندش "رصا" ميليونها و ميلياردها - از راه ِ دزدی - ، به جيب زده باشم ؛ هرگز در "مقامی " نبوده ام که به يکباره "اوج" کنم از "آخوند ِ پنزاری" به "آخوندِ ميلياردر" ( نه از نوع ِ " ريالی" و "تومانی" که "دلاری" ! ) ؛ در هيچ جا نخواهيد يافت که نانی از حلقوم ِ کسی در آورده باشم و در حلقوم ِ خود و خانواده ام ريخته باشم ؛ در هيچ جا نخواهيد يافت که به زنی - يا مردی - ، تجاوز کرده باشم ؛ در هيچ جا نخواهيد يافت که "شورش ِ مسلجانه " کرده ام ( گرچه اين را حق ِ مسلم ِ هر ملت ِ تحت ِ ستم می دانم - اما چه کنم که به جز در فيلم های سينمائی ، هرگز اسلحه ای را ، تا به اين سن و سالم ، از جلو نديده ام ) ؛ و ... اما هميشه ، با وسع ِ بسيار کمم ، از حقوق ِ انسانها ( و تقسيم نمی کنم به "زن" و "مرد" و تقسيم نمی کنم به " کارگران" ، "معلمان" ، "دانشجويان" و ... ) دفاع کرده ام ؛ و دفاع کرده ام که انسان را حق ِ انديشيدن - علت ِ وجودی ِ او - است و حق ِ بيان - بالطبع - اش . "جرم"ام اينست و به همين خاطر در زمان ِ شاهی يان "ضد" بودم و حتما لازم به گفتن نيست که در زمان ِ ملايان هم و حق نداشتم و ندارم که اين آخرين سالهای زندگی ام را بگذرانم در کوچه و باغهای ِ زادگاهم - که آه ! چه قدر دلم تنگ شده و چه اشک ها که نمی ريزم ! - از خودم دارد بدم می آيد که اين چنين "رقيق -القلب" شده ام ! ...
|