xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
چرا ؟ چرا اين من را - در اين سن و سالی که دارم-، حق اين نباشد که به زادگاهم (ديگران خواهند گفت : "کشورم" ، "ميهنم" ، "وطنم" ، "خاکم" و ...) به دلخواهم و به مرتب سفر کنم - و حتی بزييم برای ِ هميشه ؟ چرا ؟ - و چرا ؟ آخر منهم انسانم - و نه چون شما شاهی يان و ملايان - ، از راستهء حيوانات - که ای شرف به حيوانات ! زاده شدم در بندرانزلی ( تنهاو تنها برای ِ يک چيز به حکومت ِ فلاکت بار اسلامی "مديون"م که نام ِ خفت بار ِِ پهلوی را از شهرم برداشت ) و دوساله اوليهء زندگيم در آنجا گذشت + يک سال ِ ديگر در شش و هفت سالگی (سال ِ اول ِ دبستان ) . 22 سال ِ باقی اقامتم در زادگاهم که ايران نام دارد ( بجز يک سالی که در "هشتپر" طوالش در سيزده ، چهارده سالگی - سال هشتم دبيرستان ) را در تهران - و با چه بدبختی ها و سرشکستگی ها - ، گذرانم . تا دو ماه ديگر ، 34 سالست که در فرانسه زندگی می کنم . يکباز در اوايل سال ِ 58 - به مدت ِ يکماه - ، و بار ديگر در همان سال به مدت ِ يکسال ونيم به ايران رفتم نا باصطلاح در "انقلاب" شرکت کنم ( که خاکم بر سر - به ويژه آنکه از ابتدا آنرا استفراع می دانستم تا انقلاب : رحوع کنيد به اين " انقلاب = استفراغ ؟ " ) و آخرين بار در سال67 - با ترس ولرز-،برای وداع با مادرم که رو به مرگ بود .
جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷ -
۲۷ فوريه ۲۰۰۹ انقلاب = استفراغ ؟ "سواد ِ ايده ئولوژيکی" ( اگر همچين "سواد"ی وجود داشته باشد) ندارم تا بخواهم "عالمانه" "تز"ی بيرون بدهم برای ِ "انقلاب" - پس ناگزيرم نظرات ِ ساده لوحانه ام را در اين مورد بيآورم : از ديد ِ من ، انقلاب (بدون ِ هيچ پيش و پسوند) بايد "تغيير" ( و نه "تحول ) همه جانبه ای باشد با بُعدهای اقتصادی ، فرهنگی ، اجتماعی ، سياسی . اختلاف نظرهای ِ بسياری وجود دارد براينکه آيا آنچه که در ايران ِ سال ِ 57 بروز کرد ، "قيام" بود يا "انقلاب" و يا هيچکدام از اينها و بلبشوئی بود که "قدرتهای ِ خارجی"( انگليس و آمريکا ، "امپرياليسم" ، "نفتخواران" و ...) براه انداختند و ثمره اش را همانها به جيب زدند ... زمانی يکی از گروه های سياسی صحبت از "انقلاب ِ سياسی" ميکرد . من حتی به اين نظر هم "التفات" ندارم ؛ انقلاب يا انقلاب است - باهمهء بُعد هايش و يا اضلا انقلاب نيست . انقلاب ، در نفس ِ خود ، رو به پيش دارد و آمده است که دنيائی بهتر از پيش بسازد . نه مثل ِ اين "انقلابِ" اسلامی ، ويرانگر هر آنچه پيش از اين بود ، باشد . در زبان ( گويش؟ - بحث ِ زبانشناسی که در اينجا که نداريم !) ما گيلک ها ، "انقلاب" به معنای ِ "استفراغ" است : مره انقلاب ايه (می خواهم استفراغ کنم) . توضيحی بدهم :
پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۷ - ۱۹ فوريه ۲۰۰۹ "استثناء" بر "فاعده" ( در رابطه با نوشتهء ناصر پاکدامن : روزنامه گردی ) "قاعده" را در " نشر ِ ديگران " براين گذاشتم که هرآنچه در نوشته است به صورت ِ "خام" و بی هيچ دخل و تصرف از جانب ِ من بيآورم . گه گاه چند عکس و طرح ، لا به لای ِ مطلب می افزودم – کاری که در اين شماره کرده ام . اما "تفسير" ، "فصولی" و " گُه خوری" هرگز ! "خدا" "ذليل" کند اين آقای ِ ناصر پاکدامن را که در "تتمه" (پانوشت) نوشته اش ستايشی پُر به جا کرده است از "محمود عنايت" و مرا واداشت بر اين "استثناء": "محمود عنايت" ( گرچه دوست دارد که "دکتر"ش خطاب کنيم - که هست و دندانپزشک - ، اما من ، حتی اگر دلگيرش کنم ، اينکار را نخواهم کرد و چرائيش را در اينجا آورده ام : " گرفتاري ِ ما با « دکتر » نا پزشک هاي ِ اهل ِ قلم! " ) را در اوايل ِ سال 40 – که به خانه مان در باغ صبا برای در ديدن ِ برادرم ، فريدون ، می آمد می شناسم ( می گويم "می شناسم" ونه آنکه همديگر را "می شناسيم" – که صدالبته اورا يادی نيست از يک "الف-بچهء" ده دوازده ساله) . در هفده هجده سالگی به دفتر ِ نگين (واقع در کوچه ای بن بست در خيابان ِ پهلوی ِ آنزمان و درست در پشت ِ جائی که پارک شد با "تئاتر شهر") برای ِ بردن ِ نوشته های ِ فريدون ، می رفتم .
يکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷ -
۱۵ فوريه ۲۰۰۹ عقدهء حقارت ، خودبزرگ بينی يا "گنده گوزی" ؟ "جمع آوری امصاء" داريم تا "جمع آوری امضاء"! يک وقت برای ِ حمايت از زندانيان ِ سياسی ، دادخواهی بر ظلمی که براين ملت می رود ، راهبرد و کاربردی برای ِ برونرفت از اين مخمصه و ... است ؛ و يک وقت برای "صدور ِ" بيانيه های ايده ئولوژيکی و "ماراهم به حساب آوريد" ! ... "امضاء کننده" داريم نا "امضاءکننده" ! يکی امضاء اش می گذازد برای ِ آن اولی هائی که در بالا گفتم - به ساده گی و بی هيچ تيتر و عنوان ِ دهان پُرکن ؛ و يکی ديگر می گذارد برای دومی ِ در بالا ذکر شده - با تيتر ها و عناوين ِ پُر طمطراق و دهان پُرکن !... پيش از ادامهء بحث ، اينرا هم بکويم که من ، در گذشته ، سه چهار باری برای اولی ها "امضاء" دادم و بعد که ديدم "دومی ها" دستی گشاده دارند در آنها ، به خودم نهی ای زدم که : "ای الاغ ، ترا چه به اين گُه خوری ها !" - و اين نه به آن معنی که "بی رگ و حس" شده ام ، که به اين معنی که "دومی ها" ، نه تنها دل و رودهء مرا بهم ريخته اند ، که بسيار دل و روده های ديگر و بسيار کنار کشی ها.
سهشنبه ۱ بهمن ۱٣٨۷ - ۲۰ ژانويه ۲۰۰۹ کوچک به اندازهء خود ِشان و ... "بزرگ" به اندازهء روياهای ِشان ! اينجوری شروع شد : - سلام ، ميخواستم ببينم که کاره سايتِتون به کجا رسيده ؟ - پيش ميره ، داديم به جائی که همه کاراشونو بُکُنه ... - حتی pdf هارو ؟ - آره ! - مبارکه ! [...] راستی می خواستم يه مسئله يه خصوصی ، یه گرفتاری رو با شما در جريان بذارم ... چه جوری بگم ... روم نميشه ...آخه ماکه رابطه مون جوری نيس که از مسائله خصوصی با هم بِگيم ... - بگو عزيزم ، خودتو تو مضيقه نذار [ "تو" خطابم کرد - برخلاف ِ هميشه که "شما" خطابم می کرد . شايد می خواست که راحت با او باشم ] . - آخه ...
پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷ - ۱۵ ژانويه ۲۰۰۹ "خالی ..." " در اندرون ِ من ِ خسته دل ندانم چيست / که من خموشم و او در فغان و در غوغا "
خالی تر از آنم که بخواهم چيزی بنويسم؛ ."نظر پردازی" - يا "پراندازی"- کنم ؛ از زمين و زمان و جهان بگويم ؛ از ايران بگويم و از باصطلاح " انتخابات ِ" آينده اش بگويم ؛ از فاجعهء شرم آور ِ انسانیِ "عزه" بگويم ؛ از اين خوی ِ حيوانی ِ هريک از خودمان بگويم - که درنده گی ، گوئيا ، شده است جزئی از "ذاتِ" مان ... خسته ام از همه چيز : از خودم ، از تو ، از او - و از "شمايان" به کل ... شنبه ۷ دی ۱٣٨۷ - ۲۷ دسامبر ۲۰۰٨ "جداشده گان" و "واداده گانِ" سياسی به قاعده اين هردو را قاطی می کنند - که حاليا فرق ِ شان از زمين است تا به آسمان! وادادهء سياسی ، همهء عقايد و باورها و روابط -و در يک کلام : "زندگی ِ" پيشين - اش را عامدانه و "عاقلانه" ( و نه آنطور که می گويند : "نحت ِفشار و شکنجه") ، به "مال و منال"ی و "جاه و مقام"ی می فروشد و به يکباره می شود مزدور و مجيزگوی ِ هر آنچه که پيش از اين "دشمن" ش می خواند و می باراند - با "بوق و کرنا"- "قی" های اربابان کنونی اش را برسر ِ بی محافظ ِ "ياران ِ" پيشين اش . وادادهء سياسی ، از ابتدا ، بدنبال ِ "قدرت" بود و خودرا ، از ابتدا ، مُحق می دانست و آگاه برهمه چيز و "تافته"ای جدا از "بافته"! به "باور" ها اعتقاد ندارد ، به "خود" اعتقاد دارد و اين "اعتقاد" ، هيچ نيست - به جز اين : "بنگريد مرا - منم اين من : مظهر ِ "برزوی گوزو! و هرآنچه گويم را ، بی هيچ "دبه" ای پذيرا باشيد- چه آنچه که می گفتم به عنوان ِ "مخالف" و چه آنچه ، امروز، می گويم به عنوانِ "مخالف ِآن مخالف"!... اين وادادهء سياسی فخری می فروشد به پيشينهء زندانی شدنش و تحمل ِ شکنجه ها و می کوبد آنرا بر سر ِ هميشه بی محافط ِ "يارانِ" پيشنش که ببيند : خفقان بگيريد ! شکنجه شدم ! مقاوم بودم ! و اگر امروز وا می دهم ، نه از روی ِ ترس است ؛ که از روی ِ "عقل" !
جمعه 22 آذر 1387- 12 دسامبر 2008 " آشيخ علی پينوشه ، ايران شيلی نميشه ؟ " در خبرها آمده است که يکی از جالب ترين ِ شعارهای ِ دانشجويان در مراسم 16 آذر ِ امسال ، اين بود : "سيدعلی پينوشه ، ايران شيلی نميشه !" . و خيلی ها حظ حظان که : "به به ، چه شعار ِ خوب و انقلابی ای!" ... اما مرا "حظ حظان" نشد و اين شعار را بسيار بدور از واقعيت های عينی و درک ِ درست از شرايط موجود و پسرفت ِ دانشجويان و بی بندباری ِ شان در بکارگيری واژه ها و مفاهيم، يافتم . آخر مقايسه "آشيخ علی"(يا "شاهآيت الله") با "پينوشه" با هيچ اصولی خوانائی ندارد ؛ يکی، به اصطلاح ، "لائيک" بود و "سکولار" و اين ديگری تابه بی نهايت "غير ِ لائيک| است و "غير ِ سوکولار" . آخر "آقای ِ شقايقی" (يعنی "شقيقه" ) را چه ربط است با "آقای ِ گودرزی" (يعنی "گوز") ! ببينيد ، يک جکومت می تواند ، در کلام ونه بالاجبار در عمل ، "لائيک" باشد (همانطور که حکومت ِ "پينوشه" - و"شاه" هم - ، کم و بيش بودند و در عين ِ حال ديکتاتوری و تا به بی نهايت خونخوار باشد ( نمونه هايش را در اقصی نقاط ّ دنيا شاهد بوده و هستيم ) .
يکشنبه ۳ آذر ۱۳۸۷ - ۲۳ نوامبر ۲۰۰۸ "يا روسری ، يا توسری" ... ويا "تيغ - سری" ! هرگز علاقه ای به ديدن ِ فيلم های ِ (چه سينمائی و چه تله ويزونی ِ) ساخته شده در اين حکومت ِ محنت و فلاکت نداشته ام - جه برسد به آنکه آنهارا در سايتم بيآورم ... ... اما مدتی ست که هم آنهارا می بينم و هم در سايت ، بعضی هاشانرا ، می آورم و اگرچه تعدادی از آتها هم داستان ِ خوبی دارند و هم خوب پرداخته شده اند ، اما کلا حالم را بهم می زنند - حتی فيلم های ِ "مهرجوئی" - که به کارهايش علاقه دارم و با خود می گويم که او و ديگرانی چون او ، بهتر بود که بقالی می کردند و يا کنار ِ خيابان سيگار فروشی ، تا مجبور نشوند که برای ِ "نان خوردن" ، شرايط اين آدمخواران ِ حکومتی را برای ِ ساختن ِ فيلم ِ شان بپذيرند و بدتر آنکه آبروئی به اين هيچ آبرونداران بدهند . چرايش را بگويم : اگر از تمام ِ خرافات و آخوندبازی هائی که به خورد ِ خلايق می دهند ، بگذريم ، از يک چيز نمی توان گذشت : چهره ای که از زن می دهند حجاب ها و لباسهای ِ عجيب و غريب ؛ با آن هميشه در تحت تسلط ِ مردان بودن وبه هيچ نگرفتن ِ شان . دنيای ِ زتان در اين فيلم ها جهنمی ست و توسری خوری - حتی با "ژيگولو"ترين داستانهايشان ! - روسری به سرانی هستند توسری خور !
پنحشنبه ٣۱ مرداد ٨۷ - ۲۱ اوت ۰٨ اينيم و مفتخر : رانندهء تاکسی مد ِ روز شده است در ايران که برای ِ "سرکوفت" زدنِمان بگويند : "نگاه کنيد به اين بدبخت ها که دراينجا موقعيتی داشتند و رفتند خارج و شدند رانندهء تاکسی !" و بکل فراموش می کنند که خيل ِ عظيمی ( از جمله رضا پهلوی و ايل وتبارش و بادمجان دور ِ قاب چيناتش ) تا توانستند چاپيدند و خون ِ خلايق را درشيشه کردند و الفرار ! و در اينجا هم هنوز در ناز ونعمتند و وسايل ِ آسايش ِ چندين و چند نسل ِ شانرا دراختيار . و بکل فراموش می کنند فراوانند کسانی که بی امکانات آمدند و درنتيجه تحصيل و کار و کوشش به سروسامانی رسيده اند و دارای ِ "موقعيت" اند - آنهم چه جور هم ! واما "ما" : اگرچه ، پيش از اين ، دکتر و مهندس و استاد دانشگاه ، شاعر ، نويسنده و کارگردان ِتئاتر ، مدير ِ اداره ای و چه و چه های ِ به نام بوديم ، اما هرگز تن به خواری نداديم وخاری در چشم ِ کسی فرو نکرديم وسرخم کردن و پابوسی را در شان ِ آدمی ندانستيم و بسيارانِمان ، درهر دو رژيم ، زندان کشيديم و شکنجه شديم و سرآخر ، در سنين ِ کم و بيش بالا ، "پرتاب" شديم به خارج و شديم "خارجکی" ...
"کوچک" به نام ، اما بزرگ به وسعت ِ گيلان... "کوچک" به نام و بزرگ به وسعت ِ گيلان . گرچه "ميرزا:يم خوشا که "سيد" زاده نشدم . "ستار- گيلمرد" م ، من
دوشنبه ۲۱ مرداد ۱٣٨۷ - ۱۱ اوت ۲۰۰٨ حتی با خودم روراست نيستم ! ... زمانی که ، در نوشته هايم ، می گويم به "خاک" اعتقاد ندارم ، "سرزمين" و "وطن" برايم مطرح نيست و تنها علاقه ام است به "زادگاه"م ، هم راست می گويم و هم دارم به خودم دروغ می گويم (و حاشا که بخواهم به ديگران دروغ بگويم) ؛ دارم کلاه ِ گشادی برسرم می گذارم و آنجنان درتمام ِ زندگيم خفت و خواری کشيده ام که احساسات ِ شديد داشته ام را ، خود به خفت ترين وجهی ، به دار می کشم - پيرامردی چون من را چه مانده است بجز انديشيدن به گور در جائی که هرچه هست "خاک"م نيست ، "سرزمين"م ، "وطن"م نيست ودريعا که در گُه-کده سرزمينی زاده شدم که در هردو "نظام" ش حق ِ "زندگي" م نبود و در اين يکی نظام - حتی- ، حق ِ "مردن"م نيست! سهشنبه ۱۵ مرداد ۱٣٨۷ - ۵ اوت ۲۰۰٨ هراس ِ من ار "کفن و دفن " شدن ِ اسلامی ست ! نهايتی ست اگر مرگ را پيموده ام پيشاپيش تا نهايت اش را کوچک تر از آنم که چُون "شاملو" - و در عين ِ حال به همان اندازه - که بگويم : " هرگز از مرگ نهراسيده ام !"
سهشنبه ۱۵ مرداد ۱٣٨۷ - ۵ اوت ۲۰۰٨
عليرغم ِ
تمامی ِ احترام و ارزشی که برای انسان ها قائلم
هرچه که دل ِ تان می خواهد فحش و لچر و کثافت های ِ دهانی برمن بباريد وبه لجنم بکشيد و از من هرآنچه که دل ِ تان می خواهيد بسازيد ، اما مانع ام نخواهيد شد : اين "خلق" ، " قهرمان" ، نه تنها نيست - که تا به منجلاب فرو رفته است به کثافت ها و نه از آن "فرجی" است و نه از ما که مظهر فرومايه گی آنهائيم . فساد ِ رخنه کرده در تار.پود ِ اين "خلق ِ قهرمان" ، نه چند ساله ، نه چند ده ساله ، نه چند صد ساله ، که چندهزارسالانه است : پدر ، پسر و دختر را می چاپد ؛ مادر هم بهم چنين و دختر و پسر هم ... در اين "خلق ِ قهرمان" ، " وجدان ِ اجتماعی" وجود ندارد - که لمس کردنی نيست ، که "خوردنی" نيست ، که چپاول کردنی نيست! آيا " قهرمان" نمی خوانم ِ شان ، چون "قهرمان بازی" در نمی آورند و زحمت ِ مرا نمی کشند برای خلاص شدن از اين حکومت ِ به تمامی خواری و خفت ؟ حاشا ! حاشا ! از اينانی که تنها به پُر بودن ِ جيب و (چرا نگويم به راحتی :) به کُس و کير ِ خود می انديشند ، بيش از اين ( يا انتظاراتی اينچنانی ) می توان داشت ؟! باور کنيد ، حتی اگر اين "خلق ِ قهرمان" اين کثافت رژيم را سرنگون کند ، "هورا!" نخواهم کشيد - آنسان که عليرغم ِ نفرتم از رژيم ِ سابق ، هورا نکشيدم (که می دانستم و بخوبی می دانستم دارند کثافت تر رژيمی به جايش می گذارند) : اين "خلايق" را تا اينند که هستند ، بجز رفتن از کثافتی به کثافتی ديگر هيچ انتظار نبايد داشت !
پنجشنبه ۱٣ تير ۱٣٨۷ - ٣ ژوئيه ۲۰۰٨ به هيچ کس و هيچ چيز اعتقاد - که نه ، اعتماد - ، ندارم تمام ِ زندگی ام اعتقاد به انسان بود ؛ - به "انسان" اعتقاد ندارم تا چه رسد به "تو" !
رهايم از "دنيا"یِ تان که دنيايم را به کثافت کشانيده ايد دوست ِ تان داشتم ؛ - دوست ِ تان ندارم !
دوشنبه ۱۰ تير ۱٣٨۷ - ٣۰ ژوئن ۲۰۰٨
... "کتابخانهء روزانه ها" براه افتاد در اين چند روزه ، گشت و گذاری داشتم در بخش ِ "کتاب و نشريه" (وتازه اول ِ کارست ؛ شايد چندين و چند روز يا هفته - . حتی ماه-،وقت بايد بگذارم تا "لينک ِ" تمام ِ کتابها را بازبينی کنم ) . و ديدم که "ای وايويلا!" ، خيلی از کتابها را نمی توان باز کرد . و اين به چه معنی می تواند باشد؟ :
در دنيای ِ "تارعنکبوتی" ، چه فراوانند باصطلاح "کتابخانهء الکترونيکی" ، اما واقعيت را بخواهيم به اندازهء انگشتان ِ ،حتی ، يک دست هم کتابخانهء واقعی وجود ندارد (که يکی اش همين "روزانه ها..." ست با "گاه روزانه ها" و "نشر ِ ديگران"ش) . و باقی ِ اين باصطلاح"کتابخانه" (حتی معروف ترين و "کله گُنده" هاي ِسان) ، "لينک جمع کننده گان"ی بيش نيستند و تازه هيچ زحمت ِ اين به خود نمی دهند که آيا واقعا اين کتابها وجود دارند و آيا لينک هايشان باز می شوند و يانه ؟ وهمين جور "کيلوئی" می آورند تا برتعداد ِ "کتاب"هايشان افزوده شوند و اين خواننده است که دستش ميماند کوتاه پنجشنبه ۲ خرداد ٨۷ - ۲۲ مه ۰٨ "راه ورسم ِ" من در "روزانه ها" ["خلوت"] اگرچه پيش از اين ، بارها ، گفته ام که "روزانه ها" چه به سر دارد و "چرا"( بلغورگويان می گويند "علت ِ وجودی") يش چيست ، اما در اينجا بازترش کنم ( به ويژه برای کسانی که نوشته هایِ شانرا ، محبتانه ، می فرستند و منتشر نمی کنم ) :
پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ٨۷ - 15مه 08 عِق ام گرفته است ... شرمنده ام که به ذرات ( در گيومه نمی آورم ): می پردازم ... اگر اشتباه نکرده باشم - با توجه به "عکس" اش ، انگاره نکرده ام - ، "مهدی فلاحتی" ( اين به اصطلاح "شاعر" ) ، اولين سردبير ِ نشريهء "آرش" ( با مديريت ِ "پرويزخان" قليچ خانی - بزرگ فوتباليست تاريخ ِ ايران ( می بينيد که در گيومه نيآورده ام و بی آنکه از ياد ببريم "جديکار" ) - ، و کوچکمرد ِ سياسی ِ هنوز با افکار ِ وخيم ِ از نوع ِ " اکثريت" هائی که به غلط خودرا "فدائی" می دانند - ، بود و بعد "دعوا"يش شد با "پرويزخان" و رفت و رفت -همچون بسياری از "اکثريت" ی ها به "نوکری رسمی ِ دولت ِ آمريکا " ( از ياد نبريم که "صدای ِ آمريکا" ، ارگان ِ رسمی ِ وزارت ِ خارجه ء اين کشورست و هر که در آن کار می کند ، بی تعارف ، مامور (در گيومه نياوردم ، که لازم نيست ) .
پنجاه و هفت ساله گی ... پنجاه وهفت يعنی سالی که سياهی رفت و سياهی ِ ديگری (بمراتب بدتر) بجايش نشست . پنجاه و هفت يعنی من که به اين سال رسيده ام .
جمعه 13 ارديبهشت 87 / 2 مه 08 عظيم گرفتارئی ست !... زمانی که سايتی داشته باشی ، کم و بيش ، مورد ِ توجه ، طبعا "ايميل"های ، کم و بيش ، فراوان دريافت می کنی - که نظری ،که درخواست ِ نشری و که ... آنجا برايت "عظيم گرفتاری" می شود که متنِ اين "ايميل" ها با حروف ِ فارسی نوشته شده باشند و تو آنهارا با حروف ِ "چينی-ژاپنی" ببينی ! نمی توانی بخوانی ، پس نمی توانی منتشر کنی و يا جوابی بدهی و اگر جواب ندهی ، می شوی "نامودب" ! چاره را در اين ديدم که بفرستم اين: mota'assefaneh natavanestam bekhanam (hata ba unicode-utf-8).dar sourat-e emkan ba hourouf-e latin , ya beh peyvast (word ya pdf ), befrestid. و اين را گاه به گاه می فرستم - چراکه تعداد ِ ايميل ها چندان اند که نمی شود برای تک تک اينکار را کرد . گرفتاری برايم آنچنان عظيم بود که تماسی گرفتم با چند گردانندهء سايت و چند "متخصص ِ" دنيای ِ کامپيوتر و آنها ( که خودهم ، اين گرفتاری را دارند ) اين احتمالات را دادند :
چهارشنبه 21 فروردين87 - 9 آوريل 08 ببنديد "دکان ِ فدائی"گری ِ تانرا ! وارد ِ ارزشيابی و "خوب" و "بد ِ" نظريات ِ جريان های ِ "قربانش بروم ِ" فراوان ِ "فدائيان" نمی شوم ، اما بگويم :
اما "اکثريتی" ها به هيچ عنوان مُحق به بکارگيری ِ اين نام نيستند که تمام ِ گذشته شانرا نه به "زباله دان ِ تاريخ" ، که به "مستراح" ريخته اند . اينان که ، گوئيا ، "رهبران ِ تاريخیِ"شان ، دست در کشت و کشتارها و بگيروببندهای ِ درونی داشته اند ، نه تنها "مارکسيست" ، نه تنها " سوسياليست" ، نه تنها "سوسيال-دموکرات" نيستند ، که شده اند ازنوع ِ بدترين "ليبرال" ها - ازنوع ِ "سرمايه داران ِوحشی" و می نشينند برسر ِ سفرهء "پرويز ثابتی" - همانی که رهبری ِ کشتارِ جزنی ها راداشت *5 . اينان که رهبر ِ "عظيم الشان ِ" شان "بی مُخ فرخ نگهدار" - بسان ِ "شعبان بی مُخ" - ، بود و هنوز هم ، در پرده ، هست ، تنها يک دکان دارند و شده اند "شرکت ِ تجاری ِ زدوبندهای ِ سياسی " و در خدمت اند برای ِ "مشاوره" و دادن ِ "نيرو" ( "بازوی ِکار ِ مجانی" برای ِ اهداف ِ متفاوت ِ سياسی - بيچاره اعضايش که شده اند خرحمال ِ هر کس و ، بيشتر، ناکس!). چه "تفاوت" هست بين ِ رهبر ِ ديروزی و هنوزامروزی شان نگهدار (که مرادش شده است "داريوش همايونِ" جوجه عربده کش ِ جريان ِ فاشيستی ِ "سومکا" ) و بظاهر "رهبر" امروزی ِ شان "بهزادکريمی" - همانی که شرکت ِ تجاری اش را در اختيار ِ همهء فرصت طلبان ِ سياسی گذاشته است و خيال می کند که خيانت ها و جنايت های ِشان فراموش شده است و شده اند "قابل ِمعاشرت" *6. ( متن ِ کامل با حروف ِ درشت تر و "کناره- نويس" ها )
يکشنبه 18 فروردين87 - 6 آوريل 08 "خود- سانسوریِ " بی اجبار ... عجيب است ، در اينجائی که هستم ، به قاعده ، نبايد دچارش باشم ، اما هستم : خودم را "سانسور" می کنم . خيلی حرف ها دارم برای ِ گفتن و نوشتن ، اما نمی گويم و نمی نويسم . "حراف"بودم پيش از اين -شايد- ، اما به خودم "چپاندم" يا هيچ نگويم ، يا آنکه کمترين ِ کمترين ها بگويم ... آيا به پيرانه ترين مرحلهء زندگی ام رسيده ام : هرچه کم گوئی ، به ؟! ...
يکشنبه 11 فروردين 87 ، 30 مارس 08 فرد ِ ناشناسی برايم ايميل فرستاد ، با اين مضمون : " با توجه به اينکه ديده و يا شنيده شده که مطالب ِ [... نام را حذف می کنم ] (ساکن ِ برلين) راچاپ می کنيد و يا با اودر امور ديگر همکاری داريد ، بشما هشدار داده می شود قبل از هرگونه همکاری ديگر با او ، در مورد او تحقيق کنيد واز دوستان در برلين راجع به او بپرسيد . لطفا به ديگران نيز اطلاع بدهيد . - دوستدار ناشناس شما " در جوابش ، اين فرستادم (که برگشت خورد واز همين رو در اينجا می آورم ) : " من ايشان را نمی شناسم و به خاطر ندارم که مطلبی از ايشان منتشر کرده باشم . ايشان هرگز با من تماس نگرفتند واگر مطلبی از اومنتشرکردم ، حتما کسی ديگر ( يا با نام ِ ديگر ) برايم فرستاد . لطفا توضيح ِ بيشتری بدهيد . من کسی ندارم تا از او جستجو بکنم . - با سپاس پيشاپيش از توضيحات : ايل بيگی " اينرا هم اضافه کنم : اگر چيزی را منتشر می کنم ، يا برايم می فرستند ( و نه هميشه خود ِ نويسنده ) ، يا خودم ازجاهای مختلف برمی گزينم وهيچگونه تماسی با نويسنده گان ِ شان ندارم.
|