xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
آنچنان تمامیِ دروازه هارا - سفت و سخت - ، بسته بود که به جز آتش (... و باد ) هيچ از آن گذر نتوانست .
چه مانده بودِ مان - به جز هيچ - در کف که ترسِمان باشد از آتش ( ... و باد ) ؟
هرزه دهانانِ ديروز امروزه روز ، دم به دم ، قی می کنند از خلاچالهائی که گوئيا " دهانِ" شانست -" چه زمانی خوش بود ، زمانِ شاه ! ؛ چه کيف ها که نمی کرديم ، در زمانِ شاه ! چه " آزادی " ها که نداشتيم ، در زمانِ شاه ! ...
هلا ، ای نامردمان ! کدام خوشی ؟ کدام کيف ؟ کدام " آزادی " ؟ - و برای که ؟
اين شمايان بوديد که هُلِمان داديد به سویِ آتشِ از دور نمايان : آتش ! اگر تنها تراست راه به پشتِ دروازه ؛ اگر تنها تراست توان ويران سازیِ خانه اش پس : بيا و از همهء " بودن " ها " هيچ بساز ويران ساز همه چيز را - حتی خانه هايمانرا !
... و تا توانستيم - با ناخُن هايِمان ، حتی - درزها گوشيديم بر دروازه و راهش داديم آتش را و فوت ها کرديم برایِ پُرشعله ور کردنش !
اورا نماند نه دروازه و نه خانه ای فلنگ را بست با دلارهايش و ما مانديم با خانه هایِ ويرانِمان با " ناجیِ" مان - با آتش !
چه خنگ و خرفت بوديم - چه ديوانه ؛ خود ، خود را هُل داديم از چاله به چاه ! : خرفتا جماعت ! از آتش نجاتخواهی ؟!
بسوزيد بسوزيد بسوزيد ! دوشنبه 23 مهر ۸۶ / 15 اکتبر 07 |