روالِ هميشگی ام اين بود که درنوشتن : آنسان نويسم که می انديشم و نه آنسان
که " بابِ ميل " (سياستمدارانه و با سبک و سنگين کردن ِ واژه ها و حتی
ويرگول ها ـ وبه غيز از اين اگرمی بود مايهء نگرانی ؛ بوئی از سياست و
سياست مداری نبرده ام ) . قصد وغرضم تنها اين : بگويم هرآنچه که دلِ تنگم
می خواهد و هرگز براين گمان نداشتم که گفته هايم " عين ِ واقعيت و حقيقت "
اند . می نويسم آنسان که " درلحظه " می انديشم ( و " اين " لحظه و " آن "
لحظه هميشه يکی نيست ـ ترسم از گفتن ِ اين نيست ) . نمی نويسم از بهر ِ "
جاه و مقام " و نمی نويسم از بهر ِ جمع کردن ِ " هورا گويان " و يا "
فحاشان " و نمی نويسم که " ردی " بگذارم ( " سگ " يا " خر ِ " کی باشم ؟! )
و آنچنان با تنهائی " خو " گرفته ام که حتی بدنبال ِ " دوست جمع کردن " هم
نيستم . کيست که بدنبال ِ " دشمن تراشی " باشد ـ مگر آنکه " پاره سنگ ِ
عَقلانه " داشته باشد . پس به دنبال " دشمن يابی " هم نيستم و اگر دلشان می
خواهد ، با سايه ام اين و آن کنند، که بفرمايند ـ نوش ِ جان !
بسيار می خوانم از " دل ِ تنگی گوئی " ها ی ِ ديگران و همه را " هضم " می
کنم و هيچ نمی گويم ـ مگرانکه در ستيز باشند با " دل ِ تنگی " هايم ـ حقم
نيست ؟
منهم زمانی جوان بودم و نيمچه شور و شری داشتم . در عصر ِ جوانيم ، می
بايست همه چيز را يا سياه ديد و يا سفيد ؛ یا مي بايست سوزانده شويم و يا
می سوزانديم ؛ يا مرگ و يا مرگ ! و زندگی در ميان ِ اينها ؟ يا نمی دادندهِ
مان ويا نمی خواستيمش ! از بس همه چيز را از بين بُرده بودند و يا می
بُردند که ماهم نيم کاره کارهاشانرا تمام می کرديم : خالی کنيم جهانرا از
همه چيز ! اگر خيال داريد نابود کنيد همه چيز را ، ماهم اينجائيم برای ِ
مدد رسانی . و چنين شد که وحشت ِ تاريخ به وجود آمد : جمهوری ِ اسلامی . آه
که از بدگوناگونه های ِ ساده لوحيم ! جمهوری ؟ قاه قاه !
اگر احمق نبودم و " عاقلانه " عقلم بود، هرگز پايم را فراتر از گليم ام نمی
گذاشتم و وارد ِ " معقولاتی " ( نامعقولاتی ؟ ) که مُختَص ِ " تشکيلاتی "
هاست نمی شدم . چه معنی دارد که هم پروپاچهء خونخواران ِ عمامه بسر را
بگيرم ، هم سلطنت طلبان را و هم توده ای و اکثريتی و اقليتی ها و هم خاتمی
و حجاريان و " اصلاح طلبان " را و ... و ... و... و هم " ماوراء راستان " و
هم " ماوراء چپان " را . پس حق ِ شان نيست که بپرسند که در کجایِ اين جهانم
؟ ودر جوابم به گويم : درهمه جا و هيچ جا ـ لااقل نه در آنجاهائی که شماها
هستيد ـ يا می خواهيد مرا بگذاريد .
... وامشب ـ بی آنکه بخواهم ؟ ـ ، دارم می رويم به سوی ِ يافتن ِ " دوستان
ِ " جديد ؛ " چپ اندر چپ روان " ـ همانهائی که زمانی افتخارم بود از " آنان
" باشم . اما پيشاپيش بگويم :
منهم چون آنان از موضع گيری های ِ چند روز ِ اخير ِ شيرين عبادی " شوکه "
شده ام و سرگيجه گير ... که بگذريم ( فعلا ! ) ...
و اما اينان ـ که نام نمی برم ـ ، هنوز ـ عليرغم ِ هم سن و سال ( و شايد
بيش ) بودن ِشان ، " پيرانه جوان " اند ؛ يعنی پابه سن گذاشته اند و هنوز
افکار ِ پيرانه جوانی هايشانرا دارند و خوشند که بگويند که " حرف ِ زن
- مردانه يکی ست " . عليرغم ِ تمام ِ شعارهايشان ، از تحول و " انقلاب در خود
" گريزانند و به همین خاطر موردِ تمسخر ِ جوانانِ امروز که روزی خود
چُنانچُون آنان بودند . به جز سياهی هيچ نمی بينند ـ ونه حتی خاکستری ـ تا
چه رسد به سفيد . در دنيای ِ قديمی ِ به قولِ خودشان " متحول " خوشند و پا
از آن بيرون هرگز نخواهند گذاشت که " بيرون رفته گان " خائنانند و خائن !
25مهر82/17 اکتبر 03 |