xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr          

  

                                 

 بمناسبت آغاز راهپيمايی برای فتح تهران

بخش اول - اراده برای تغيير کهنه

بخش دوم - سرتيپ ديوسالار (سالار فاتح)

بخش سوم:

     راهپيمايی خونين برای آزادی - خاطرات سرتيپ ديوسالار قسمت اول

     راهپيمايی خونين برای آزادی - خاطرات سرتيپ ديوسالار قسمت دوم

     راهپيمايی خونين برای آزادی - خاطرات سرتيپ ديوسالار قسمت آخر

 بمناسبت آغاز راهپيمايی برای فتح تهران

 

اراده برای تغيير کهنه 

رضا اشکوری

گسترش نسبی صنعت و تغيير و تحول در پايه های اجتماعی_ اقتصادی جامعه شهری ايران در دهه های نزديک به انقلاب مشروطه و توسعه ارتباطات با دنيای صنعتی خارج از مرزهای ايران منجر به ظهورروشنفکرانی گرديد که توانستند خواست و عطش مردم برای آزادی های سياسی را با مقاله، شعر، ترانه، طنز، تئاتر و نمايش و مجالس سخنرانی روشنگرانه در غالب مذمت استبداد و فوايد آزادی بازتاب دهند. اين روشنگريها و بهمراه آن عطش مردم برای آزادی و همچنين زندگی بهتر و خلاصی از وضعيت اسفبار موجود، مبنای جنبشی گرديد که بين سال های 1284 تا 1290 بطور جدی پس از قرنها خفقان لرزه بر پايه های پوسيده استبداد ديرپای ميهن مان انداخت. گرچه انقلاب مشروطه و رهروانش به آمال و اهدافشان نرسيدند، اما تا زمانيکه عطش آزادی مردم برطرف نگردد و تشنگان آزادی وجود داشته باشند شکست معنايی ندارد.

اواخر بهمن ماه سال 1287 خورشيدی کميته مشروطه خواهان گيلان تصميم به راهپيمايی طولانی خود برای فتح تهران را می گيرند. تصميمی که در تاريخ 22 تير ماه سال 1288 با فتح تهران و فرار محمدعليشاه به روسيه بطور کامل به اجرا در می آيد.روز شانزده محرم 1327 ه.ق مشروطه خواهان گيلان به سرکردگی سردار محيی و حسين خان کسمايی با يورش به باغ مديريه رشت آقابالاخان سردار افخم حاکم گيلان را کشته و با کنترل بر رشت بر تمام گيلان مستولی می شوند. برای خنثی کردن دردسرهای احتمالی سپهدار اعظم تنکابنی که بخاطر اختلافات با عين الدوله حاکم آذربايجان با نيروهايش به تنکابن رفته و می توانست جنبش را از جانب شرق گيلان تحت فشار قرار دهد، سران مشروطه گيلان ضمن نامه ای به سپهدار وی را دعوت کردند تا به رشت آمده و فرماندهی نظامی نيروهای مشروطه را به عهده بگيرد. پس از پيوستن مشروطه خواهان تنکابن و غرب مازندران به سرکردگی سپهدار تنکابنی و سرتيپ ديوسالار کجوری (سالار فاتح ) به انقلابيون گيلان کميته انقلاب گيلان ، عليرغم بی ميلی سپهدار که از راديکاليزم جنبش مشروطه کمتر از استبداد قاجاری وحشت نداشت، و حتی عليرغم مخالفت کميته تبريز تصميم به فتح تهران می گيرند. يفرم خان و تعدادی از ارمنيان قفقازی و همچنين ميرزا کوچک خان جنگلی و سالار فاتح نيز از جمله صدها و صدها رزم آورگيلک (از گيلان و غرب مازندران) بودند که دراين راهپيمايی خونين و آزاديبخش که به درهم کوبيدن استبداد محمدعليشاه و فرار او به روسيه انجاميد شرکت داشتند.

بدون آنکه بخواهم نقش مشروطه خواهان ديگر نقاط ايران و پيکار آنان برای استقرار آزادی و استقلال ميهن مان را انکار کرده و ياکم اهميت جلوه دهم به گمان من دراغلب بررسيها و نوشته های تاريخی درباره نقش عده ای بزرگ نمايی می گردد و از طرف ديگر نقش مشروطه خواهان شمال ايران که ضربه کاری را بر دشمنان آزادی وارد کردند اگر به فراموشی سپرده نشوند کم اهميت جلوه داده می شوند. گويی اصراری است عمدی و با سابقه ای طولانی نزد تاريخ نويسان ما در اين کم بهادادن سهم گيلکان از تاريخ ايران. بيهوده نيست که کسروی که گيلک نيست درباره شب سياه و بس طولانی و چهارصدساله ی قرون اوليه ی اشغال ايران توسط اعراب که سکوت حکمفرما بود و جز صفير شمشير اشغالگران و ضجه های قربانيان شان صدايی نبود می نويسد: « زندگی مردم ديلم در اين دوران تاريک و سده های سکوت و خاموشی در ايران زمين، سراسر قهرمانی و بهادری بود و سزاواری آن داشت که در تاريخ ايران مکانی شايسته يابد. ولی افسوس که هرگز از اين داستانهای پهلوانی يادی نگرديد و اگر فرزندان بويه و آل زيار از ورای مرزهای ايران چنگ در گريبان خلافت فاسد عباسيان نمی انداختند شايد به همين اندازه نيز در اشتهار شهرت نام خود محروم می گشتند » (شهرياران گمنام)

و بازهم اوست که بدور از تنگ نظريهای قومی درباره ی مشروطه خواهان گيلان می گويد:« رشت به مرکز ثقل آزاديخواهی بدل شده است و تبريز همچنان مردانه مقاومت می کرد. اما اين تنها رشت بود که به صورت يک تهاجم، پيکار سرنوشت را آغاز کرده بود. شايد اگر پاره ای ندانم کاری ها و ترديد های سپهدار نمی بود جنبش رشت خيلی زودتر به آزادی تمام ايران منجر می شد.»

راديکاليسم خصلت ويژه و مسلط در مشروطه خواهی شماليها بود. درست به دليل همين راديکاليسم، آنگاه که انقلاب ربوده شد و خانها، فئودالها، مرتجعين و عمال انگليس به مشروطه خود رسيدند و مناصب و پست ها را بين خود تقسيم کرده و ختم انقلاب را اعلام نمودند، و زمانی که روسها و انگليسی ها برای تضعيف جناح راديکال انقلاب در سال 1911 ميلادی در شمال و جنوب نيرو پياده کرده و عمال "مشروطه خواه" شان مجلس را تعطيل و نشريات مترقی متعلق به نيروهای راستين انقلاب را بستند ، باز اين شماليها بودند که به سرکردگی ميرزا کوچک خان و احسان الله خان و سرتيپ علی ديوسالار(سالار فاتح) پرچم آزادی و استقلال را دوباره به اهتزاز در آوردند. آنگاه که مشروطه خواهان دروغين به کمک پليس تحت فرماندهی يفرم خان و با پشتيبانی نيروهای مسلح سردار اسعد بختياری به خلع سلاح مشروطه خواهان راستين و مضروب کردن ستارخان پرداخته و شروع به سرکوب رزم آوران آزادی و استقلال نمودند تا براحتی بتوانند قراردادهای ننگ آوری با دولت تزاری روسيه و بويژه استعمار انگليس ببندند بار ديگر طنين فرياد آزادی و استقلال درشمال ايران بنام جنبش جنگل چرت مرتجعين را پاره کرد که خود حکايتی ديگر است.

 

سرتيپ ديوسالار (سالار فاتح)

 رضا اشکوری

«مگر نمی شد اين دو نفر (ميرزا کوچک خان و سالار فاتح) به تبعيت از بعضی سران ديگر همين که به جاه و مقامی رسيدند آرام بگيرند و در صدد ماجراهای تازه برنيايند؟. نه اينان در داعيه آزاديخواهی از قماش ديگر بودند و با روش کسانی که به مشروطه شان رسيده و از جوشش افتاده تفاوت داشتند. و گرچه مقدورشان بود که ساکت باشند، حتی پای خود را جای پای ديگران که به شهرت و عنوان رفيع رسيده بگذارند. ولی خون اينان در عروقشان می جوشيد و سکوت و خاموشی و ناظر مناظر فجيع بودن را خلاف مروت و دور از آئين جوانمردی می دانستند. و در حقيقت گريبانشان از رنج ها و غم های روزگار تا سينه چاک شده و لذت ديوانگی را خوب درک کرده بودند.»

(از کتاب: سردار جنگل نوشته ابراهيم فخرايی)

يکی از چهره های بازيگر در عرصه سياست ايران در دوره بين انقلاب مشروطيت تا سلطنت رضاشاه سرتيپ ديوسالار (سالار فاتح) بود که عليرغم نقش مهمی که در جريان فتح تهران و بعدها مدتی در جنبش جنگل داشت بزحمت می توان نامش را در صفحات تاريخ رسمی پيدا کرد. خوشبختانه سالار فاتح اهل قلم بود نوشته های بسياری از او بجا مانده که تعدادی ارزش اسناد تاريخی را دارند. از جمله خاطرات او که در آن راهپيمايی خونين آزاديخواهان از رشت بسوی تهران و تسخير آن را به قلم آورده است.

سرتيپ علی خان کجوری فرزند ميرزا رضاقلی کجوری سال 1245 خورشيدی در کجور به دنيا آمد. از جوانی وارد نظاميگری شد. بعدها به جنبش مشروطه خواهی پيوست و با همکاری مشروطه خواهان ساری انجمن حقيقت را تشکيل داد. در اين دوره که سپهسالار تنکابنی هنوز به مشروطه نپيوسته و از طرف دولت محمدعليشاه مشغول سرکوب ترکمانان بود خليل خان کجوری و مقتدر السلطان را برای کشتن سالارفاتح به ساری می فرستد . اما سالارفاتح موفق به فرار شده و به تهران می رود. برای اينکه به جمع محاصره شدگان تبريز به سرکردگی ستارخان بپيوندد به تبريز می رود. اما بدليل محاصره شهر موفق نمی شود.

وقتی سپهسالار تنکابنی جبهه عوض کرد و به مشروطيت پيوست سالار فاتح و عده ای ديگر از اين فرصت استفاده کرده و کميته ای بوجود آوردند و با ارسال نامه هايی به تمام شهرهای ساحلی مردم را به قيام عليه دولت مرکزی دعوت کردند. طولی نکشيد که کميته انقلابی رشت با کميته تنکابن تماس گرفته و آنها را به رشت دعوت کردند. سپهسالار، سالار فاتح و عده ای ديگر اين دعوت را پذيرفته و به رشت می روند.

در رشت کميته جديد انقلاب که در آن رزمندگان تنکابن و کجور هم نمايندگانشان عضو بودند تشکيل می گردد. کميته جديد پس از مدتی کلنجار با سپهسالار تنکابنی وی را نيز راضی به لشکر کشی به تهران و فتح پايتخت می کنند. سالار فاتح که فرماندهی يک گروه متشکل از حدود صدنفر را به عهده داشت شانه به شانه ميرزا کوچک خان که هنوز فردی گمنام بود، يفرم خان ارمنی و ديگر مشروطه خواهان چنان رشادت و نبوغ نظامی از خود نشان می دهد که پس از فتح تهران اولين فرمانی که کميسيون فوق العاده مجلس شورای ملی صادر می کند او را به سالار فاتح ملقب می کنند. اما چرالقب سالار فاتح؟ عبداالحسين نوايی می نويسد: « ميرزا علی خان سرتيپ از مجاهدان و مليون مازندرانی بود و به طوری که دکتر غلامحسين صديقی استاد دانشگاه به من فرمودند وی نخستين کسی است که وارد قزوين شد و از طرف مجلس ملی هم به همين جهت سالار فاتح لقب گرفت و بعدها به نام ديو سالار شهرت يافت ».

چندان از فتح تهران نگذشته بود که خانها، اشراف و نزديکان به سياست انگليس و روسيه سوار بر آن شدند. شکاف بين مشروطه خواهان راستين و دروغين عميقتر گشت و احزاب اعتدل و دمکرات و "کميته مجازات" بوجود آمدند. سالار فاتح برخلاف سپهسالار تنکابنی به حزب اعتدال نپيوست، بلکه خود را به حزب دمکرات که جناح چپ مشروطه خواهان محسوب می شد نزديکتر می دانست. بعداز اينکه با فشار انگليس عين الدوله به وزارت داخله منصوب شد سالار فاتح و ديگران با تشکيل کميته ضد ارتجاعی سبب سقوط وی شدند و سالار فاتح به کفالت نظميه تهران برگزيده شد.

محمدعليشاه مخلوع که با کمک مالی و تسليحاتی روسيه قصد بازگشت به ايران و بازپس گرفتن قدرت را داشت سال 1329 با نيروی عظيمی از طريق شمال به سمت تهران لشکر کشيد. سالار فاتح عليرغم اينکه کفيل نظميه تهران بود داوطلبانه فرماندهی قوايی را که قرار بود جلوی دشمن را که قصد حمله به هران از طريق نور را داشت به عهده گرفت و در نبردی که در يک فرسنگی بلده نور روی داد قوای محمدعليشاه را با سرعتی خارق العاده تار و مار کرد. به همين خاطر نام «اردوی برق» را بر آن گذاشتند.

همانطور که در بالا اشاره کردم خانها، شاهزاده ها و عوامل سياست انگليس انقلاب را از دست مردم ربوده بودند و آزادی و استقلال کماکان دست نايافتنی می نمود. با سرکوب نيروهای راستين مشروطه خواه و تعطيل کردن مجلس و بستن نشريات آزاديخواه، کم کم نيروهای صادق برای نجات آرمانهای انقلاب و بازپس گرفتن پرچم مشروطيت از دست ربايندگان آن به چاره انديشی ومتعاقب آن اقدامات ضروری متوسل شدند.از جمله اين اقدامات يکی تشکيل ,کميته مجازات, بود که افرادی چون منشی زاده، ابوالفتح زاده، مشکوه الممالک، حسين لله ، رشيدالسلطان و احسان الله خان در آن عضو بوده و به ترور مرتجعين و عوامل انگليس می پرداختند (برای اطلاعات بيشتر در اين مورد می توانيد به نوشته دوست و همکار گرامی ام ماکان بنام « احسان الله خان و واژگونه نمايان» مراجعه کنيد). سالار فاتح و ميرزا کوچک خان جنگلی که در جريان راهپيمايی از رشت به تهران برای فتح پايتخت شانه به شانه رزميده بودند و در اين دوره در تهران با همديگر مراوده داشتند با همفکری عداه ای ديگر از جمله ميرزا ابراهيم خان طالقانی معروف به دکتر حشمت، جوادخان تنکابني، اسماعيل خان مجاهد به فکر برپايی جنبشی مسلحانه در جنگل های شمال را می گيرند.

گروه مزبور برای شروع جنبش جنگل از سه نقطه يعنی اردبيل، گيلان و منطقه تنکابن و کجور بطور همزمان رهسپار شمال شدند. جوادخان در بين راه کندوان بيمار شد و بعدا فوت کرد. اسماعيل خان مجاهد به محض ورود به اردبيل لو رفته و توسط نيروهای دولتی و روسها دستگير و اعدام می گردد. ميرزا کوچک خان و سالار فاتح از طريق امامزاده هاشم و آمل به زادگاه سالار فاتح در کجور رفته و پس از يک ماه اقامت در آنجا و بررسی جوانب کار و هماهنگی های لازم برای تدارک قيام از هم جدا می شوند.

سالار فاتح موفق شد شاخه مازندران جنبش را در منطقه کجور آغاز کند و حتی مدتی تنکابن که سالها زير سيطره ی خاندان فئودالی خلعتبری(تنکابنی) بود را تحت کنترل خود داشته باشد. اما با لشکرکشی های مکرر فئودالهای منطقه با کمک نيروهای دولتی و تحريکات و حمايت مالی و نظامی سپهسالار تنکابنی عليه وی هيچوقت نتوانست مثل جنبش جنگل در گيلان فراگير و توده ای شده و استحکام يابد و سرانجام با به حکومت رسيدن وثوق الدوله (همان کسی که که با گرفتن رشوه از انگليس قرارداد ننگين معروف به قرارداد 1919 را که در آن ايران به ملک مايملک انگلستان بدل می شد امضا کرد) و گسيل قوای نظامی مرکزی توانستند نيروهای سالار فاتح را منهدم و وادار به تسليم نمايند.

بعداز کودتای انگليسی سيدضيا _ رضاخان بازداشت و مدت 25 روز در زندان بسر می برد. مدتی بعد دوباره وی را به جرم دست داشتن سوقصد به جان قوام السلطنه و رضا شاه دستگير و 50 روز در زندان می ماند. هنوز چيزی از آزادی اش نمی گذرد که باز دستگير شده و از وی می خواهند مبلغ پنجاه هزار تومان بپردازد تا آزاد شود. چون پول نداشت دو ماه ديگر در زندان می ماند. اما رضا شاه که قصد ضبط املاک و اموال تمام متمولين به نفع خويش را داشت دست بردار نبود. از سالار فاتح می خواهند که دارايی خود را به رضاشاه "تقديم" کند و يا بفروشد. برخلاف بسياری ديگر که از ترس اين کار را کردند، سالار فاتح زير بار نمی رفت. به همين دليل برای بار آخر دستگيرش کردند که اين بار اسارتش مدت ده سال طول کشيد. در زندان درست موقعی که بشدت بيمار بود بوسيله دو مامور نظامی به محضر نجم آبادی برده شد و سند "تقديم" دارايی هايش را به رضا شاه به زور امضا کرد.

تا شهريور 1320 در قريه خانچين زنجان تبعيد بود ، در اين سال پس از سقوط رضاشاه به تهران آمد و در بيست سوم آبان 1326 خورشيدی درگذشت.

سالار فاتح اهل مطالعه بوده و با تمدن و فرهنگ غرب آشنايی داشت و کتابی در باره ی مظالم مستبدان نوشت، در شعر و شاعری هم دست داشت و دارای تاليفاتی منجمله جغرافيای تاريخی مشهد و کتاب شهباز سپيدبال و يادداشت های مختلف تاريخی از جمله فتح تهران و ديوان اشعار می باشد. در شعر «نوبر» تخلص داشت.

در سالهايی که در زندان بود شعر زير را درباره ی نوروز سرود:

نوبهار آمد و شد دشت قشنگ      -      چون دم طاووس و دنبال تورنگ

باغ دلکش شد و زيبا گرديد      -      فرشش از اطلس و ديبا گرديد

باز مرغ سحر از شب حيزی      -      شهرتی يافت به شورانگيزی

باز عيد آمد و من زندانم      -      وه چه روئين تن و آهن جانم

نه مرا جانب گلگشت رهی است      -      نه کسی را به سوی من نگهی است

و چند بيت از مثنوی دستورالاشتياق:

زده دزد زنگی ره کهکشان      -      که از خيل انجم نبودی نشان

اداهای دلدار ياد آمدش      -      خيال خطر همچو باد آمدش

بگردان عنان اشهب هوش را      -      ره عشق زد تاب راتوش را

بده ساقی آن آب آتش مزاج      -      که جام سفالين به است از زجاج

فرو ريز آب گلو سوز را      -      نخواهم دگر شام را، روز را

 

 راهپيمايی خونين برای آزادی

خاطرات سرتيپ ديوسالار

 ( قسمت اول)

مشروطه خواهان گيلان پس از تسلط بر منجيل عازم فتح قزوين گرديدند که مسيری خالی از حوادث خونبار نبود. در روستاهايی که نيروهای دولتی مستقر بوده و يا نيروهای فئودال های محلی طرفدار استبداد مقاومت کردند بسيار مردم بيگناه قربانی خشونت گرديدند. سرتيپ ديوسالار (سالار فاتح) در مورد قريه نکی يا نيکويه در اطراف قزوين که نيروهای مسلح دولتی در آن مستقر بودند می نويسد:

«مجاهدين به احدی ابقا نمی کنند. هرکس به دستشان می رسد کارش را با گلوله می سازند. هرچه آنها را مانع می کنيم ابدا به خرج نمی رود. در واقع محشری بود، عده مقتولين و زخمدار به يکصد و هشت نفر می رسيد ولی از طرف ما فقط سه اسب تلف شده بود.»

يفرم خان نيز در خاطراتش در همين مورد می نويسد:

«پس از چهار ساعت جنگ، قوای دولتی شروع به عقب نشينی نمودند. تلفات آنها عبارت از پنجاه و هشت کشته و شصت و چهار مجروح. در بين اينان عده ای از دهقانان همان دهکده هم وجود داشتند. در طی زد و خورد عده ای زن و بچه نيز به قتل رسيدند. قتل زنان عمدی بود زيرا در زير چادرهای خود اسلحه حمل و نقل می کردند. مردان نيز گاهی چادر به سر انداخته فرار می نموند ولی قتل بچه ها عمدی نبوده و آنها فدای گلوله های اتفاقی شده بودند.» (يپرم خان سردار_ اسماعيل رائين)

مشروطه خواهان گيلان و مازندران به همراه ارمنييان زير فرماندهی يفرم خان درست شب تولد محمدعليشاه که توسط نيروهای دولتی جشن گرفته بودند به قزوين حمله کرده و پس از جنگهای خيابانی شديد شهر را به تصرف خود در آوردند. سرتيپ علی ديوسالار چون اولين نفری بود که با دسته اش وارد شهر شد بعدها در اولين نشست کميسيون فوق العاده مجلس شورای ملی به سالار فاتح ملقب شد (که جريان آنرا می توانيد اينجا بخوانيد).

پس از فتح قزوين عده ای ترک نيز به نيروی مشروطه پيوستند که تعدادی از آنها به دسته تحت فرماندهی سالار فاتح وارد شدند. مشروطه خواهان گيلان پس از دوماه توقف در قزوين که علت عمده اش اختلافات درونی شان بود بالاخره به سمت کرج حرکت کرده و پس از راندن قوای دولتی شهر را تصرف کردند. دسته های تحت فرماندهی ديوسالار و يفرم خان به تعقيب قوای دولتی پرداختند، غافل از اينکه دشمن با نقشه قبلی آنان را با پای خود به دامی مهلک روانه می سازد. قوای مشروطه به شاه آباد که رسيدند زير باران گلوله های توپ و مسلسل قزاقها قرار گرفتند. بسياری از مشروطه خواهان که تا آن موقع توپ را نديده بودند وحشت کرده و گريختند. اما آنهايی که ماندند در مهمانخانه ای سنگر گرفته و جنگيدند. از سطور بعد جريان را تماما از خاطرات ديو سالار ( فتح تهران) نقل می کنيم:

«وقتی روز شد قزاق ها که با دوربين متوجه فرار عده زيادی از محاصره شدگان بودند دريافتند که جمعيت زيادی در قلعه نمانده و با عده قليلی سر و کار دارند و دانستند که سنگر در چه منطقه است و کجا را بايد هدف قرار دهند. پس هورای نظامی کشيده در نهايت جديت به کار آمدند و به سنگر من و يفرم يک مرتبه گلوله باران کردند. به چاهی که پشت او و سنگر من بود چنان ساچمه و گلوله باريد که همه خاک های حلقه چاه روی ما برگشت و امکان تيراندازی باقی نماند. فشنگ های ما هم به کلی تمام شد. نزد جلودار فشنگ ذخيره داشتم ولی نمی دانستم اسب های ما را برداشته به کجا رفته اند. از طرف ژنرال لياخوف رئيس بريگاد قزاق تهران امروز صبح مهمات تازه به کمک اردوی شاه آباد آوردند. بعد از آوردن کمک و رسيدن رئيسشان، جد و جهد و دلاوری قزاقها بيشتر شد. خاصه جمعيت ما را که رو به فرار ديدند هورا کشيده و زنده باد محمدعليشاه می گفتند. توپ نه سانتی متری شنيدر را که دم قلعه مجدالدوله گذاشته بودند پی در پی و خالی می کردند. صدای گلوله به طرز مهيبی در هوا پيچيده مجاهدين را به سمت عقب فرار می داد.

سنگر من و سنگر يفرم هردو بيش از پانصد قدم تا قله فاصله نداشتند. معدودی افراد خسته و مانده در جلوی پانصد، ششصد نفر نظامی با توپ های شربنل و ماکزيم و سنگری مثل قلعه مجدالدوله چه می توانستند بکنند. واقعا اين مقاومت را به يک عشق يا به تهور برابر جنون بايد حمل کرد. دو مجاهد که نزد من مانده بودند يکی جواد خان تنکابنی(نيکنام) بود و ديگری ماکسيم گرجی که هردو تاکيد می کردند که از جای خود حرکت کرده عقب بنشينيم. ولی چون يفرم هنوز در سنگر خود مانده بود، من برای خود عار می دانستم که قبل از او کنار بکشم. در همين موقع يفرم با چند نفر ارمنی و مسلمان دست از قلعه برداشته يک نفر را هم در ترک اسب خود سوار کرده پشت به قلعه و از آن سمت آب رودخانه به حرکت در آمد. لازم بود که ما هم فرصت را از دست نداده حرکت کنيم. ولی چون اسب نداشتيم بايستی پياده پشت قلعه به رديف چاه ها در راهی آفتابی و جلوی گلوله توپ و رگبار مسلسل ماکسيم و گلوله پنج تير عبور کنيم.

موقعی که به زحمتی به مهمانخانه رسيديم ديديم هيچکس در مهمانخانه نيست و همه فرار کرده اند و بيرق ميرزا حسن شيخ الاسلام ملقب به رئيس المجاهدين در موقع فرار به جا مانده است. بر غيرت اين قسم مجاهدين و رئيس المجاهدين آفرين گفتم. از اسب و جلودار ما نيز اثری نبود. ديگر قدرت پياده رفتن نداشتم. بعداز آنکه در طويله تجسس نموديم، يابوی مفلوک جوادخان را پيدا کرده و يابوی مفلوک ديگری نيز من جستم و خود را پشت آن انداخته از در مهمانخانه بيرون آمدم. موقعی که من و يفرم با هم تصادف نموديم هردو مثل آدمهای وبا گرفته از کثرت خستگی و غصه و گرسنگی مشغول استفراغ بوديم. به هر دسته از سواران مجاهد که می رسيديم چند کلمه فحش های نتراشيده گفته می گذشتيم.... از غصه اين عقب نشينی گلوی ما باز نمی شد و مثل آدم اختناق گرفته قادر به سئوال و جواب با احدی نبوديم و همه به فکر تلافی بوده می خواستيم با اين وسيله سينه خود را سبک نمائيم و بار غصه را از دوش برداريم.

ادامه راهپيمايی به سوی تهران

در کرج از هر طرف نماينده نزد سپهدار می آيد. چه نمايندگان سفارت روس و انگليس، چه مخبرين جرائد چه قاصدهای پنهان متحصنين سفارت عثماني، چه از انجمن مشروطه خواهان يعنی انجمن اصلاحات که از بعضی معارف تشکيل يافته و شاه نيز به آنها اجازه داده بود بلکه بتوانند به اصلاح بکوشند. نماينده بختياری ها نيز از رباط کريم رسيده بود. معلوم شد آنها نيز در قم و رباط کريم مشغول همين سئوال و جواب ها هستند. بختياری ها رای به جنگ ندارند و می خواهند بلکه نوعی با دولت صلح و آشتی کنند. اين اتفاق شاه آباد برای ما وهن بزرگی شده بود. به اين سبب به ما رکاب می کشيدند که بيائيد صلح کنيد ولی ما به صلح تن نداده و مايل بوديم که با جنگ وارد تهران شويم. خاصه جديت ما اين است که حتما شاه آباد را فتح کرده از همان راه به تهران برويم. مشروطه خواهان به ما وعده معاودت می دهند که چندين هزار تن مسلح حاضر کرده ايم و منتظريم که شما به دروازه تهران برسيد تا ما شهر را به تصرف شما بدهيم.          

بلی در شهر بعضی کميته های سری از قبيل جهانگير و غيره تشکيل يافته بود و عده ای هم حاضر کرده بودند که در موقع به مهاجمين کمک نمايند. نماينده روس ما را تهديد می کرد و می گفت مقصود شما مشروطيت نيست، اگر مشروطه است شاه آن را توسط دولتين ! (روس _ انگليس) به شما داده، مقصود شما هرج و مرج است. شما آنارشيست هستيد.

جواب و سئوال سپهدار و سردار اسعد مجددا اين شد که آنها از رباط کريم بيايند به قاسم آباد و ما از راه عليشاه عوض که در تصرف ماست برويم قره تپه ده سپهدار، از آنجا سپهدار سردار اسعد را ملاقات نموده قرار جديدی بدهند که کليه بر آن قرار داد رفتار نماييم. پس بنا شد از کرج حرکت کنيم. مجاهدين دسته دسته سان داده حرکت کردند. من هم با يکصد سوار از ولايتی و ترک به راه افتاده وقتی به قره تپه رسيدم ديدم منزل نيست. يکسره رفتم رزکان ده مخبرالسلطنه که باغ و عمارت ممتاز دارد و آنجا منزل کردم. طولی نکشيد که يفرم با دستجات خود وارد شد يکسر آمد پيش من، سوارهای او هم با سوارهای من يک جا منزل کردند.

از قزوين تا اين منزل ميان من و يفرم کدورتی بود که چندان به هم نزديک نمی شديم. ولی چون اينجا موقع کار بود کدورت به کلی زايل گرديد. پس از صرف چای گفتند سردار اسعد از قاسم آباد به قره تپه آمده که از سپهدار ديدن نمايد. يفرم گفت خوب است من و شما هم برويم قره تپه با سردار اسعد ملاقات کنيم. پس فورا هردو نفر جلودار سوار شده از زرکان به قره تپه رفتيم و وقتی رسيديم که سپهدار و سردار اسعد مشغول صحبت بودند. سپهدار ما را به سردار اسعد معرفی کرد و گفت اين دو نفر در همه جا مقدمه الجيش و فاتحين ما هستند. هردو تعارفی گرم به من و يفرم نمودند. در اين حين معزالسلطان وارد شد. مذاکره فقط راجع به حرکت به سمت تهران بود، در همين مجلس قرار بر اين شد که صبح زود من و يفرم با دويست نفر دسته خود حرکت و از راهی که سپهدار به ما بلد می دهد به فيروز بهرام برويم و آنجا بمانيم تا اردوی بختياری و بقيه مجاهدين برسند.

بعد مجددا ما دو نفر من باب مقدمه حرکت کرده به يافت آباد برويم و اردو پشت سر ما بيايد و دريافت آباد که يک فرسنگی شهر است قرار ورود به تهران را داده حرکت نمائيم. من و يفرم کورکورانه قبول کرديم که صبح زود حرکت کنيم. غافل از اينکه پنج هزار سوار و پياده دولتی با مهمات در حسن آباد و احمد آباد و شاه آباد و يافت آباد جلوی ما را گرفته اند و ما با دويست نفر نمی توانيم بدون جنگ از وسط آنها عبور کنيم و هيچ نپرسيديم که راه مقصود سپهدار در کدام خط واقع است.

اتفاقا من و يفرم و سوارهای ما از اين جلگه عبور نکرده ايم و به راه های آن آشنايی نداريم. ما فکر نکرديم که اگر واقعا ميان ما و اردوی دولتی جنگی واقع شود چگونه دويست نفر بدون مهمات و توپخانه جلوی پنج هزار دولتی در خواهد آمد.

از وضع گفتگوی سردار اسعد چيزی که حس کرديم اين بود که او به جنگ مايل نيست زيرا عده ای از بختياری های امير مفخمی خدمتگزار دولت بودند و در جلوی ما سنگر داشتند و هرگاه جنگ شروع می شد ناچار ميان دو دسته بختياری هم جنگ شده عده ای کشته می شدند و عداوت خانگی افزايش می يافت. سردار اسعد شايد گمان می کرد که بين ما و قشون دولتی جنگی واقع نخواهد شد و امر بر سردار اسعد نيز مشتبه شده بود. اينست که سردار اسعد از جنگ با بنی اعمام خود احتراز می کند.

به هر حال صبح بدون آنکه سپهدار بلدی بفرستد يک نفر بلد خودمان از رزکان همراه برداشته حرکت کرديم. در بيرون دويست نفر را شش قسمت کرده به صورتی که هر قسمت با قسمت ديگر پانصد قدم فاصله داشت به راه افتاديم. اين بلد ما را به قندشاه برد. واضح است که اردوی دولتی آن قسمت قندشاه در احمدآباد يا حسن آباد جلوی ما بود. هنوز به قندشاه نرسيده بوديم که خورشيد طالع شد. از دور احساس جمعيت يا کاروانی نموديم و با دوربين نگاه کرديم معلوم شد سواران مسلح هستند که تمامی جلگه را فرا گرفته اند.

هيچ نقشه و اطلاعی از هيچ جا نداشتيم. بلد رزکانی ما هم مفقود شده بود. نزديک محله قندشاه کم کم صدای شليک بلند شد. من اذعان دارم که اينجا هم مثل شاه آباد من و يفرم هردو خبط کرديم و بی گدار به آب زديم. من و يفرم ايستاديم و فکر می کرديم که اين سوارها کيستند؟ دوست هستند يا دشمن؟ هرگز اين تصور را نمی کرديم که به خط مستقيم به سمت اردوی دولتی می رويم و اردوی دولتی نيز حرکت کرده می آيد. بدوا می خواستيم قندشاه را سنگر کنيم تا ببينيم اين سوارها از قشون دوست هستند يا دشمن. باز اين رای را نپسنديده از قندشاه گذشتيم. يک مرتبه جنگ شروع شد.

دويست نفر در محاصره پنج هزار نفر

خاطرات سرتيپ ديوسالار

 ( قسمت دوم )

يفرم تپه بزرگی را از طرف يسار به نظر آورده برای تصرف آن حرکت کرد، بی خبر از اينکه در فاصله قندشاه و تپه يک دره طولانی باطلاقی و نيزار وجود دارد و دشمن هوشيار که می خواهد جلوی ما را بگيرد و نگذارد به طرف تهران برويم. چند روز است در اينجا وارد شده تمام سرکوب ها و سنگرهای محکم را گرفته است، حتی ديوار خرابه ای نيست که پشتش چند نفر کمين نکرده باشند و چگونه ممکن است تپه ای به اين بلندی از دشمن خالی باشد تا يفرم آن را متصرف شود. يفرم و دسته او به محض آنکه به آن دره رسيدند از تپه گلوله بر سر آنها باريدن گرفت. در همان شليک اول چند آدم و اسب از دسته يفرم افتادند. يفرم مجبور شد داخل دره شده فکری برای بعد بکند و سواران از اسب پياده شده همه دراز کشيده بدون تيراندازی مواظب دشمن شدند. در حقيقت کمينگاه يا مامنی انتخاب کردند. من به يک رشته قنات مابين دره و قندشاه رسيدم، همان را فوزی عظيم دانسته فورا سواران خود را پياده کرده پشت چندين چاه مخفی کردم و دستور دادم يک مرتبه به سواره بختياری که تقريبا صد نفر بودند و به طرف ما رکاب کش می آمدند شليک نمايند و چون تيرها به سر فرصت و نشسته انداخته شد، چند تن از سواره و اسب درغلطيده و بقيه عقب کشيدند. دوباره تجديد کمک کرده و به سمت ما حمله ور گشتند. مجددا شليک کرده چند نفر را به خاک انداختيم بقيه با کمال ياس برگشتند و باز در تهيه حمله برآمدند. من به اطراف خود نگاه می کردم که مبادا محلی باشد که دشمن حائل کند و به پشت ما در آيد، و ما را هدف قرار دهد. گفتم چند نفر سوار شده خود را به آن ديوار خرابه برسانند و همانجا بمانند تا مبادا آن نقطه به چنگ دشمن درآيد.

مشهدی صادق تبريزی يکی از هرج و مرج طلبان بزدل که از تقلب اينجا سردسته شده بود اين امر را غنيمت شمرده سوار شد و بدر رفت. بقيه سوارها تا چنين ديدند همگی يک مرتبه سوار اسب ها شده پشت به جنگ دادند. دو نفر آنها فورا با تير دشمن افتادند. يکی از آنها هاشم نامی بود تبريزی که از کثرت شرارت و بی رحمی او را يزيد هاشم می گفتند. کشته شدن او بجا بود. خيلی افسوس خوردم که مشهدی صادق کشته نشد زيرا در جنگ شاه آباد نيز به همين قسم فرار کرده باعث فرار جمعی شده بود. خلاصه از يکصد سوار، من ماندم و جلودارم ميرزا علی مرانی(از آبادی های سه هزار تنکابن) که در آن رشته قنات مشغول جنگ بوديم و دسته يفرم که تا اين وقت به هيچ سمت تيراندازی نمی کردند، تازه داخل دره مشغول تيراندازی شدند.

بسياری قشون دولتی که همه جاهای خوب را قبلا سنگر کرده و در دست داشتند ما را به کلی عاجز کرد. وقتی جمعيت من پشت به جنگ داده منهزم شدند، دشمن از طرف پائين همان رشته قنات که سنگر ما شده بود، باغات قندشاه را متصرف شده کم کم به سمت ما آمده يک مرتبه آگاه شدم که ميان ما و سوار قراچه داغی بيش از يک چاه فاصله نمانده است. اول يک صاحب منصبشان را با تير زده خواستم سوار شوم که اسبم را از بالای تپه زدند. اسب درغلطيد و پايم زير تنه او کوفته شد. مع هذا تا سر سوارها به صاحب منصب تير خورده خود گرم بود، من و ميرزا علی مراني، پياده خود را داخل نيزار و دره کرده به دسته يفرم پيوستيم.

گرچه در اين مسافت که تقريبا دويست متر بود چندين تير برای ما دو نفر خالی کردند ولی هيچکدام به هدف نخورد. اينجا دسته يفرم کمک نمود و به سمت دشمن شليک کرده آنها را عقب نشاند. وقتی به سنگر يفرم رسيدم حال آنها را از حال خود بدتر ديدم. چند تن از جوانان رشيد او کشته شده چند تن هم زخمدار بودند. از صد سوار او بيش از سی نفر باقی نمانده باقی همه فرار کردند ولی اين چند تن باقی مانده مثل شير خشم آلود از يمين و يسار دشمن را دفع می کردند.

دور نا را دشمن احاطه کرده است و هر آن حمله می آورد و از طرف ما هم شليک می شد. مسافت بسيار نزديک بود. يفرم منتهای جلادت را به خرج می داد. او نفرات خود را به چهار قسمت کرده به چهار سمت واداشته و بعض را هم به رو خوابانيده بود. هروقت دشمن نزديک می شد امر به شليک می داد. اسب و آدم از دشمن به خاک می افتاد و بقيه عقب کشيده تجدد قوا کرده حمله می کردند. علت به رو خوابانيدن نفرات ما اين بود که دشمن قبلا طوری حرکت خود را معين کرده و همه ی سرکوب ها و جاهای لازم را سنگر کرده بود که ممکن نبود سر ما از لب دره دو انگشت بلند شود و گلوله به آن نرسد.

مثل اينکه دشمن قطع داشت که جنگ در همين نقطه واقع خواهد شد. اينکه بدون بلد و نقشه يک مرتبه ميان دريای لشگر و مسلسل ماکزيم و غيره گير افتاديم. پناه ما همين دره و نيستان بود. با اينکه تعداد زيادی آدم و اسب تلفات داده بوديم مانند شير زخم خورده به جان می زديم. برای اينکه نفرات باقيمانده فرار نکنند به يفرم گفتم خوب است همه اسب ها را بکشيم که کسی را يارای فرار نباشد. گرچه فرار هم غير ممکن می نمود. ناگاه جمعی از بختياری ها داخل جمعيت ما شدند به طوری که هيچ نتوانستيم بفهميم چگونه خود را داخل دره نموده با ما مخلوط شدند.

ابرام ارمنی اصفهانی از جوان های رشيد يفرم که زبان بختياری بلد بود آنها را از دسته ی سردار اسعد پنداشته با آنها تعارف می کرد. هرچه فرياد کردم اينها دشمن هستند نگذاريد داخل شوند، گوش ندادند. بختياری های دولتی وقتی عده ما را قليل ديدند، يک مرتبه برای غارت ما، دست برآوردند. تعجب در اينجا بود که آنها غارت را از قتل پيش انداخته تصور نمی کردند که ممکن است کشته شوند. موزر را از دست خود ابرام گرفته و تفنگ را از دست لبوالقاسم خان در ربودند. من از روی احتياط دويست تومان خرجی خود را چهار قسمت کرده در ترک چهار نفر گذاشته بودم که اگر قسمتی به واسطه تلف شدن اسب و آدم از بين رفت قسمت ديگر باقی بماند. پنجاه تومان از اين پول در ترک ابوالقاسم خان بود که با اسب و تفنگ بردند. فرياد ما بلند شد. عده ما که در اطراف دره متفرق بودند يک مرتبه به سمت بختياری های غارتگر رو آوردند. در حالی که بعضی از بختياری ها برای غارت با مجاهدين دست به يقه بوده، موی يکديگر را چسبيده بودند، به سمت آنها شليک کرديم. چند نفرشان افتادند و بقيه با مقداری اموال که غارت کرده بودند بدر رفتند. اين حادثه باعث خوف و وحشت بسيار گرديد. ما از پردلی و جرات آنها به شگفت آمده ناگزير شديم احتياط خود را بيشتر کنيم. طولی نکشيد که هشت سوار بختياری ديگر ميان عده ما در آمده، گويی از وسط ما روئيدند. به سبب اتفاق اولي، ما دست و پای خود را جمع کرده فورا پرسيديم از کدام دسته هستيد؟ قدری تامل کرده گفتند از دسته سردار اسعد. گفتيم اگر از دسته سردار اسعد هستيد تفنگ خود را بيندازيد تا بدانيم که راست می گوئيد. آنها نيز که به واسطه تصادف با ما، کم نترسيده بودند در دادن تفنگ اهمال کردند. حق هم به جانب آنها بود شايد ما دوست نبوديم. ولی يک مرتبه از طرف ما شليک موزر شد. هشت نفر بختياری از اسب غلطيتند. هشت راس اسب آنها را به جای اسب های کشته شده ی خود تصاحب کرديم. اندک زمانی نکشيد که به ما معلوم شد آن هشت نفر از بستگان نزديک سردار اسعد بودند و از آن کار بی اندازه برای ما خجلت و ندامت حاصل شد. شايد اگر کسان مقتولين در آن هنگام می فهميدند که قاتلين از مجاهدين هستند، نزاع داخلی برخاسته در همان جا ساد بزرگی به وجود می آمد. اين نکته را می بايست قبل از وقت سردار اسعد و سپهدار ملتفت می شدند و برای بختياری های مجاهد علامتی قرار می دادند تا مجاهدين بختياری دولتی را از بختياری ملی شناخته، تميز دهند و در موقع تصادف به قتل هم اقدام نکنند.

برای ما هيچ تقصيری ثابت نمی شود زيرا ما جمعی معدود در بين چندين هزار قشون مسلح دولتی محصور بوديم و به طوری حواس ما مختل شده بود که اميدی به زندگی نداشتيم و دوست و دشمن به چشم ما يکسان می آمد. خاصه دوستانی که با دشمن تميز داده نمی شوند. هنوز از خيال اين کشتار نا بهنگام آسوده نشده بوديم که دسته ای ديگر از بختياری ها با يک پارچه قرمزی که به علامت مشروطه خواهی عودا برای گول زدن ما روی لوله تفنگ انداخته بودند خواستند غفلتا داخل ما شوند و اصراری هم داشتند که خود را به ما برسانند. آنها را با تهديد، نياييد می زنيم، دفع کرديم. اين آخرين نا نميدی ما بود. بعد از آن سه ساعت تمام با اين عده دشمن قوی و جمعيت کثير جنگيديم، براثر شليک توپ از سمت پائين يعنی طرف اردوی قاسم آباد، تازه فهميديم اردوی ما از يمين و اردوی سردار اسعد از يسار به کمک ما آمده به شدت مشغول جنگ هستند. پس با قلب قوي، سخت تر به جنگ پرداختيم خاصه يفرم که مثل شعله آتش از يمين و يسار در تک و دو بود و نشان می داد که در صفحه روزگار از اين قسم گير و دار بسيار ديده است. اما من که به واسطه کوفتگی ران هايم از غلطيدن اسب نمی توانستم راه بروم، تفنگ دست خود را به واسطه اين که تفنگ ابوالقاسم خان را بختياری ها ربوده بودند به او دادم و خود با موزر مثل ساير مجاهدين در گوشه ای دشمن را دفع می کردم.

حال ببينيم چه شد که اردوی بختياری و مجاهد به ما کمک کردند. ما که صبح برحسب قرارداد روز قبل سپهدار و سردار اسعد به سمت فيروز بهرام حرکت کرديم، سپهدار از قره تپه سوار شده برای بازديد سردار اسعد به قاسم آباد رفت. در ميان راه صدای شليک ما که از دو فرسخی کمتر بود به گوش او رسيده و دانست که ما با قشون دولتی تصادف کرده مشغول جنگ هستيم. سپهدار خود به قره تپه مراجعت کرد که اردو را حرکت دهد و به سردار اسعد نيز خبر داد و خواستار شد که او نيز با بختياری ها حرکت کنند.

پس از ورود سپهدار، اردو با معزالسلطان که او نيز از قضيه مطلع شده بود حرکت کرد. اردوی سردار اسعد که روز اول جنگشان بود و البته می خواستند جلادتی بنمايند، به فوريت خود را حاضر معرکه کردند و يک عراده توپ هفت سانتی متری آنها با توپ دولتی مقابل شد. اين بود که بدوا صدای توپ طرفين از راه دور به گوش ما رسيد.

کم کم جمعيتی که با ما می جنگيدند و ما را از چهار سمت احاطه و در نيزار محصور کرده بودند و همه ما را شکار خود می پنداشتند، به سمت پائين يعنی همان نقطه ای که بختياری ملی شروع به جنگ کرده بود متمايل شده؛ ده ده و صد صد از جنگ ما دست برداشته به سمت خصم قوی خود رفته با هم دست به گريبان شدند.

آفتاب تابستان در جلگه بلوک شهريار شدت حرارت خود را به ما می چشاند. خستگی و تشنگی و حرکات عنيف ما را از پای در آورده بود. زبان در دهان چسبيده يا مثل چوب خشک در دهان صدا می داد. من وقتی که تصور آب می کردم می خواستم جان خود را به بهای يک جرعه آب نياز کنم. بدتر از همه اسب نازنين من گلوله خورده بود و هنوز در همان نقطه که از ما پر دور نبود، با زين و برگ ايستاده بود. هر وقت چشمم به اسب می افتاد جگرم می خواست از هم بپاشد. از بس اين اسب را دوست داشتم نمی توانستم غصه و اندوه خود را مخفی نمايم. حالا فهميدم يفرم آن روز که در نکی (نيکويه) برای کشته شدن اسب خود می خواست با موزر خود را بکشد چه حس می کرد.

در هر صورت در بيابان ميان قندشاه و ده مويز و احمدآباد و حسن آباد جنگ هفت لشگر بود. آتش از هر سمت زبانه می کشيد و تگرگ مرگ می باريد. گوشه ای نبود که مردی نيفتاده باشد. کناری نبود که اسبی نمرده باشد. مرکب بی راکب و راکب بی مرکب بسيار ديده می شد. قشون دولتی و ملی با هم در آويخته خون يکديگر را به هدر می دادند. به هر سمت که چشم کار می کرد دسته ای با دسته ديگر مشغول قتال و جدال بودند و صدای توپ و تفنگ از هر جايی بلند بود. البته ما ديگر به زندگی اميدوار شديم و طولی نکشيد که از محاصره رعايی يافتيم. تپه بزرگ نيز از دست دشمن گرفته شد و به جای قزاق دولتي، مجاهدين بيرق سرخ خود را برپا کردند. مجاهدين ما که فرار کرده بودند به سمت ما برگشتند. يک راس اسب برای من آوردند و من سوار شدم. بختياری های سردار اسعد ما را شناختند و ديگر از نا احتراز نداشتند. در همين موقع چشم شان به اجساد بختياری هايی افتاد که به دست مجاهدين کشته شده بودند. يک مرتبه صدا را به شيون و زاری بلند کردند ولی چون اجساد مجاهدين ارمنی و مسلمان هم پهلوی آنها ديده می شد ناگزير گمان کردند که آنها به دست دولتيان کشته شده اند ولی اسب هايشان را که مجاهدين سوار بودند چگونه می شد پنهان کرد. در حالی که اينها مشغول گريه و زاری بودند، ما به طرف تپه در محلی که عده ای از مجاهدين ما بودند رانديم و از معرکه خلاص شديم. چون بيم آن می رفت که پی به مطلب برده جنگ داخلی بين مجاهد و بختياری شروع شود. در همين اثنا معزالسلطان با يک عراده توپ رسيد و توپ را بالای تپه کشيده و توپچی چند تير توپ به طرف دشمن شليک کرد. اين کار در همان موقعی بود که به بختياری های سردار اسعد خبر رسيده بود که بايستی بيايند و به ما کمک کنند. قريب صدنفر از آنها به جای آن که اسب های خود را زين کرده سوار شوند با شتاب پياده به معرکه آمدند و در همان وهله اول چنان جلادت ورزيدند که با دولتيان دست به گريبان شده در اندک مدتی آنان را مثل گله گوسفند به سنگرهايشان دوانيده محصور کردند.

بختياری های دسته سردار اسعد(ملی) و بختياری های دسته امير مفخم (دولتی) هيچ نمی خواستند با هم بجنگند ولی وقتی به جنگ درآمدند مردانه کوشيدند و مقدار کثيری از يکديگر را کشتند و بالمآل دسته سردار اسعد پيروز شد.

وقتی به تپه رسيديم با شدت گرما و تشنگی در حالی که رمقی به تن ما نمانده بود، احساس آسودگی کرديم.

اغلب سوارها خود را از اسب به زير انداخته به سايه پناه بردند. معزالسلطان چند نفر سقا همراه آورده بود. آنها رفتند و از لجن زارها با مشگ آب آوردند. چه آبی! مثل آب حمام!. کجا هجوم تشنگان می گذاشت آب به کام کسی برسد. آن قدر در به دست آوردن آب زور آزمايی می کردند تا آب به زمين می ريخت و به کسی نمی رسيد. من که تمام وقت به فکر آب بودم فکر کردم که اگر خود را به منزل منتصرالدوله که در همان نزديکی بود برسانم، ناچار آب يخی به دست خواهم آورد. ولی مجاهدين مخالفت کردند و گفتند اگر شما برويد ترتيب از دست رفته، توپ بی صاحب خواهد ماند. مخصوصا عميدالسلطان به طوری اظهار ترس می کرد که من خجل شده ناچار ماندم.

خاطرات سرتيپ ديوسالار

(  قسمت آخر) 

يفرم وقتی شکست دولتيان را مسلم دانست خود را به بادامک رسانيد و به استراحت پرداخت و کسی را نزد من پيغام داد که جای من خوب است بگوئيد توپ را به اينجا بياورند. شب را در قرا تپه منزل منتصرالدوله ماندم. صبح با اردوی مجاهد به بادامک آمدم. تازه پياده شده و هنوز به سوارهای خود که نمی دانستم در کجا مسکن دارند سرکشی نکرده بودم که جنگ در کمال شدت از طرف دولتی ها در احمدآباد و شاه آباد شروع شد. مقابل سعيدآباد جلوی بادامک که طرف تهران است در تپه کوچکی با درختان انبوه، سواره نطام قزاق اردو زده ماکزيم را به باغ بادامک بسته بودند و گلوله مثل باران بهاری به محل اردوی ما می ريخت. هر طرف ما را قشون دولتی گرفته بودند و صدای شنيدر از هر طرفی بلند شده و گلوله آن بالای سر ما می ترکيد.

در اين روز حال من خوب نبود ران هايم به شدت درد می کرد و قابل جنگ نبودم. در گوشه ای که کمتر گلوله می گرفت دراز کشيده تماشا می کردم. سپهدار و مسيو يفرم و معزالسلطان ديوار پائين را محاذی احمدآباد خراب کرده دو عراده توپ کوچک بيرون کشيده در مقابل اردوی دولت به شليک پرداختند.

بعداز ظهر خبر آوردند که دولتيان سنگر منتصرالدوله را با توپ خراب کردند و نصف بدن يک نفر را هم گلوله برده است و مجاهدين از سنگر خود بيرون ريخته خود را توی ده کشيده اند. ناگهان يفرم و معزالسلطان بالای سر من پيدا شدند و قضيه سنگر منتصرالدوله را شرح داده به من گفتند اگر خود را به سنگر منتصرالدوله نرساني، جلوگيری از قزاق غير ممکن خواهد بود. تا من خواستم حال خود را بيان کرده به آنها بفهمانم حالتی ندارم، آنها دو طرف بازويم را گرفته مرا بلند کردند. ناچار سوار شده به ده مويز رفتم. من با پنج شش نفر که يکی از آنها جوادخان تنکابنی(نيکنام) بود به سنگر منتصرالدوله که بالای ده است رفته از شدت درد پا با هزار زحمت توانستم خود را به منتصرالدوله برسانم. او با چند نفر نهر گودی را سنگر کرده با قزاق های دولتی که طرف سعيدآباد را داشتند مشغول جنگ بود. من هم محلی را انتخاب کرده به مدافعه پرداختم. مسافت بين ما و دشمن به قدری زياد بود که گلوله ماکزيم آنها به ما نمی رسيد. دشمن می خواست جلوتر بيايد. بين من و آنها يک خرمن کاه بود که آنها می توانستند پشت آن سنگر کرده ماکزيم را به کار بيندازند. دشمن برای رسيدن به خرمن کاه تلاش داشت. با اينکه يک نفر از آنها را با گلوله زدم باز فرصت کرده ماکزيم را به پشت خرمن کاه رسانيده به کار انداختند. گلوله بالای سر ما باريدن گرفت. داود مجاهد و يک نفر ديگر زخمی شدند. ناچار از معزالسلطان يک عراده توپ خواستم. معزالسلطان فورا فئودور توپچی را با يک عراده توپ فرستاده، فئودور توپ را به سمت دشمن ميزان کرده مشغول تيراندازی شد. تير اول به قله تپه وسط قزاق ها پاره شد. تير دوم و سوم قزاق ها را از تپه سرازير کرد. چون اين محل برای کار گذاشتن توپ مناسب بود، يفرم يک عراده توپ ديگر فرستاد و دشمن از اين سمت به کلی شکسته و مغلوب شد.

غروب به سمت منزل که همان باغ است آمديم. فردا صبح من و منتصرالدوله برادر عاصم الملک و شاهزاده حسن را فرستاديم. آنها سه سمت سعيدآباد را متصرف شدند و کم کم طرف سعيدآباد رفته ديدند سعيدآباد از دشمن خالی است. فرصت را غنيمت شمرده داخل ده شدند. ما هم بسيار خوشحال شده به سپهدار خبر داديم و يکصد نفر سوار برای ساخلوی آنجا روانه نموديم. خوشحالی زياد ما از گرفتن سعيدآباد از اين رو بود که اين ده رو به روی بادامک و سر راه تهران واقع شده بود. اگر سعيدآباد در دست دشمن باقی می ماند، حرکت ما به طرف تهران امکان نداشت.

همان روز سردار اسعد با عده ای بختياری به ده مويز رسيده برای ديدن سپهدار به بادامک آمدند. اردوی دولتی از هر سمت سر بلند کرد ولی از حرکت خود بهره ای نبرد. آذوقه در ميان مجاهدين ناياب بود ولی چون موقع خرمن بود برای عليق مال در تنگی نبودند. در ميان همه ی مجاهدين يک من نان پيدا نمی شد. من نهار را پيش سپهدار خوردم و آن عبارت از يک کف دست نان خشک و چند دانه خيار پوسيده و قدری پنير. اما از آن طرف گاری ها پيوسته برای قشون دولتی آذوقه حمل می کرد و ما با حسرت ناظر آن بوديم. فشنگ ها هم در شرف ته کشيدن بود. روسا مواظب بودند که تير بيجا نيندازند. در اردوی ما افراد شاهسون اينانلو و ايلات قزوين از جنگ نا اميد شده به طرف قزوين فرار می کردند. باغ بادامک از کشتار اسب های سواره نظام متعفن شده شامه را صدمه می زد. اردوی دولتی نيز گويا از وضع و حال ما آگاه شده فقط به محاصره قانع بودند. يعنی چون جلوی ما را داشتند، چندان لازم نمی ديدند که به زور متوسل شوند.

سومين روز اقامت ما در بادامک در منزل سعدالدوله، مجلسی از هيئت مجاهدين و آقايان بختياری تشکيل شد. هرکس برای حرکت يا ماندن رايی داد. بعضی را عقيده اين بود که بدوا به يکی از قلاع و سنگرهای دولتی که در جلو بود شبيخون زده يک قلعه دشمن را تسخير کنيم و زهرچشمی از آنها گرفته به طرف تهران حرکت کنيم. خستگی جنگ دائمی و نبودن آذوقه و مهمات و کشته شدن اسب ها و تشجيع تهرانی ها به توسط قاصدهای مخصوص به حرکت به طرف تهران و باز شدن راه ما از طرف سعيدآباد به سمت تهران، ما را وادار کرد که همان شب به تهران حرکت کنيم. موقع حرکت اين طور قرار شد که معزالسلطان و عميد السلطان با دويست نفر از مجاهدين توپخانه را حرکت داده خود معزالسلطان با توپخانه بيايد. پنج از شب گذشته از بادامک حرکت کرديم. عده ای بختياری و خوانين شان در بادامک به ما ملحق شدند.

با تانی و بی صدا به سعيد آباد آمده ساخلوی آنجا را که متجاوز از يکصد نفر بودند برداشته تا راه شوسه طوری عبور کرديم که از هيچ سمت صدايی بيرون نيامد. گويا دشمنان فقط به حفظ خود می کوشيدند و به کلی از حرکت غفلت داشته اند. ساعتی نکشيد که از محل خوف و خطر دور شديم. سر راه شوسه با قراول قلعه سليمان خان تير و تفنگی رد و بدل شد ولی قراولان قلعه به هزيمت رفتند. ما هم راه شوسه را رها کرده از بالای آن گذشتيم. به همين دليل يافت آباد که محل اردوی دولتی و توپ های بزرگ شنيدر بود و به مسافت زيادی از ما پائين مانده و ما از بيراهه از کن و سولقان گذشته، از طرشت بيرون آمديم.

 در تهران

سردار اسعد و سپهدار امر کردند که مجاهدين با بيرق سفيد حرکت کنند. جمعی پيراهن خود را از تن بيرون کرده روی پرچم سرخ انداختند و برخی هم روی تفنگ و از دروازه بهجا آباد وارد شديم. قراولان دروازه فرار کردند. ما يکسره خود را به بهارستان رسانيده سپهدار و سردار اسعد را داخل بهارستان کرده هزار بار خدای منتقم را شکر و ثنا گفتيم.

يفرم برای محاصره قزاقخانه در خيابان اسلامبول منزل کرد. من برای حفظ پارلمان در خانه عزيزالسلطان در مشرق پارلمان جا گرفتم. سواره بختياری را به دروازه شميران و يوسف آباد و جاهای مهم گماشتند. من شخصا آهنگر آورده در مسجد سپهسالار را که قفل کرده بودند باز کردم و بالای گنبد و گلدسته کشيک چی گذاشتم. پس از مرتب کردن دسته خود با احمد ديو سالار برادرم روانه منزل شدم و با عيال و دو دختر کوچکم ملاقات کردم. به زنم گفتم اين چکمه ايست که در ساری در حالی که با نصايح آميخته با گريه و زاری می خواستيد مانع حرکت من شويد بپا کردم. اکنون آن را با فتح و پيروزی و با نهايت افتخار از پا در می آورم. باری به شادمانی شامی خورديم و برای خواب به پشت بام رفتيم که يک مرتبه صدای شليک توپ دولتی ها از قصر قاجار بلند شد. من برای اينکه خانه ما به پارلمان نزديک است بچه ها را از پشت بام فرود آورده داخل زير زمين نمودم و تا صبح همان جا ماندم. صبح برای من اسب آوردند و سوار شدم و به پارلمان رفتم. باران گلوله توپ از دو سمت قزاقخانه و قصر قاجار می باريد. در بهارستان پياده شده اسب را برگرداندم و نزد سپهدار که در حوضخانه مجلس شورای ملی نشسته بودند رفتم.

آنها برای سنگربندی و حمله از سمت دولاب و دوشان تپه به من دستوراتی دادند. من سربازهای خود را برای جنگ به جاهای مناسب گذارده خود با چند تن مجاهد ولايتی در کوچه نزديک در پشت مسجد سپهسالار ايستاده بودم. يک مرتبه ديدم در سايه ی توپخانه اطراف قريب يکصد تن سيلاخوری (قزاق های لر دولتی که در قساوت و خونريزی مشهور بودند) از طرف خيابانی که به دولاب می رود با حمله و يورش تا در طويله و خانه عزيزالسلطان که جنب پارلمان است رسيدند و تقريبا سينه به سينه برخورديم. من به مجاهدين خود فرياد کشيدم از بالای پشت بام طويله به شليک پرداختند. پانزده نفر سيلاخوری ها که رسيده بودند مانده و بقيه عقب کشيدند. ولی ما مهلت شان نداده از پائين و بالا به رويشان شليک کرديم و همه به خاک هلاک غلطيدند. يک نفر از آنها داخل کوچه شد و نزديک بود که از نظر غايب شود که ابوالقاسم کدير سری (کدير سر روستايی در کجور مازندران) او را از پای درآورد و چند نفر از طرف ديگر پيدا شدند آنها هم به قتل رسيدند و بيست نعش جلوی سنگر ما به زمين ماند. برای کسب اطلاع و برای اين که پارلمان و مسجد سپهسالار را دور نزنم تا به نزد سپهدار بروم، ديواری که پارلمان را از حياط عزيزالسلطان جدا می کرد شکافته از آنجا عبور و مرور می کردم.

محمد خان خواهر زاده من جمعی را در حجرات مسجد سپهسالار جمع کرده مشغول بمب درست کردن می باشند. حمله سيلاخوری ها سبب شد که مجاهدين روی بام مسجد سپهسالار سنگربندی نمايند و برای دفاع و محافظت پارلمان، دستجات بختياری هم مجهز به بمب و اسلحه شده همراهی کنند. در اين وقت جنگ به شدت ادامه داشت. من يک کار ديگر هم کردم. وقتی ديدم که از کوچه تا خيابان عين الدوله نمی شود رفت، پشت مسجد سپهسالار خانه به خانه دادم سوراخ کردند تا رسيديم به خيابان عين الدوله و به شدت بر سر مهاجمين گلوله باران کرديم. ولی آنها مرتبا خانه ها را غارت می کردند و کوله بار بسته به عقب حرکت می دادند و از همين کار معلوم می شد که آماده فرار هستند. شب دوم من به سنگرها سری زدم. اجساد مقتولين از گرمی هوا متعفن شده سگ ها نيز مشغول خوردن آنها بودند. دماغم را گرفته و خود را به محوطه ای انداختم و مدتی گيج روی سبزه ها افتادم و بعد کشيک سنگرها را عوض کردم.

صبح مجددا جنگ از همين نقطه شروع شد. سيلاخوری ها و ممقانی ها طرف شمال خيبان عين الدوله مشغول چپاول بودند. بالاخانه روی بام طويله که مجاهدين من سنگر دارند ديوارش نازک بود و جلوی گلوله را نمی گرفت. درين موقع نظام سلطان پيدا شد. از او خواهش کردم يک گاری يا دوچرخه پيدا کند و نعش ها را از جلوی سنگر ما بردارد بلکه از بوی عفن و سرگيجه آور آنها راحت شويم و فئودور توپچی را هم با يک عذاده توپ اطريشی به ما برساند.

نظام سلطان هردو کار را انجام داد. بر سر محل نصب توپ قدری در ترديد بوديم. بالاخره آنرا در خرابه پشت بهارستان نصب کرديم. از پشت ديوارها و بالاخانه ها پشت سر هم گلوله می آمد. برای اين که فئودور بتواند بدون آن که تير بخورد توپ را ميزان کند ما به طرف مقابل به شدت تيراندازی می کرديم. همين که توپ ميزان شد چند تير توپ به سنگر غارتگرها رها نموديم و آنها را از جا کنده وارد آن محوطه شديم. آنها نتوانستند بارهای غارتی را که بسته بودند در ببرند چون رئيسشان که درويش خان نام داشت در همين جا گلوله به مغزش اصابت کرد و از پله ها به دهليز در غلطيد.

جيب و بغل او را گشتند، چند تومان پول و حکم ياوری(درجه نظامی) که روز پيش به او داده شده بود در آن بود. من يک نفر امين به سر اموال غارتی گذاشتم که آنها را به صاحبانش برگرداند. در اين روز اين سمت به کلی پاک شد. يعنی ما تا دروازه دوشان تپه و دولاب را تصرف کرديم. معزالسلطان هم با بقيه اردوی ما به تهران وارد گشت. يفرم هنوز با قزاقخانه می جنگيد. فشنگ مجاهدين قريب به تمام شدن و آثار قحط در شهر هويدا بود. معزالسلطان و يفرم جلسه کردند و قرار دادند که فردا شب يک دسته پانصد نفری با بمب و موزر به سلطنت آباد که شاه در آن اقامت داشت حمله ور شويم. يفرم و معزالسلطان ورقه ای بردند که به تصويب سپهدار و سردار اسعد برسانند. روز بعد خبر آوردند که شاه صبح زود خود را به سفارت روس انداخته و متحصن شده است.

کميسيون عالی تشکيل يافت و نمايندگان مجلس شورای ملی احضار شدند. سپهدار ملقب به سپهسالار گرديد و سردار اسعد وزير داخله شد و اسرا به اوطان خود رفته و دسته امير مفخم و سردار اسعد بختياری آشتی کردند. مقاوله نامه ای با شاه و سفارتين تنظيم شد. شاه از سلطنت خلع و پسرش سلطان احمد ميرزا به شاهی رسيد و عضدالملک قاجار به نيابت سلطنت برقرار گرديد. يفرم رئيس نظميه شد و من لقب ,سالار فاتح, گرفتم

سپهسالار اعظم تنكابنى(محمد ولى خان)
فرمانده نيروهای مشروطه خواه گيلان در يورش برای فتح تهران  

ولى خان نصرالسلطنه سپهدار اعظم پسر حبيب الله خان سرتيپ تنكابنى (كه در تاريخ 1254 هجرى در جنگ ايران با هرات با گلوله يک توپ مجهول كه معلوم نشد از طرف دوست يا دشمن بود کشته شد) سالهاى متمادى حكومت تنكابن را داشت. خاندان وی سالها در منطقه تنکابن (شهسوار) و کجور حکومت می کردند. ولی خان سالها ی زيادی از عمر خود را به عنوان سرتيپ در ميادين جنگ گذراند. سال 1308 حاكم استرآباد گرديد. در دوره سلطنت ناصرالدين شاه سالها گمرک گيلان را که آن زمان به علت حجم زياد داد و ستد با روسيه تزاری پردرآمدترين گمرک ايران بود در اجاره خود داشت. در 1314 اوائل سلطنت مظفرالدين شاه وزير گمرك شد و از اين طريق به ثروتش افزود. با نفوزی که داشت مسئوليت ضرابخانه را هم به عهده گرفت. سالهای 1316 و 1317 و همچنين سال 1322 حاكم گيلان بود. سال 1323 زمانی که حکومت استرآباد به وی محول شد تلگرافخانه تهران را كه سالهاى زياد در دست مخبرالدوله سالى بيست هزار تومان اجاره بود ، سالى دويست و سى هزار تومان اجاره كرد.

پس از توپ بستن مجلس در سال 1326 سپهدار از طرف محمد عليشاه رئيس اردوى آذربايجان و مامور متفرق نمودن مشروطيون در تبريز گرديد. پس از چند ماه توقف در خارج از شهر و بدون درگيری با مشروطه خواهان و اختلاف و ناسازگارى با عين الدوله فرمانفرماى آذربايجان با تغير به تنكابن مراجعت و نداى عدالت خواهى را بلند كرد و انجمنى هم به اسم « انجمن عدالت» تشكيل داد

مشروطه خواهی سپهسالار را عده ای به دليل اختلافات او با بخشهايی از دربار قاجار و بويژه عين الدوله می دانند و عده ای بخاطر تشخيص موقعيت و شم سياسی او که غروب استبداد قاجاری را پيش بينی کرده و به موقع جبهه عوض کرده و به جنبش آزاديخواهی و استقلال طلبانه مشروطيت که رو به گسترش و فراگيری ملی بود پيوست. اما او که در آستانه پيروزی مشروطيت بزرگترين ملاک و تاجر ايران بود بخاطر منافع آتی خويش هيچگاه از ته دل تعلق خود را در آن صف نمی دانست و دودلی ها و اين پا و آن پا کردنهايش در موقع يورش مشروطه خواهان گيلان به تهران اگر با عزم راسخ و قاطعيت انقلابيون گيلان و تنکابن و کجور به سرکردگی سرتيپ ديو سالار(سالار فاتح) خنثی نمی شد مانع از فتح تهران می گشت.

اوايل سال 1327 كه مجاهدين رشت را تصرف كردند و آقا بالا خان حاكم رشت را كشتند طی نامه ای به سپهسالار او را به عزيمت به رشت و بدست گرفتن فرماندهی نظامی نيروهای مشروطه دعوت کردند. اين تصميم انقلابيون گيلان يکی از کارسازترين و هشيارانه ترين تاکتيکهايی بود که اتخاذ شد و اثر مستقيم سياسی و نظامی به نفع فتح تهران گذاشت. آنها با اين عمل باعث شدند که سپهسالار تمام پل های ارتباط خود را با دربار قاجار خراب کند. سپهسالار بخاطر ارتباطات گسترده تجاری و سياسی که با روسيه تزاری پشتيبان اصلی محمدعليشاه داشت اگر می خواست می توانست با نيروهای تحت فرماندهی اش مشروطه خواهان گيلان را دچار درد سر کند. اما برعکس آنها توانستند با اين عمل از تجربه نطامی سپهسالار و نيروهای تحت فرماندهی اش به برای فتح تهران استفاده نمايند. بدين ترتيب سپهسالار وارد رشت شد و با مجاهدين همقدم گرديد.

محرم 1327 ه.ق تلگرافی از محمد عليشاه قاجار برای سپهسالار فرستاده شد: «محمد ولی! محض فوق نمک به حرامی تو به دولت ترا از شئونات دولتی خارج و املاک ترا خالصه نموديم»

سپهدار هم تلگرافی نوشت: «باغشاه! الحمدالله که از اين ننگ خارج شدم و در املاک من هم هيچکس قدرت دخالت نخواهد داشت»

پس از فتح تهران در 1327 در كابينة اول وزير جنگ و در رمضان همان سال رئيس الوزرا شد. در رجب 1328 كابينه سپهدار معزول و كابينه ميرزا حسن خان مستوفى الممالك سر كار آمد. در دهم ربيع الاول 1329 باز كابينه تحت رياست سپهدار تشكيل شد. بعداز ترور آيت الله بهبهانى و اختلافاتى كه بين او و سردار اسعد بختيارى بروز كرد از رياست دولت استعفا داد.

بعداز پيروزی بر استبداد ، اختلاف جناح بنديهای درونی نيروهای مشروطه عميق تر شده و به تشکيل دو حزب دست راستی اعتدال و حزب راديکال و انقلابی دمکرات انجاميد . سپهسالار چون ديگر خانها ، فئودالها ، اعيان و اشراف به حزب اعتدال پيوست. رهبر فکری اين حزب آيت الله سيد محمد طباطبايى بود . آيت الله بهبهاني، على محمد دولت آبادى، صدرالعلما، محمدعليخان نصرت السلطان، مرتضى قليخان نائينى، ذكاالملك، معتمدخاقان، محمدتقى بنكدار، محمدتقى رزاز از ديگر چهره های برجسته آن بودند. حزب دمکرات که تشکيلات جناح راديکال مشروطه خواهان بود از افرادی چون محمد رضا مساوات، شيخ محمد خيابانى، سيد حسن تقی زاده، ابراهيم حكيمى، حيدر عمو اوغلى، رسول زاده، ابوالضيا، جليل اردبيلي، محمد نجات، احمد قزوينى، محمدعليخان تربيت، نوبرى، سرتيپ ديوسالار (سالار فاتح) تشکيل شده بود.

سپهسالار از دشمنان قسم خورده جنبش جنگل بود و بارها در زمان صدارت و وزارتش نيرو برای سرکوب آن ارسال کرد

رضا شاه که بعداز به قدرت رسيدن، املاک ديگران را به زور در تملک خود در می آورد و يا بزور "می خريد" به املاک او هم از طريق وزارت ماليه دست انداخت. تنکابنی روزی به کاخ او می رود و در مورد وضعيت املاکش می پرسد. رضا شاه که احدی جرات نفس کشيدن بدون اجازه وی را نداشت و به ديکتاتور مطلق العنانی بدل شده بود با طعنه پاسخ می دهد: « ولی خان! تو که بهتر ميداني، در سلطنت مشروطه شاه اختياراتی ندارد. بهتر است با وزير ماليه و هيئت وزرا وارد مذاکره شويد». سپهسالار که از فشارهای مالی به تنگ آمده بود پس از نوشتن وصيتنامه روز دوشنبه شهريور 1305 خورشيدی ساعت دو بعداز ظهر در خانه اش در زرگنده تهران با شليک طپانچه به شقيقه خود به زندگی پرتلاطمش خاتمه می دهد. در وصيتنامه او خطاب به پسرش امير اسعد آمده است: « امير اسعد. فوری نعش مرا بفرستيد امامزاده (امامزاده صالح شميران) بشورند و پيش پسرم دفن کنند. البته همين الان اقدام بشود. ديگر برای بنده تشريفات و گريه پس از هشتاد و چند سال عمر لازم ندارد.»

روايت است که روزهای آخر زندگی اين بيت شعر را مدام زمزمه می کرد:

مرا عار باشد از اين زندگی / که سالار باشم کنم بندگی

--------------------------------------------------------------------------------

منابع:

تاريخ تنکابن نوشته علی اصغر يوسفی نيا

عين الدوله و رژيم مشروطه نوشته مهدى داودى