بيا گويم برايت داستاني كه تا تأثير
چادر را بداني دم كرياسِ در استاده
بودم مرا عرق النسا آمد به
جنبش كمي از چانه قدري از
لبش را كند
يك قطعه از مّه
عرض اندام كه دارم با تو از
جايي پيامي كه پيغام آور و
پيغامده كيست مناسب نيست شرح و بسط پيغام تو داني هر مقالي را
مقاميست به رقص آر از شعف
بنيان خانه منش بستم زبان با مكر و افسون سماجت كردم و اصرار كردم بفرماييد را تكرار
كردم به دالان بردمش خواهي نخواهي چو در دالان هم آمد شد فزون بود اتاق جنب دالان بردمش زود نشست آنجا به صد ناز
و چم و خم گهي كان زن به مرد خود چهها كرد سخن را گه ز خسرو دادم آيين گهي از بيوفاييهاي
شيرين ولي مطلب از اول بود
معلوم پريرو در خيال شرح
پيغام بيا اين پيچه را از
رخ برانداز مگر من گربه مي باشم تو موشي؟ من و تو هر دو انسانيم آخر به خلقت هر دو
يكسانيم آخر به جاي ورد و نسرينند
نسوان پرد گر دور او صد بار زنبور چه بيش و كم شود از
پرتو شمع زجا برجست و با تندي
به من گفت برو اين حرف ها را
دور انداز خدايا دور كن، الله الله به من گويد كه چادر واكن از سر چه پرروييست اين،
الله اكبر كه پيش غير بي روبنده باشم از ين بازي همين بود آرزويت كه روي من ببيني؟ تف
به رويت برادر شوهر من آرزو داشت كه رويم را ببيند، شوم نگذاشت من از زنهاي تهراني
نباشم نصيحت را به مادر خواهرت ده چو عنقا را بلند است آشيانه قناعت كن به تخم مرغ
خانه نيفتد روي من بيرون ز
روبند به سختي مثل رويت سنگ
پا نيست؟ گمان دارم عرق خوردي
و مستي به چنگ الپري افتادم
امروز نمانده از مسلماني
نشانه ز ما تا قبر چار
انگشت راه است؟ تمام حرف ملاها دروغ
است؟ همه بيغيرت و گردن
كلفتند؟ مسائل بشنو از ملاي
منبر سر قبرت نكير و منكر
آيد كه ميريني به سنگ
روي مرقد نشاندم باز و پهلويش نشستم گشودم لب به عرض بيگناهي نمودم از خطاها عذر
خواهي كه گه خوردم، غلط
كردم، ببخشيد خوراندم
يك دو بادامش
به اصرار سرش را رفته رفته گرم
كردم ولي آهسته بازويش فشردم يقينم بود كز رفتارم اينبار بغرد همچو شير ماده
در غار به زير خويش كُس كوبم
نمايد لب بام آورد
همسايهام را تنم از لنگه كفش
اينك بنفش است تحاشي ميكند، اما
نه بسيار تشدد ميكند ليكن
به نرمي به «عاقل باش» و
«آدم شو» رسيدم مبدل بر « جوان
آرام بنشين» به دل گفتم كه كار ما درست است گشادم دست بر آن يار زيبا چو ملا بر پلو مومن
به حلوا دويدم زي اسافل از اعالي چنان از حول گشتم دستپاچه كه دستم رفت از
پاجين به پاچه ازو پُر گفتن از من
كم شنيدن دو دست بنده در
ماهيچه اش بود كه من صورت دهم كار
خود از زير در رحمت بروي خود
گشودم گلي چون نرگس اما
نيمه خفته درون خرماي شهد
آلود اهواز منزه تر ز خلق و
خوي مؤمن دهن پر آب كن مانند
غوره كه با كيرم ز تنگي
مي كند جنگ جماعي چون نبات و
قند كردم تمامش را چو دل در
سينه جا داد ز عشق اوست كاين كُس سينه چاكست ولي چون عصمت اندر چهرهاش بود از اول ته به آخر
چهره نگشود كه چيزي نايد از
مستوريش كم « حرامت باد» گفت
و زد به كوچه زن مستورهي محجوبه
اين است كه با روگيري الفت
بيشتر داشت چو بستي چشم باقي
پشم باشد زند بيپرده بر بام
فلك كوس همان بهتر كه خود
بيپرده باشد به تهذيب خصال خود
بكوشند رواق جان به نور
بينش افروخت به دريا گر بيفتد
تر نگردد ولي خود از تعرض
دور ماند اگر آيد به پيش تو « دكولته » چو در وي عفت و آزرم بيني تو هم در وي به چشم
شرم بيني خيال بد در او كردن
خيال است نِه اي خر، ترك اين
خربندگي كن بجنب از جا، في
التأخير آفات بهشتي حور در لفافه
زشت است جهان بي عشق اگر
باشد جهان نيست كه توي بقچه و چادر
نمازي؟ چرا مانند شلغم در
جوالي؟ تو خانم جان نه،
بادمجان مايي به هر چيزي بجز
انسان شبيهي كه بايد زن شود غول
بيابان كه بايد زن كند خود
را چو لولو نه بر مردان كني
زينت فروشي زني آتش به جان،
آتش نگيري نمايي طاقت
بيطاقتان تاق ز كيف و دستكش دل
ها كني خون تعالي الله از آن
رو كو گرفته نه زينت فاش و نه
صورت نهان كن كه ضد نص قرآن مبين
است چه ربطي گوز دارد
با شقيقه همه روباز باشند
اين جميلات رواج عشوه در
بازارشان نيست؟ ولي چادر نشينان
غير اينند در اين محنت سرا
سربار مرد است در اينجا مرد بايد
جان كند فرد نميگردد در اين
چادر دلت تنگ؟ شود از پرده بيرون
تا شود گل كمال خود به عالم
كن نمودار در و ديوار
را پر نور مي كن كه هم عصمت درو جمعست هم ناز
|
|