xalvat@yahoo.com        m.ilbeigi@yahoo.fr           

                

 

شطرنج باز
 

يحيي تدين

yahya.tadayon@gmail.com

 

پدر بزرگم مي خواست شطرنج بازي كند ،  اما من مرتبا طفره مي رفتم ( هنوز نمي دانم براي چه به خواسته پيرمرد بي اعتنا بودم).  صفحه شطرنج را مثل يك سيني چاي توي دستش گرفته بود و در حالي كه مهره هاي سفيد و سياه روبروي هم صف آرايي كرده بودند ، با زبان بي زباني مي گفت "بيا بازي كنيم". چند بار ديگر درخواستش را تكرار كرد، و سر آخر هم بدون توجه به او از خواب بيدار شدم.   اين  اتفاق ساده  حاصل يك رويا بود ،  ولي از آن موقع  دلتنگي عجيبي به من دست داده است ، خودم را سرزنش مي كنم (مي بايست كمي از وقتم را به او مي دادم تا سرگرم شود)  ، و دريغ.

پدر بزرگم  سالها قبل از دنيا رفته بود و براي همين  شانس يك بازي بيادماندني  با كسي كه  اصلا وجود خارجي نداشت را از دست داده بودم. بلند شدم و بدون هدف به راه افتادم ،   از ميان  دشتي پر از شقايق گذشتم ، به خودم مي گفتم " چرا  هيچ علامتي وجود ندارد تا به كمك آن مرز  ميان خيال و واقعيت  را تشخيص دهم " ، بعد از كمي قدم زدن غريبه اي  به طرفم آمد و در حالي كه به كيف دستي اش اشاره  مي كرد ازم خواست با او شطرنج بازي كنم. به ياد رويائي كه ديده بودم بدون معطلي پذيرفتم. در كمال آرامش مهره ها را چيد و وقتي  سپاهيان در دو سوي لشكر  روبروي هم قرار گرفتند،  پرسيد  سفيد يا سياه ؟  با خوشروئي گفتم "فرقي نمي كند ". بازي آغاز شد ،   اول از همه پياده ها و بعد به ترتيب فيل ها،  اسب ها  و  بقيه مهره ها به صحنه آمدند ، اين نبرد تماشائي ساعت ها طول كشيد ، آرايش  منطقه جنگي اين امكان را داده بود  تا خلاقيت هاي خودمان را به رخ هم بكشيم ،  گاهي حمله، گاهي دفاع ،  بياد دارم يكبار براي آنكه خوشحالش كنم  عمدا از كشتن فيل او خوداري كردم ، و  طولي نكشيد  او هم  با حركتي سخاوتمندانه  وزيرخود را در پاي سربازم قرباني كرد. اگر چه غريبه از قدرت ابتكار و تحرك مهره هايش احساس سرخوشي مي كرد ، من از منزوي شدن مهره هايم هراسي نداشتم (و اين آغاز يك فاجعه بود).  پس از مدتي  احساس كردم توجهش به جاي ديگري جلب شده است ، به امن ترين نقطه سرزمين من ، محل استقرار شاه ،  و  همزمان  سبك بازيش نيز نسبت به آنچه تا لحظاتي قبل  از او ديده بودم تغيير كرده است،  هر حركت نشانه اقتداري بود آزار دهنده ، با گذر زمان فضاي زندگي تنگ تر مي شد و  هرگونه تلاش  براي رسيدن به  آرامش و هواي تازه آرزوئي دست نيافتني ، زماني كه بي رحمانه مهره فيل را حركت داد احساس كردم صداي پاي آن ها را مي شنوم ،  گروپ گروپ و هولناك .با خودم گفتم چه شوخي بي مزه اي ، پياده اي به سراغش فرستادم ، اما بيچاره از ترس  به جاي اولش باز گشت،  درست مثل مگسي كه جابجا مي شود، به خوبي مي ديدم  ديگر كسي از من فرمان نمي برد ، پس از چند حركت انحرافي متوجه شدم  هدف او مات كردن من نيست ، بلكه مي خواهد مسير  مبارزه را از محدوده صفحه شطرنج به خارج آن گسترش دهد ، ديگر امنيتي نداشتم، تهديدهاي او جدي يود ، از ترس آنكه زير ضربات سهمگين سپاهيانش له شوم، با صدايي لرزان گفتم "لطفا كمي  آرام تر، از بي مهري شما مضطربم ، خواهش مي كنم  ادامه ندهيد" ، غريبه با شنيدن درخواستم لبخندي زد و  با اطمينان دست از  مهره ها كشيد . محبت او باور كردني نبود، پس از آنكه بساط شطرنج را جمع كرد  به نشانه دوستي دستش را جلو آورد و  سپس هر يك به سوئي رفتيم.

حالا  در هر فرصتي  همان بازي را با خودم مرور مي كنم.  دانسته ام  اگر چه شروع بازي با مهره سفيد يك مزيت محسوب مي شود ولي براي پيروزي كافي نيست،  به نظرم حمله هاي متوالي و تخريب سدن هاي دفاعي دشمن ارزش بيشتري دارد. به خودم پند مي دهم  بهتر است در اواسط بازي مهره هاي حريف را به بردگي گرفت و  نهايتا در آخر بازي و در اوج  اقتدار وقتي شاه حريف  از ترس مي لرزد و اشگ مي ريزد به او فرصت داد تا  اشتباهاتش را جبران كند.

اين ها را هم ببينيد : طرحهائی از "يحيی تدين"

چند طرح ونوشتهء کوتاه از "يحيی تدين"