xalvat@yahoo.com m.ilbeigi@yahoo.fr |
کوچک به اندازهء خود ِشان و ... "بزرگ" به اندازهء روياهای ِشان ! |
سهشنبه ۱ بهمن ۱٣٨۷ - ۲۰ ژانويه ۲۰۰۹ اينجوری شروع شد : - سلام ، ميخواستم ببينم که کاره سايتِتون به کجا رسيده ؟ - پيش ميره ، داديم به جائی که همه کاراشونو بُکُنه ... - حتی pdf هارو ؟ - آره ! - مبارکه ! [...] راستی می خواستم يه مسئله يه خصوصی ، یه گرفتاری رو با شما در جريان بذارم ... چه جوری بگم ... روم نميشه ...آخه ماکه رابطه مون جوری نيس که از مسائله خصوصی با هم بِگيم ... - بگو عزيزم ، خودتو تو مضيقه نذار [ "تو" خطابم کرد - برخلاف ِ هميشه که "شما" خطابم می کرد . شايد می خواست که راحت با او باشم ] . - آخه ... - آخه نداره ، بگو ، بالاخره ... - باشه ... چه جوری بگم ... روم نميشه ... سی و سه ساله - همين فردا پس فرداها ميشه سی و چهار سال - که تو اين مملکت زندگی می کنم . زنم اينجائيه ، بچه هام هم . اما خودم هنوز تابعيته ايرانو دارم . خيلی راحت ميتونستم مليته اينجارو بگيرم . نگرفتم. اگه می گرفتم چی عوض می شد ؟ هيچی! همه جور خرحمالی تو اين مملکت کردم - تا جائی که سلامتيم از بين رفت و شدم معلوله بالايه هشتاد درصد . فکر می کنيد که اگه "مليت" می گرفتم ، ديگه مجبور به خرحمالی نبودم و معلوليتم از بين می رفت ؟! خب ، همش که تقصيره "اونا" نيس ، خودمم که هوايه خودمو نداشتم ؛ تو رگو پوستم ، هنوز، خريت ايراتی هس ... - خب ، اشتباه کردی ، بايد می گرفتی ، همه يه چپ مپيا ايرونی مليته خارجی دارن و از "ثمرات"ش بهره من ! - داشتم می گفتم : از ساله 2006 ، از روزی که مهلته گذرنامم تموم شد ، ديگه کارته اقامت تو اين مملکت ندارم . اونقد با اين رژیم مخالفم که دلم نيومد به کنسولگری برم و گذرنامه مو تجديد کنم . بين خودمون باشه ، با اين مزخرفاتی که تو سايتم ميارم ، می ترسم پامو تو سفارت بذارم ... واسه همين از اسنانداريه جائی که توش زندگی می کنم خواستم که ، باتوجه به دورانه اقامتم تو اين کشور ، با توجه به اينکه زنم همينجائيه وبچه هام هم ، با توجه به اينکه مخالف سرسخت اين رزيمم و شناخته شده در مراکزه اطلاعاتی جهنمی شون هستم ، با درخواسته گرفتنه مليته شون موافقت کنن . که جواب اومد : «اول " کارته اقامت" و کارته اقامت يعنی گذرنامهء تجديد شده ! » - خب ، اين مملکت قوانينی داره و بايد رعايت کرد [ انگار که من نمی دونستم و رعايت نکردم !] ، "دلم"و بذاره کنار ، به قوله بيژن مفيد ... - " ديگه اين دل واسه ما دل نميشه " ... - بابا برو سفارت ، حالا ديگه اون دورانه سابق نيس ، ميگن که خيلی آدم شدن و کم اذيت می کنن ... - ممکنه ، تازه خودم ، سه ساله پيش ، برايه آخرين بار رفتم ، خيلی احترام گذاشتن ، اما دلم نمياد ... - بازم گفت "دلم" ... - بازم ميخاين " بيژن مفيد" بارم کنين !... - از دسته من چی بر مياد ؟ - میدونيد که دستو پاچلفتيم ، با هيشکی رابطه ندارم و نخواستم بدارم ... - اينکه درس نيس ... - حالا ! شما که باهمه ، از چپی تريها تا راستی تريها رابطه دارين ، می خواستم بدونم که وکيلی مکيلی نمی شناسين که به دنباله کاره گرفتنه مليت اين کشور واسم بره - بدونه اونکه به سفات برايه تجديده گذرنامه برم . خُب مخارجشم به رويه چشم . فقط يه راهنمائی . - آقايه ... می شناسم که با سفارت کار می کنه و خانوم وکيل ... می شناسم . فردا باهاشون تماس می گيرم و فوری ، همين فردا ، خبر می دم .
... و امروز حدوده پونزده روزه که منتظره خبرم . زيادم نبايد سخت بگيرم ... "طرف" يکی از پُر شوروشر مدافعانه حقوقه بشره ! کاره من که حقوقه بشری نيس . با اينهم کارايه داره ، که وقت می کنه ... تکنه "بنگاه هايه خبری" ش خبر دادن که کونه من گُهيه !
|